گنجور

بخش ۴۱ - سوزاندن خیر غلام مختار بدن اسحق ابن اشعث را بعد از کشتن او

وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، سالار پیروزی، روزی را به یاد می‌آورد که دلاوری به نام امیر، دچار اندیشه‌های نادرست شده بود.
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
هوش مصنوعی: پرستنده به طرز پنهانی سنگ قیمتی را به او داد و گفت که این، انگشتری زیبا است.
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
هوش مصنوعی: ای کسی که به دنبال نام نیکو هستی و انسان شایسته‌ای هستی، برو به سمت اسحق اشعث و پیامت را به او برسان.
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
هوش مصنوعی: نگران نباش، دیگر خبری از وعده و بشارت برای تو نیست و به تو هشدار می‌دهم که از این موضوع آگاه باش.
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
هوش مصنوعی: من نشانی از مراد و هدف آورده‌ام که همان خاتم زیبای عبیدالله است.
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
هوش مصنوعی: بیایید تا محبوب شما با تمام ابهت و بزرگی خود را نشان دهد. در دل خود هیچ اندیشه و تردیدی را جا ندهید.
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
هوش مصنوعی: اگر دل را آرام کنی و دست‌هایت را رها کنی، آن‌گاه خواهد آمد که همراه تو باشد.
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
هوش مصنوعی: بیا و از او به من بگو چه می‌گذرد، تا من هم برایت بگویم چه کار کرده‌ام.
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
هوش مصنوعی: خیر از نقص و بدی خارج شد و به دستانش کشید و او را به سوی مقام والایی هدایت کرد.
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
هوش مصنوعی: وقتی که چشمان ظالم به طور نادرست به سمت درگاه پادشاه سرزمین افتاد.
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
هوش مصنوعی: به سمت خیر رفت و گفت که از من یکی راز مهمی باید شنیده شود.
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
هوش مصنوعی: من از خشم مختار، نگران و ترسانم و به خاطر کار بدی که کرده‌ام، مضطربم.
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
هوش مصنوعی: به دل خودم کسی را بخوان که به سوی سروری نیکو نژاد برود.
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
هوش مصنوعی: به او بگو، ای امیر بزرگ و جهان‌گرد، که تو با خرد و کاردانی خود برتری و عظمت داری.
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
هوش مصنوعی: ببخشید که اسحاق با مشکلات و دردسرهایش درگیر است و به خاطر این وضعیت ناامید و سرگردان شده است.
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
هوش مصنوعی: اگر سردار کشور دقت کند، به او هشدار می‌دهم که در مقابل ده هزار دینار، من از دین خود می‌گذرم.
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
هوش مصنوعی: دمان رفت و به مختار گفت: ای بزرگوار، تو در مقام و مرتبت خود تنها و بی‌همدمی.
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
هوش مصنوعی: در کنار در، فردی پریشان و از خود بی‌خود نشسته است که در زندگی خود با سختی‌ها و ظلم‌های زیادی مواجه شده است.
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
هوش مصنوعی: اکنون چه دستوری و نظری از امیر وجود دارد که با آن دشمن را به باد بیندازیم و بدخواهان را گرفتار کنیم؟
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
هوش مصنوعی: مختار به او گفت: ای پاک‌سرشت، با تیغ و شمشیر کنار بکش و از این وضعیت رهایی یاب.
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
هوش مصنوعی: از خودخواهی و تکبر فاصله بگیر و به من شادی ببخش، حتی اگر این کار به قیمت از بین رفتن خودت تمام شود.
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
هوش مصنوعی: وقتی خیر و نیکی را درک کردی، قدم به سوی دشمنان که سبط بهترین مخلوق است، برمی‌داری.
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
هوش مصنوعی: زمانی که بی‌صبرانه و بی‌حوصله به کار و اقدام می‌پردازد، به منظور نابودی شخصی که دین ناپاکی دارد، آماده می‌شود.
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
هوش مصنوعی: ستمگر به او گفت: ای فرمانده دلاور، راست بگو ببینم، چه دستوری به تو داده‌اند؟
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد تو به قدری با قدرت و شدت به من حمله می‌کنی که گویی می‌خواهی آستین‌ت را در خون من بشویی و زمین را غرق در آن کنی.
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای انسان شرور و ناپاک، دیگر این خبر خوش را از من بگیر.
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
هوش مصنوعی: او این جمله را گفت و سپس تیغ را از میان برداشت و به طور مستقیم به قلب پلید ضربه زد.
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
هوش مصنوعی: پس از آن، سر او را از بدنش جدا کردند و به همین دلیل جهان را از غم و اندوهش پر از شادی کردند.
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
هوش مصنوعی: پس آتش بزرگی همانند کوه به وجود آورد که تابش آن باعث شد تا جهان به زحمت بیفتد.
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
هوش مصنوعی: تو کسی را که دوزخی است، در آتش می‌سوزانی و ریشه و اساس او را از روی زمین می‌کنی.
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
هوش مصنوعی: سر دشمن را بریده آوردند و در مقابل تخت امیر قرار دادند.
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
هوش مصنوعی: امیر وقتی آن بی‌خود را دید، خنده‌اش گرفت و مانند گلی که از هم در می‌آید، شکفت.
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
هوش مصنوعی: در این وضعیت، عبدالله با شکوه و عظمت از سرزمین خرما به سمت او روانه شد.
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
هوش مصنوعی: دوست نزد امیر نشست و سر او را بوسید و به او گفت: ای سرور بی‌نظیر!
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
هوش مصنوعی: در خرمازار، کینه‌ای را نیافتم و به همین خاطر از مسیر خود سبکبار و آزاد شدم.
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
هوش مصنوعی: او به او پاسخ داد که ای انسان با هنر و پیروز در روز، سرزمین روشن و پررونق است.
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
هوش مصنوعی: یک شیطان به دست من آمد که دشمن پادشاه و مخالف من بود.
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
هوش مصنوعی: من از کشتن او هیچ دریغ نکردم و با تیغ سرش را از تن جدا کردم.
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
هوش مصنوعی: برای شادی کسی جشنی برگزار کردم و از او خواستم که مرا از عذاب کربلا نجات دهد.
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هوش مصنوعی: اکنون نگاه کن ای دلیر، شیر قوی را که سر بریده‌اش را در مقابل تخت قرار داده‌اند.
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
هوش مصنوعی: هنرمند بر شجاعت و قدرتی که در دل افراد نادان وجود دارد، آگاه شد و آن را درک کرد.
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
هوش مصنوعی: مانند گلی که از نسیم صبحگاهی شکفته می‌شود، به زمین بوسه می‌زند و با اشتیاق کلامی را به مختار می‌گوید.
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
هوش مصنوعی: سلام بر تو ای سردار با ایمان و دادگر، درود بر تو که آفریدگار جهان تو را مورد ستایش قرار می‌دهد.
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
هوش مصنوعی: از عمل تو دل من شاد و خوشحال شد و چهره‌ام همچون بهار باز و گل‌افشان گردید.
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
هوش مصنوعی: او گفت و اینکار را کرد و مرد خوشبخت به خانه خودش قدم گذاشت.
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
هوش مصنوعی: این متن به شخصیت یکی از خواهران اشاره دارد که به اندازه کافی بی‌اعتماد و ناپایدار است و در شرایط سخت، به جای کمک به برادرش، به دشمنی می‌پردازد. به عبارتی، او دشمنی است که در موقعیتی سخت و بحرانی، در لحظه‌ای که باید حامی باشد، خیانت می‌کند.
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
هوش مصنوعی: پیام فرستاده‌ای از طرف پیامبر امانت‌دار رسید که درود و سلام از جانب خالق عالم به او رسیده است.