گنجور

بخش ۱۸ - غنیمت گرفت ابراهیم اموال سپاه مصعب را

شنیدند این چون از آن حق پرست
سراسر به یغما گشودند دست
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدند این چون از آن حق پرست
سراسر به یغما گشودند دست
هوش مصنوعی: وقتی حق‌پرستان این موضوع را شنیدند، تمام وجود خود را برای تصرف و به دست آوردن آن آماده کردند.
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
هوش مصنوعی: همه خیمه‌ها و چادرهای بی‌مقدار را بر روی پشت اسبان بار کردند.
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
هوش مصنوعی: دست اسیران را به زنجیر بستند و آن‌ها به سوی کوفه رفتند، در حالی که از خطرات دور بودند.
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
هوش مصنوعی: وقتی مختار خبر را شنید، به همراه سپاهش به سوی او آمد و در یک مایل راه به استقبالش رفت.
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
هوش مصنوعی: وقتی ابراهیم چهره او را دید، از شادی صورتش مانند گل شکفت و جلوه‌ای زیبا پیدا کرد.
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
هوش مصنوعی: از اسب پیاده شد و او را به نماز برد. از عمل او شرمنده شد و سرش را پایین انداخت.
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
هوش مصنوعی: او از بار سنگین سفر پایین آمد و به آرامی دو دستش را دور خودش حلقه کرد.
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
هوش مصنوعی: به آن‌ها گفت مردان، سواران، دلیران، ای جوانان، بیایید!
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه باید تو را ستایش کنم، زیرا از پس این سختی‌ها، چطور می‌توانم از تو تشکر کنم.
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
هوش مصنوعی: تو جان منی و هم هوش و آرامش من، از زیباییت نشأت گرفته است آرامشم.
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
هوش مصنوعی: پرچم سروری من از وجود تو و قدرت توست، مانند شیر خورشید که درخشان و پر افتخار است.
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
هوش مصنوعی: در این حسادت تو، من بختی هستم که مانند سروی در میان لشکری و تو دوست و یار من در زندگی هستی.
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
هوش مصنوعی: به خاطر تو مردانگی خود را به نمایش گذاشته و پیروز میدان جلال و شکوه تو شده‌اند.
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
هوش مصنوعی: همچون تو که مردی از مردان، همیشه پایدار باش و از تو نام ایمان بیشتر و بزرگ‌تر شود.
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
هوش مصنوعی: سالار شمشیرزن به پادشاه گفت: ای پادشاه، تو بر روح و جسم من سلطه داری.
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
هوش مصنوعی: اگر من آسمان باشم، تو زمین من هستی و اگر من از آسمانی‌ها باشم، تو از کهن‌ترین‌ها به شمار می‌آیی.
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
هوش مصنوعی: تو حاکم هستی و من نوکر توام، از جان و دل به تو خدمت می‌کنم و تصمیماتت را به طور کامل می‌پذیرم.
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
هوش مصنوعی: خداوند برای انتقام خون خودش تو را به عنوان بهترین انتخاب کرده است و جهان را به خاطر تو به وجود آورده است.
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
هوش مصنوعی: در چنین شرایطی، یار تو باعث شد که من دچار درد و رنج بشوم و زهر بدی به دنیای من تحمیل کند.
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
هوش مصنوعی: هر کس که شبیه من است و از مهمانان دنیای توست، باید جان خود را در راه تو فدای کند.
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
هوش مصنوعی: با این کار، امیدوارم خداوند یاری‌گر تو باشد و پیروزی بر دشواری‌هایت نصیب‌ات شود.
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
هوش مصنوعی: تو همچون شاهی هستی که بر سرش باد افسر می‌وزد و مانند گلادیاتوری در میدان نبرد، از آسمان بر آن بارگاه فرمانروایی می‌کنی.
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
هوش مصنوعی: امیر به خوشحالی و خنده گفت: ای چرخ (زمان) که تو در دام من گرفتار شده‌ای.
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
هوش مصنوعی: بگو چه کردی و چه اتفاقی افتاد؟ در این نبرد چه پیش آمد؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
هوش مصنوعی: او همه آنچه را که انجام داده و دیده بود، به زبان آورد. سپس بستگانش را پیش خود فراخواند.
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
هوش مصنوعی: امیر فرخ به آن گروه که اسیر بودند، نیکی و سپاس گفت و سپس آنها را آزاد کرد.
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
هوش مصنوعی: هر کسی که به آزادی دستور داد، بر پیشانی او نشانی از سرنوشت گذاشت.
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
هوش مصنوعی: آزاد کردن مختار از این کار، باعث برقراری عدالت در دنیا شد.
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
هوش مصنوعی: سپس او حلقه‌ای از فولاد خالص به گوش آنها قرار داد.
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
هوش مصنوعی: هر یک را آنچه که باید می‌داد، داد و سپس پرچمی را به سمت کوفه بر افراشت.
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
هوش مصنوعی: حال دوباره به آن داستانی که عالم راستگو نوشته باز می‌گردم.
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
هوش مصنوعی: زمانی که مصعب فرزند مالک از میدان نبرد فرار کرد، باران به اندازه‌ای بارید که تمام خاک و گرد و غبار را شسته و با آب خود شسته شد.
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
هوش مصنوعی: بیا به بصره برویم و از نگرانی‌ها و دردهای زندگی کمی دور شویم، زیرا اینجا رازی پنهان داریم که به ما کمک می‌کند.
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر
هوش مصنوعی: پس از مدتی، او گفت که نویسنده را بیاورند و ظرف مشک و پارچه حریر را گذاشت.