گنجور

بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب

خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
هوش مصنوعی: راهب با صدای بلند گفت که من خانه خدا هستم و این مکان را برای او ساخته‌ام.
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
هوش مصنوعی: گفتند: ما با تو کاری نداریم، اما نمی‌دانیم این مرد کیست.
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
هوش مصنوعی: او گفت: این راهب شناخته شده، پسر برادر پدر من است.
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
هوش مصنوعی: گفتند: بدون اجازه فرمانده شجاع، هیچ‌کس را به دژ راه نمی‌دهیم.
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
هوش مصنوعی: لحظه‌ای صبر کنید تا پاسبان بیاید، زیرا ما می‌خواهیم از مرزبان اجازه بگیریم.
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
هوش مصنوعی: آنها ناچار در فکر و اندیشه خود باقی ماندند و منتظر ماندند که چه پیش خواهد آمد.
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
هوش مصنوعی: وقتی آنها رفتند و با شخصی بدسیر صحبت کردند، او به آنها گفت که بیایند تا اطلاعاتی بگیرند.
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
هوش مصنوعی: ابراهیم را که دید، خیره و مبهوت به چهره او نگاه کرد.
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
هوش مصنوعی: ابراهیم در دل با نیازش گفت: ای داور، راه چاره را برای من باز کن.
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
هوش مصنوعی: مرا از این فکر بد پنهان نگه‌دار و یکی پرده بر چشمانم بکش.
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
هوش مصنوعی: بدان ای پادشاه که به خاطر تو جانم را در راهت فدای کرده‌ام، پس در عوض این فداکاری به من کمتری بخشش را نده.
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
هوش مصنوعی: من از دشمنان امام انتقام می‌خواهم و وقتی این دوران بگذرد، دیگر به هیچ چیز احتیاجی ندارم.
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
هوش مصنوعی: دلش پر از راز و سکوتش نشان‌دهنده این است که الهاماتی از یک منبع خوشبختی و سعادت به او رسیده است.
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
هوش مصنوعی: او به او گفت که نگران نباش، چرا که آمدن گشایش و خوشی از جانب خداوند است و هیچ ترسی نداشته باش.
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
هوش مصنوعی: از سر شادمانی، صورت ابراهیم درخشید و سپس به راهب گفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
هوش مصنوعی: برگفتن از دشمن و زیادتر از آن چه فایده‌ای دارد؟ آیا این شخص هوشمند و دانا نیست که به این مسائل کم‌اهمیت توجه کند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که در این مکان، گروهی از کوفیان در آرامش و راحتی نشسته‌اند و هیچ تلاشی برای فعالیت یا پیشرفت نمی‌کنند.
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
هوش مصنوعی: سربازان با شجاعت به میدان آمده‌اند و راه مقابله با دشمن را بسته‌اند.
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
هوش مصنوعی: آگاهی من بیشتر از این نبود و وقتی این را فهمیدم، دلم گرفته شد.
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
هوش مصنوعی: او به دوستانش با نگرانی گفت که باید یک لحظه خوب از همدیگر مراقبت کنید.
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
هوش مصنوعی: آیا ممکن است لحظه‌ای آرامش بیابم و به خواب بروم، در حالی که در دلم دوستی را می‌پرورانم؟
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
هوش مصنوعی: بگذارید این راهب و همراهش به سوی اتاق خود بروند.
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
هوش مصنوعی: او این را گفت و خوابش برد، سپس کشیش سوس، مهمان خود را به خوابگاه برد.
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
هوش مصنوعی: یک نفر سفره‌ای آماده کرد و در آن هر چیزی که از قبل در خانه داشت، برای میهمان قرار داد.
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
هوش مصنوعی: زمانی که نان خورده شد، از بین رفت و شراب آورده شد، مانند اینکه این کار به‌نوعی سنت و روش او بود.
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
هوش مصنوعی: ابراهیم را گفتند: دماغت را رها کن، زیرا در تاریکی غم وجود دارد، چراغی روشن کن.
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت که در دین ما نوشیدن شراب و خوردن گوشت خوک جایز نیست.
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
هوش مصنوعی: وقتی این راهب مؤمن به خدا این را شنید، جام و لیوان را از دستش انداخت.
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
هوش مصنوعی: آب او را شست و دست و صورتش را پاک کرد و اسلام او در نظر بزرگ‌ترها به درستی نمایان شد.
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
هوش مصنوعی: به او گفت: آرام و با احتیاط خارج شو و درباره حال آن مرد نادان تحقیق کن.
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
هوش مصنوعی: اگر او را ببینی که چشمش به خواب رفته، با سرعت او را به دوزخ می‌برم.
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
هوش مصنوعی: به سراغ او رفت و پس از دیدن او بازگشت و گفت: وقتی که فرصت و شانس به کسی روی خوش نشان ندهد، چشم و امید او نیز ناامید خواهد شد.
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
هوش مصنوعی: سپهبد وقتی صدای تفت را شنید، به سمت محل خواب برادرش حرکت کرد.
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
هوش مصنوعی: ناگهان صدای بلندی از محل زندگی یاران عبدالله به گوش رسید.
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
هوش مصنوعی: گفتند: ای میر، سریعاً بیرون بیا که زبیر به یاری تو آمده است.
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
هوش مصنوعی: مصعب و لشکرش اکنون به صحنه آمده‌اند، پس به پیشواز او برو و او را در آغوش بگیر.
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
هوش مصنوعی: عبداله با خوشحالی و شتاب از خواب بیدار شد، زیرا مژده‌ای خوش به او رسیده بود.
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
هوش مصنوعی: به خاطر مهمان‌نوازی، فرزند زبیر از دیر بیرون آمد و خود را از مرگ نجات داد.
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
هوش مصنوعی: وقتی شاگرد شیر خدا این صحنه را دید، از تعجب بر دهان خود دندان زد.
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
هوش مصنوعی: بدون میل و رغبت، از دیر به سمت رودبار حرکت کرد.
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
هوش مصنوعی: در مسیر، یکی از آن سپاهیان به طور پنهانی سخنانی با قهرمان جنگجو گفت.
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
هوش مصنوعی: من یک کیسه پر از نقره و طلا دارم که می‌خواهم آن را به کسی که راهنمای خوبی است، بدهم.
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد نام زرا را شنید، به یاد دیدار مصعب افتاد و مرا به یاد او انداخت.
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
هوش مصنوعی: او گفت: اکنون من بنده تو هستم و می‌توانم تو را به سوی سختی‌ها و مشکلات راهنمایی کنم.
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
هوش مصنوعی: وقتی که آنها به دور از سربازان قرار گرفتند، سالار به او گفت که باید درگذرند و نبرد را شروع کنند.
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
هوش مصنوعی: ای مرد، در دل تو چه کسی را محبت کرده‌ای؟ زیبایی چهره و نیت نیک از چه کسی است؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از آسیب‌های من در امان بمانی، از علی (ع) حمایت کن؛ آیا او دوست توست یا دشمن؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
هوش مصنوعی: او گفت: من از تیغ تو در امانم زیرا که با مرتضی دشمنی دارم.
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
هوش مصنوعی: من از اهل خیر پیروی نمی‌کنم، بلکه از عبد الله بن زبیر که پیرو دین دیگری است، پیشوایی نمی‌پذیرم.
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
هوش مصنوعی: او گفت: اگر اینطور است، پس پیشوای ما این زر را به عنوان هدیه به تو می‌دهد، ای نیکوخلق.
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
هوش مصنوعی: بداندیشی که نیت‌های بدی دارد، به طمع به سمت چیزی رفته و با تندی و خشونت به کسی آسیب می‌زند.
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
هوش مصنوعی: وقتی انسانی از بدنش جدا شود، سرش به جواهراتی مانند یاقوت، نقره و طلا تبدیل می‌شود.
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
هوش مصنوعی: از خون ناپاک آن جنگجو، زمین به وسیله‌ی تیغی که مانند الماس می‌درخشید، پاک شد.
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
هوش مصنوعی: از آن مکان، مانند شیر آزاد و با قدرت حرکت کرد و به سمت گله رفت.
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
هوش مصنوعی: وقتی که زحمات و تلاش‌ها به نزدیکی نتیجه می‌رسد، رود هم برای مردانگی و تلاش‌هایشان تبریک می‌گوید.
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
هوش مصنوعی: بسیاری از اوقات کشتی را مانند ماهی در آب مشاهده کرده‌ام و یا اینکه دیده‌ام که چون ابرها در آسمان در دریای وسیع حرکت می‌کند.
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
هوش مصنوعی: هر قایقی که به دریا می‌رود، گروهی بی‌اراده و ناتوان دارد که به دنبال خود کشانده است، همه با زره‌هایی بر تن و نشانه‌هایی بر روی خود.
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
هوش مصنوعی: تیغ آهنی آنچنان درخشان است که مانند سینه ماهی‌ها در آب می‌درخشد.
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
هوش مصنوعی: نور تابان سر نیزه آبرنگی به کشتی در کوه، شبیه به چشمان پلنگ است.
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
هوش مصنوعی: وقتی لشکر از دریا به تالاب رسید، فرمانده یک کشتی را از دور مشاهده کرد.
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
هوش مصنوعی: در آب مانند آتش بودی که دودی طولانی را در فضای رودخانه پخش کرده است.
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
هوش مصنوعی: چندین چراغ در آنجا روشن بود، مثل لاله‌هایی که در شب تاریک در باغ می‌درخشند.
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
هوش مصنوعی: تو گفتی به اندازه‌ای عشق و شور در دل وجود دارد که نیستان (جایی که نی یا سازهای دیگر نواخته می‌شود) به دریای چین سوخته شده است.
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
هوش مصنوعی: مانند عروسی زیبا که با زینت‌ها و جواهرات و خواسته‌هایش به طرز دلپذیری آراسته شده است.
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
هوش مصنوعی: وقتی کشتی از دریا به خشکی رسید، مصعب به سرعت او را به سمت هامون برد.
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
هوش مصنوعی: تو بر سر خود عمامه‌ای از ابریشم با رنگی زیبا گذاشتی و مانند اسبی که با صاعقه می‌تازد، در حرکت هستی.
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
هوش مصنوعی: بزرگان به دور او جمع شده‌اند و غلامان در اطرافش با شتاب در حال حرکت هستند.
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
هوش مصنوعی: در شب گذشته، ابرها مانند باری سنگین بر دوش عبداله کینه‌جو قرار داشتند و او را تحت فشار قرار داده بودند.
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
هوش مصنوعی: سپهبد مانند شیری است که وقتی عصبانی می‌شود، به دو گروه نگاه می‌کند و آنها را تحت نظر می‌گیرد.
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
هوش مصنوعی: وقتی مصعب از برفراز بهشت گذشت، هیچ کسی به احترام او مانند مردم نماز نخواند.
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
هوش مصنوعی: عبدالله از یکی از سپاهیان پرسید: این مرد که هست؟ او از لشکر ماست و نامش چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
هوش مصنوعی: او هیچ سلامی به ما نرساند و تمام توجهش به سمت ما معطوف شده بود.
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
هوش مصنوعی: عبدالله نابکار فریاد زد و به قهرمان بزرگ و پرورده حیدر (علی) که دارای تاج و مقام است، اشاره کرد.
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
هوش مصنوعی: ای مرد، چرا وقتی به پیش امیر رفتی، کمان اندامت را مثل تیر کشیده نکردی؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
هوش مصنوعی: به خاطر زمین از این اسب فیض ببر وگرنه با ضربه‌ای قوی سرت را به زمین می‌کوبم.
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
هوش مصنوعی: دلاور به او هیچ پاسخی نداد و سر مصعب از او خالی از اهمیت بود.
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
هوش مصنوعی: چهره‌اش از خشم مانند نیل، کبود شده است. عبدالله به آرامی چنین سرودی می‌خواند.
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
هوش مصنوعی: بدون شک، این پیام از ارتشی فرستاده شده است که از دشمنی و کینه رنج می‌برد.
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
هوش مصنوعی: باید به درستی تحقیق و بررسی کرد و سپس نتیجه‌گیری کرد که آیا باید بر او شمشیر کشید یا نه.
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
هوش مصنوعی: سپس او به دوستانش گفت که این فرد بی‌ادب را به نزد او بیاورند.
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
هوش مصنوعی: غلامان به سرعت به سمت جوان رفتند وقتی که سالار با روحی روشن را دیدند.
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
هوش مصنوعی: همچون کوهی از آهن ایستاده است و از دانش خود بر خشم غلبه کرده و یاد خشم را به ذهن نیاورده است.
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
هوش مصنوعی: غلامان گفتند: ای بی‌ادب، پادشاه عرب به تو نیاز دارد.
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
هوش مصنوعی: به خاطر عذرخواهی نزد بزرگ‌تر برو و با ادب جواب او را بگو.
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
هوش مصنوعی: شجاع هیچ حرفی نزد و از آنجا به همراهشان به سوی مصعب رفت.
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
هوش مصنوعی: مصعب به او گفت: ای بزرگوار، چه دلیلی داشت که ما را به نماز نخواندی؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که این گروه از افراد، چیزی شبیه به نژاد یا جمعیتی از ماجراجویان و جنگجویان نیستند.
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
هوش مصنوعی: شما از نسل بزرگ مردان عرب هستید و به مقام و رتبه‌ی والایی دست یافته‌اید.
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
هوش مصنوعی: تو به خاطر جایگاه و عظمت ما، هیچگاه جرات نکردی که به ما نزدیک شوی و از دور، ما را مانند رقیبی می‌بینی.
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
هوش مصنوعی: او به مرد شجاع گفت که من از اعراب این سرزمین هستم و به خود می بالم.
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
هوش مصنوعی: من نه فرمانده‌ای بزرگ هستم و نه فرستاده‌ای خاص، اما با تمام وجود و از صمیم قلب، در کنار شما هستم و از شما حمایت می‌کنم.
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
هوش مصنوعی: من آداب و رسوم را به خوبی نمی‌شناسم و از عرب‌ها کسی به درستی راه مردانگی را یاد نگرفته است.
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هوش مصنوعی: او چون از نژاد زبیر شنید، به او دستور داد که به بند و زندان برود.
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
هوش مصنوعی: در زمان روز، او را با خود می‌کشد و به زنجیر سنگینی می‌بندد.
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
هوش مصنوعی: شیر بزرگی در زنجیری بسته شده بود که به خاطر او آسمان دچار لرزش و تزلزل شده بود.
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
هوش مصنوعی: او مانند پور زبیر به ایوان می‌آید و برای خود تختی در برابر معبد می‌چیند.
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
هوش مصنوعی: سپس او به مرد گفت: ای پسر بد، که پدر تو عامر بد نام است.
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
هوش مصنوعی: به زودی به زندان می‌روم، پس به زندانبان بگو که این زندانی را به زودی بیاورد.