بخش ۲۹ - داستان آمدن درویش بلخی به خدمت پادشاه
چو درویش از خویشتن رسته ای
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
بخش ۲۸ - حمله ی پنجم خسرو بی سپاه برآن مردم روسیاه: نشست از بر باره ی تیز گردبخش ۳۰ - در اندرز یار دیرین خویش میرزا علی دوست کرمانشاهانی متخلص به سالک گوید: زخلق جهان رشته بگسیخته
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو درویش از خویشتن رسته ای
دل اندر ره نیستی بسته ای
هوش مصنوعی: زمانی که درویش از وابستگیهای خود آزاد شده، دلش را در مسیر نیستی قرار داده است.
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
هوش مصنوعی: از تاجی که بر سر توست، افتخار و شکوه به چشم میخورد و از وجود تو، زیبایی و جذابیت نمایان است.
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
هوش مصنوعی: از چهل تار این نکته بر تو واضح بود که در وفا، سختیهایی وجود دارد که میان عاشقان را بسته است.
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
هوش مصنوعی: او به دوش خود تختی از پوست دارد، اما در ذهنش تنها یاد دوستش میچرخد و چیزی دیگر نمیاندیشد.
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
هوش مصنوعی: به خاطر خوشنودی و رضایت، به عشق و جان خویش به آغوش ولایت امام علی (ع) میچسبیم.
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
هوش مصنوعی: از چوب یک کاسه پر از آب درست کرده، اما دل او را با عشق به آتش کشیده است.
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
هوش مصنوعی: وقتی از دور چهره شاه را دید، زیبایی او در دلش نمایان شد و متوجه جاذبهاش شد.
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
هوش مصنوعی: آیا کسی از دوستان و آشنایان خوب و خوشفکر او وجود دارد؟
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هوش مصنوعی: پادشاه به او توجه کرد و با نگاهی پر از عشق و محبت به او نظر انداخت.
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
هوش مصنوعی: او به خاطر آن دیدگاه، کارها را به گونهای انجام داد که از بند و قید دو جهان رهایی یافت.
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
هوش مصنوعی: دلش را به دیگری سپرد و جانش را به سوی دنیایی جدید کشید.
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
هوش مصنوعی: با نرمی به او گفت: ای راهنما، در این دشت وسیع چه چیزی را جستجو میکنی؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
هوش مصنوعی: از تو چه میخواهم؟ تو کیستی؟ از کجا به اینجا آمدی؟ چرا با عجله به اینجا رسیدی؟
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
هوش مصنوعی: در این بیابان تنها جنگ و نبرد وجود دارد؛ اگر جرئت و قدرت مبارزه را نداری، بهتر است بروی.
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
هوش مصنوعی: مردی که حال و روزش آشفته است به پادشاه گفت که بلخ، شهری است که من در آن احساس خوشبختی میکنم و آنجا مکان مناسب من است.
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
هوش مصنوعی: به سوی خاک آرامگاه شیر پرورده خدا برای زیارت راهی شدم.
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
هوش مصنوعی: در شب گذشته با دلی پر از غم در این سرزمین پر از خشم خوابیدم.
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
هوش مصنوعی: از اینجا، خیمهای شبیه به خیمههای پادشاهی برپا شده است. شنیدم که یک کودک بیقرار و ناآرام در آنجا حضور دارد.
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
هوش مصنوعی: از لب تشنگی، هر لحظه نالهای سر میداد، و از شدت عطش، قدرت و تابم از بدنم خارج شده بود.
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
هوش مصنوعی: وقتی سپیده دم مثل این شمع روشن میشود، آتش وجود انسان از این ظرف زمردی ظاهر میشود.
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
هوش مصنوعی: من این کاسه را به سمت رودبار بردم و آن را پر از آب شیرین و خوشگوار کردم.
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
هوش مصنوعی: شاید دل آن بچه را به خاطر سوزش عطش او به سوی خود جلب کنم.
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
هوش مصنوعی: شاه که در دستش کشکول داشت، ناگهان آن را از دستش افتاد و آب درون آن بر خاک ریخته شد.
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
هوش مصنوعی: او به او گفت: ما آب را خلق میکنیم، نه از سر التهاب تشنگی و غم.
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
هوش مصنوعی: همه ما مشتاق ارتباطی عمیق و واقعی هستیم و در این میان، به دلیل شور و شوق شدیدمان، رفتارهایی دیوانهوار از خودمان نشان میدهیم.
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
هوش مصنوعی: زمانی که او به اطراف نگاه کرد، مشاهده کرد که زمین به دریای عمیق و ترسناکی تبدیل شده است.
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
هوش مصنوعی: از هر ناخن پنج انگشت، شاه یکی مسیر را از آب میپیماید.
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
هوش مصنوعی: از یک سو در آسمان، فرشتگان ایستادهاند و در سمت دیگر، دنیا در هماهنگی و تعادل به پیش میرود.
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
هوش مصنوعی: هر کس یک جام آب به دست دارد که به عنوان هدیهای از آن شاه دریافت کرده و این هدیه نشاندهندهی موفقیت و کامیابی اوست.
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
هوش مصنوعی: یک درویش حیران و متعجب ماند و پس از آن، شاه کشکول را برداشت.
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
هوش مصنوعی: مردی پر از ریگ را گرفت و وقتی خوب به او نگاه کرد، متوجه خوبی و پاکی او شد.
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
هوش مصنوعی: دید آن کاسه را که بر جای سنگی نشسته و از جواهرات رنگارنگ پر شده است.
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
هوش مصنوعی: زمانی که آن دیوانهی بیپرده، این صحنه را دید، به زمین افتاد و فریاد بلند کرد.
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
هوش مصنوعی: امام به سم سمند خود اشاره کرد و گفت: ای شاه، نام تو چیست؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
هوش مصنوعی: اگر تو چیزی را در دست داشته باشی، میتواند به زیبایی و ارزشمند تبدیل شود و حتی از انگشتانت میتواند به دنیایی جدید و ارزشمند ورود پیدا کند.
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
هوش مصنوعی: فرشتگان و تمامی موجودات زمین و آسمان تحت کنترل و فرمان تو هستند، مانند اینکه جهان به عنوان میدان بازی تو در نظر گرفته شده است.
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
هوش مصنوعی: به او گفت: شاه علی، همانا من گوهر و جواهری هستم که دختر مصطفی، مادر من است.
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
هوش مصنوعی: من حسینم، که مانند جان شیرینی، پرورش یافتهام در کنار شخصی گرامی و محترم.
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
هوش مصنوعی: این گروه به خاطر دشمنی با علی (ع)، قصد قتل من را دارند.
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
هوش مصنوعی: وقتی کسی که به دنبال حقیقت است از اوضاع آگاه میشود، دلش روشن میشود و نگرانیها و دردهایش از بین میرود.
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
هوش مصنوعی: شخصی به شدت برای حال پادشاه گریه کرد و از او خواست که دستوری درباره جنگ صادر کند.
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
هوش مصنوعی: وقتی او فرمان داد، سنان با شتاب به میدان رفت و در مسیر، زینتی که شکسته بود را پیدا کرد.
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
هوش مصنوعی: شکسته سنان، که فردی ناتوان و ضعیف است، از زمین به آسمان صعود کرد و خود را بر یک سپاه بزرگتر و قدرتمندتر تحمیل نمود.
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
هوش مصنوعی: در جنگ، پنج مرد از سپاه را با نیزه کشت و بعد از آن، جان خود را به خاطر شاه فدای کرد.
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
هوش مصنوعی: اما شنیدم از دانشمندان که پس از شه، چون شیر، گوهرها را مییابند.
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
هوش مصنوعی: به سرعت به سوی مراسم تدفین شاه رفتند و در میان افرادی که مرده محسوب میشدند، او را زنده پیدا کردند.
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
هوش مصنوعی: او دارای اندامی زیبا و موزون بود، همانطور که به سوی نینوا حرکت کرد.
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
هوش مصنوعی: او تمام عمرش را در عبادت و پرستش گذراند و اکنون بر روح پاکش درود میفرستیم.
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
هوش مصنوعی: ای مسافر مسیر فقر و ناپدید شدن، آیا در دلت گنجینهای از ثروت نهفته است؟
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
هوش مصنوعی: اگر سرت را در کمند دنیا گذاشتهای، دلت هرگز به بند دنیا نخواهد افتاد.