گنجور

بخش ۷ - خواب دیدن ناظم دفعه ی دیگر و مامور شدنش به نظم این کتاب

چو یک چند از این ماجرا درگذشت
فراز آمد از نو یکی سرگذشت
شبی جانفزاتر ز روز بهار
به فرخندگی چون شب وصل یار
درآن شب من از باده ی شوق مست
دلم برده شور محبت زدست
بدان دوست،کاندر دلم جای اوست
نبودم به جز دوست در مغز و پوست
بد از دوست گر بود گفت و شنود
که خوابم بدان حالت اندر ربود
یکی کوه دیدم چنان کوه طور
که از حق تجلی در آن کرده نور
به دامان او قلزمی آشکار
چو دریای سبز فلک بی کنار
بدم من به بالای آن سخت کوه
همی چاره جوینده وره پژوه
بدان سوی آن قلزم موجزن
ز شوریده مردان ره چند تن
از ایشان یکی کرد برمن نگاه
که از کوی زی یم بپیمای راه
شنیدم چو این راز زان بی همال
مرارست گفتی به تن پر و بال
به کردار سیل از بر کوهسار
سراشیب گشتم سوی رودبار
به یک لحظه زان کوه گردن فراز
مکان جستم اندر بر اهل راز
یکی زان میان با من ناتوان
بفرمود کای مرد روشن روان
یکی خانه ی نغز وآراسته
که از تو خدا خانه اش خواسته
یکی خانه بنیانش از جان و دل
نه چون خانه ی کعبه از آب و گل
چو بشنید گوشم ز شوریده این
سبک جستم و برزدم آستین
بنا کردم آن خانه ی پاک را
فزودم از آن، آبرو خاک را
زغیب آمد اسباب کارم پدید
که آن نغز بنیان به پایان رسید
چو بر دست من گشت کاوش تمام
پرستشگهی گشت عالیمقام
چو محراب آن خواستم ساختن
مر آن خانه را قبله پرداختن
شنو راستی، کاستی بد نماست
ندانستمی سوی قبله کجاست
همی خواستم شد پژوهشگرا
از آنان که دیدم بدانجا درا
نبودند یک تن از ایشان به جای
که گردد سوی قبله ام رهنمای
دلم شد زتنهایی خود غمین
که آمد سروشم به گوش اینچنین
که چندین چه داری به دل پرغما
مشو ایچ آشفته و در هما
یکی از غلامان شیر خدای
بدین کارگردد ترا رهنمای
چو بیدار گشتم از آن نغز خواب
زنرگس به گل برفشاندم گلاب
به گردون بیفراشتم هردو دست
سوی آفریننده ی هر چه هست
که ای پاک دادار روزی رسان
بدان رهنمایم تو روزی رسان
که آن رهبر آسان کند مشکلم
کند گنج اسرار یزدان دلم
هم او هادی آید نماید رهم
سوی قبله ی آن پرستشگهم
زهی رافت داور هور و ماه
که شد رهبرم سوی آن پاسخش
بدو سرسپردم شدم با کلاه
به ملک محبت زدم بارگاه
برستم زدام هوا و هوس
شدم با خراباتیان همنفس
منور شد از نور عرفان دلم
بشد کعبه ی عارفان منزلم
مراو را چو گشتم هم آواز عشق
زبان داد در گفتن راز عشق
که این نامور نامه را ساختم
بد انسان که او خواست پرداختم
منور شهم دستگیر و ولی است
دلیلم در این راه عبد علی است
کنون بر سخن گستران عجم
به مدحت کنم پشت تعظیم خم

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو یک چند از این ماجرا درگذشت
فراز آمد از نو یکی سرگذشت
هوش مصنوعی: مدتی که از این ماجرا گذشت، دوباره داستان جدیدی شکل گرفت.
شبی جانفزاتر ز روز بهار
به فرخندگی چون شب وصل یار
هوش مصنوعی: شبی که از روز بهار دل‌انگیزتر و زنده‌تر بود، به خوشحالی چون شب وصال دوست گذشت.
درآن شب من از باده ی شوق مست
دلم برده شور محبت زدست
هوش مصنوعی: در آن شب، تحت تاثیر شادی و عشق بودم و دلم به شدت پر از احساسات عاشقانه بود.
بدان دوست،کاندر دلم جای اوست
نبودم به جز دوست در مغز و پوست
هوش مصنوعی: بدان که در دل من فقط جای توست و من هیچ چیز دیگری جز محبت تو در وجودم ندارم.
بد از دوست گر بود گفت و شنود
که خوابم بدان حالت اندر ربود
هوش مصنوعی: اگر حرف و سخن از دوست ناخوشایند باشد، خواب و آرامش من را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
یکی کوه دیدم چنان کوه طور
که از حق تجلی در آن کرده نور
هوش مصنوعی: کوهی را دیدم که مانند کوه طور نورهای الهی در آن درخشید.
به دامان او قلزمی آشکار
چو دریای سبز فلک بی کنار
هوش مصنوعی: آغوش او همچون دریای پهناوری است که سرسبز و بی‌پایان به نظر می‌رسد و در آن زیبایی و شکوه به وضوح نمایان است.
بدم من به بالای آن سخت کوه
همی چاره جوینده وره پژوه
هوش مصنوعی: من به بالای آن کوه سخت می‌روم و در جستجوی راه حل هستم؛ در حالیکه هنوز به مقصد نرسیده‌ام.
بدان سوی آن قلزم موجزن
ز شوریده مردان ره چند تن
هوش مصنوعی: به سمت آن دریا که از هیجان مردان شجاع برافروخته است، چند نفر راه می‌یابند.
از ایشان یکی کرد برمن نگاه
که از کوی زی یم بپیمای راه
هوش مصنوعی: یکی از آن‌ها به من نگاهی کرد و من تصمیم گرفتم که از کوی آن‌ها عبور کنم و راهم را ادامه دهم.
شنیدم چو این راز زان بی همال
مرارست گفتی به تن پر و بال
هوش مصنوعی: من شنیدم که این راز از آن شخص بی‌همتاست؛ تو گفتی که او به تن خود توانایی و قدرت دارد.
به کردار سیل از بر کوهسار
سراشیب گشتم سوی رودبار
هوش مصنوعی: به مانند سیلابی شتابان از روی کوه‌ها پایین آمدم و به سمت دره و رودخانه حرکت کردم.
به یک لحظه زان کوه گردن فراز
مکان جستم اندر بر اهل راز
هوش مصنوعی: در یک لحظه از پای آن کوه سر بلند، مکانی را جستجو کردم که در آن، دانشمندان و اهل معرفت حضور دارند.
یکی زان میان با من ناتوان
بفرمود کای مرد روشن روان
هوش مصنوعی: یکی از میان جمع به من که ناتوان هستم گفت: ای مرد دارای نور و روشنایی در دل، تو باید توجه کنی.
یکی خانه ی نغز وآراسته
که از تو خدا خانه اش خواسته
هوش مصنوعی: خانه‌ای زیبا و آراسته وجود دارد که خداوند از تو خواسته تا در آن ساکن شوی.
یکی خانه بنیانش از جان و دل
نه چون خانه ی کعبه از آب و گل
هوش مصنوعی: یک نفر خانه‌ای ساخته که اساسش از عشق و احساس است، نه مانند خانه‌ی کعبه که از مصالحی همچون آب و گل ساخته شده است.
چو بشنید گوشم ز شوریده این
سبک جستم و برزدم آستین
هوش مصنوعی: زمانی که گوشم صدای عجیبی را شنید، از جا برخاستم و آستین‌های خود را بالا زدم.
بنا کردم آن خانه ی پاک را
فزودم از آن، آبرو خاک را
هوش مصنوعی: من آن خانه‌ی پاک را بنا کردم و از طریق آن، آبروی خاک را افزایش دادم.
زغیب آمد اسباب کارم پدید
که آن نغز بنیان به پایان رسید
هوش مصنوعی: از دور به یکباره وسایل و امکانات کارم فراهم شد و آن بنیاد زیبا به پایان رسید.
چو بر دست من گشت کاوش تمام
پرستشگهی گشت عالیمقام
هوش مصنوعی: زمانی که تلاش و دقت من به اوج خود رسید، عبادتگاه من به چیز بالایی تبدیل شد.
چو محراب آن خواستم ساختن
مر آن خانه را قبله پرداختن
هوش مصنوعی: وقتی تصمیم گرفتم معبدی بسازم، به ساختن قبله آن خانه اهمیت دادم.
شنو راستی، کاستی بد نماست
ندانستمی سوی قبله کجاست
هوش مصنوعی: به راستی گوش کن، عیب و نقص در نمایش کار ناپسند است. نمی‌دانستم که سمت قبله کجاست.
همی خواستم شد پژوهشگرا
از آنان که دیدم بدانجا درا
هوش مصنوعی: من همواره می‌خواستم که پژوهشگران را از کسانی بشناسم که آنجا دیده‌ام.
نبودند یک تن از ایشان به جای
که گردد سوی قبله ام رهنمای
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از آن‌ها در کنار من نیست تا مرا به سوی قبله‌ام راهنما شود.
دلم شد زتنهایی خود غمین
که آمد سروشم به گوش اینچنین
هوش مصنوعی: من به خاطر تنهایی‌ام غمگین شدم و وقتی صدای سرو را در گوشم شنیدم، حالم بدتر شد.
که چندین چه داری به دل پرغما
مشو ایچ آشفته و در هما
هوش مصنوعی: نگران نباش و دل خود را پر از غم نکن، چرا که این آشفته حالی و در هم ریختن تو هیچ فایده‌ای ندارد.
یکی از غلامان شیر خدای
بدین کارگردد ترا رهنمای
هوش مصنوعی: یکی از خدمتگزاران واله و دل‌باخته‌ی خداوند، تو را در این کار یاری و راهنمایی خواهد کرد.
چو بیدار گشتم از آن نغز خواب
زنرگس به گل برفشاندم گلاب
هوش مصنوعی: وقتی از خواب شیرین بیدار شدم، از نرگس آن گل زیبا قطره‌های عطر مانند را بر روی گل‌ها پاشیدم.
به گردون بیفراشتم هردو دست
سوی آفریننده ی هر چه هست
هوش مصنوعی: دست‌هایم را به سوی آفریننده‌ی همه چیز در آسمان‌ها گشودم و ستایشش کردم.
که ای پاک دادار روزی رسان
بدان رهنمایم تو روزی رسان
هوش مصنوعی: ای خالق نیکوکار و روزی‌دهنده، به من کمک کن تا راه‌های روزی را به دیگران نشان دهم.
که آن رهبر آسان کند مشکلم
کند گنج اسرار یزدان دلم
هوش مصنوعی: من از رهبرم می‌خواهم که مشکلاتم را آسان کند و گنجینه‌ی اسرار خداوند را در دل من قرار دهد.
هم او هادی آید نماید رهم
سوی قبله ی آن پرستشگهم
هوش مصنوعی: او همان هدایتگری است که راه مرا به سوی قبله‌ام، جایی که عبادت می‌کنم، نشان می‌دهد.
زهی رافت داور هور و ماه
که شد رهبرم سوی آن پاسخش
هوش مصنوعی: خوشا به حال داور که آفتاب و ماه را خلق کرده، او هدایتگر من شد تا به پاسخ آن برسم.
بدو سرسپردم شدم با کلاه
به ملک محبت زدم بارگاه
هوش مصنوعی: من به او تسلیم شدم و با کلاهی که بر سر داشتم، به سرزمین عشق و محبت وارد شدم.
برستم زدام هوا و هوس
شدم با خراباتیان همنفس
هوش مصنوعی: از دنیای پر از خواسته‌ها و آرزوها خارج شدم و با افرادی که در حال و هوای دیگری هستند همراه شدم.
منور شد از نور عرفان دلم
بشد کعبه ی عارفان منزلم
هوش مصنوعی: دل من به نور عرفان روشن شده است و منزل من به مانند کعبه‌ای برای عارفان تبدیل شده است.
مراو را چو گشتم هم آواز عشق
زبان داد در گفتن راز عشق
هوش مصنوعی: وقتی که من به عشق نزدیک شدم، عشق به من توانایی صحبت کردن درباره‌ی رازهای خود را داد.
که این نامور نامه را ساختم
بد انسان که او خواست پرداختم
هوش مصنوعی: من این نامه را به خاطر یکی از بزرگانی که خواسته بود، نوشتم و تمام تلاشم را کردم تا آن را به خوبی به پایان برسانم.
منور شهم دستگیر و ولی است
دلیلم در این راه عبد علی است
هوش مصنوعی: راهنمای من در این مسیر، پشتیبانی و محبت ولیّ خداست و من به این دلیل اطمینان دارم که او همواره در کنار من است.
کنون بر سخن گستران عجم
به مدحت کنم پشت تعظیم خم
هوش مصنوعی: حالا می‌خواهم به بزرگان و سخن‌وران عجم (ایرانیان) احترام بگذارم و درباره شان سخن بگویم.