گنجور

شمارهٔ ٩ - مثنوی مجلس افروز

یا الهی مرا زمن بستان
تا نباشم حجاب چهره جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی ز عشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران ز عشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلند پروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را ز عقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را ز غم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گرچه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گرچه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی ز عشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را ز غم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی و دود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را ز خون شراب دهد
عشق ما را ز دل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل وجان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق ز او ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل ز دست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی ز بی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زینجماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پر نم
دل پر از درد و سینه ها پر غم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه ها تان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک و آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سر مست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق اوباشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ماست
مهر او یار برگزیده ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پر خمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
در دل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها ز اشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ما ببین و حال مپرس
ز خم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کو بکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه دل افکاران
درد ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده بر داشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا ز دست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می همه از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باده ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غارکی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هوالفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پر ز نور وحدت اوست
لمعه حسن او هویدا شد
هر دو عالم ز غیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت وا ویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار بی گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حداست
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که در آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا بر افروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که اینعرصه جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را ز لوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشا گه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
بر خود آن هم کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ماه و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را ز یک نظر شیدا
تا ز اندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ما هوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته با هوش خود ز خود بیخود
همه را کرده او ز خود بیخود
یک زمانی ز هم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفا دارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب بر گردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی ز عین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گرچه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هرکه از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر ز جیب یکی بر آورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را بر کنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار وییم
مست آن چشم پر خمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جز وی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی ز درد او نالان
گاه چون می ز شوق او جوشان
هر زمان حال ما دگر گونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او ز دست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را ز ما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گرچه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گرچه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا ز ما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین ز چشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.