بخش ۹ - غزل مثنوی
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گرچه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گرچه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گرچه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گرچه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گرچه نی حسن ووفا با هم درست
گرچه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گرچه می دانم که بیحاصل بود
گرچه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گرچه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گرچه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گرچه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گرچه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گرچه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
هوش مصنوعی: ای باد صبا، ای پیام آور خوش خبر! تو نویددهنده عشقهای وفادار هستی.
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
هوش مصنوعی: مدتی با من وفادار باش و به عشقهای خسته کمک کن.
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
هوش مصنوعی: محبت تو برای عاشقان درمانی است و از جانب تو، عاشقان خبرهای خوش و شادیبخش درباره زندگی خود میشنوند.
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
هوش مصنوعی: تو مونس شبهای بیخوابان هستی و رازهای دل عاشقان را فقط تو میدانی.
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
هوش مصنوعی: ای پرنده بلندپرواز یاری، ای نسیم، تو همان هدهد جستجوی ما در سرزمین سبا هستی.
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
هوش مصنوعی: ای نسیم، تو نگهبان رازهای عاشقان هستی و پیامآور معشوقهای آنها.
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
هوش مصنوعی: ای که جانها از تو به وجود میآیند و به شکلها میرسند، نفس تو به همه ناتوانیها انرژی و قدرت میبخشد.
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
هوش مصنوعی: ای صبوری که دلهای غمگین را آرامش میبخشی، ای شکیبایی که جانهای ناآرام را درس میدهی.
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
هوش مصنوعی: ای شادی بخش گلهای زمین، ای زیبایی سرو و روح نسترن.
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
هوش مصنوعی: ای نسیم، تو که به من کمک کردهای و کارهای دشوارم را به آسانی تبدیل کردهای، بارها از لطف تو بهرهمند شدهام.
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
هوش مصنوعی: مشکل من دوباره به سراغم آمده و در زندگیام دچار سختی و تنگنا شدهام.
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
هوش مصنوعی: ای نسیم، ای کسی که رازهای پنهان را میدانی، از تو میبینم که وفاداری به وضوح نمایان است.
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
هوش مصنوعی: مشکلی که برای من پیش آمده، مشکل بزرگی است. از تو خواهش میکنم که به مهربانی آن را برایم آسان کنی.
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
هوش مصنوعی: ای نسیم، ای آشنای رازهای دل من، لطفاً گرهی از مشکلات من را باز کن.
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هوش مصنوعی: اگر به عشق و وفا علاقهمند هستی، باید عزم خود را جزم کنی و به سمت معشوق بروی و به دیار او سفر کنی.
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
هوش مصنوعی: هرجا که ثروت و امکانات وجود داشته باشد و از سمت راست (تاجداران و بزرگان) نیز حمایت شود، تنها خاکستر نشینان (مردمان عادی و کمبرخوردار) جایگاه و ارزشی ندارند.
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
هوش مصنوعی: اشک چشم و آه دل به شدت دردناک به حدی رسیده که به ستارههای دوردست هم میرسد.
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هوش مصنوعی: چهرهام را در دل هر کس میبینم، هر جا که کار دل دشوار شده است.
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
هوش مصنوعی: هر جا که بروی، در هر گوشه و مکانی، بوی جان و حیات از خاک آن سرزمین به مشام میرسد.
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هوش مصنوعی: هر کجا که نگهبان و کسی که مسئولیت عهد و پیمان را دارد، بر فریب و ظلم و ستم باشد، ناامنی و بیرحمی حاکم است.
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هوش مصنوعی: هر جا که نگاه میکنی، جز ستم و ظلم و بیعدالتی چیزی نمیبینی و این موضوع دل کسانی را که بیصدا از حق خود دفاع میکنند میسوزاند.
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هوش مصنوعی: در هر جایی که پرورشیافتگان آن سرزمین وجود دارند، فقط ستم و ظلم بر دیگران میکنند و با کسی هیچ کار نیکو ندارند.
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هوش مصنوعی: هر جا که بروی، در هر قدم افرادی را میبینی که به خاطر ظلم و ستم به زمین افتادهاند و بیدل و بیپناه هستند.
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
هوش مصنوعی: هر جا که آب و گل وجود دارد، آنجا هم ساکن و متعهد نیست و دلش سخت و بیوفا است.
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
هوش مصنوعی: ای باد صبا، آنجا جایی است که محبوب من قرار دارد و آن مکان، منزل دلدار من است.
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
هوش مصنوعی: در آنجا افراد خوشچهره زیادی وجود دارند که دین و دل هر کسی را تحت تأثیر قرار میدهند.
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
هوش مصنوعی: در دنیا دلبرانی را میبینی که هر کدام به زیبایی خاص خودشان بینظیر هستند.
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
هوش مصنوعی: زیباییهای یمن را به دستههای بزرگ مشاهده کن، هر یک از آنها مانند ستارهای درخشان و زیبا هستند.
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
هوش مصنوعی: دلبران در سمت چپ و راست هستند و هر کدام از آنها به نوعی باعث میشوند که عقل و دین انسان به چالش کشیده شود.
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
هوش مصنوعی: چشمان آنها به زیبایی چشمهای غزالهای ختن است و موهایشان مانند ریسمانی است که بر پای مرغ دل آویخته شده.
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هوش مصنوعی: زیبارویان مانند خورشید درخشندهاند و افرادی که اندامشان لطیف است، مانند گلهای تازه و نازک میباشند.
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
هوش مصنوعی: هر یک از آنها که از بالا میآید، بلای جان مردان و زنان سستعهد و بیوفا است که به راحتی به وعدهها و پیمانها پشت میکنند.
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هوش مصنوعی: چشمان شاداب و جذاب آنها جادوی خاصی دارند و دستانشان به لطافت یاسمن است.
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
هوش مصنوعی: هر یک از چهرههای زیبای معشوقان، منبع حسرت و آرزوی شدید برای عاشقان است و این زیباییها به گونهای است که میتواند بر ایمان و روح آدمی تأثیر بگذارد و درد و رنجی بر دلش تحمیل کند.
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هوش مصنوعی: لبهای سرخ آنها مانند جواهر به جانم حیات میبخشد و قامت و چهرهشان همچون سرو و گل زیبایی دارد.
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
هوش مصنوعی: هر یک از زیباییهای او، بیانگر کمال است و او مانند ماهی است که از نقص و عیب خالی است.
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
هوش مصنوعی: شخصی که آگاهی دارد، در کنار دیوانگان، به شدت مجذوب جذابیت و زیبایی آنها شده و تمام وجودش در این علاقه غرق شده است.
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
هوش مصنوعی: چشم هرکدام از آنها زیباتر از بادام است و لب هر یک شیرینتر از قند و شکر.
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
هوش مصنوعی: صورتشان زیباتر از گلهای بهاری و موهایشان خوشبوتر از مشک است.
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
هوش مصنوعی: زیبایانی با چهرههای دلربا وجود دارند که از سر تا toe خود، حسادت نیشکر را برمیانگیزند.
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
هوش مصنوعی: در هر گوشه از باغ ارم، زیبایی و جذابیتش به قدری است که هر کسی به آن حس حسادت و آرزو نسبت به زیباییهای آن میکند.
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
هوش مصنوعی: اگر گاهی به ما توجه کنند، با یک نگاه میتوانند غمها را برطرف کنند.
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
هوش مصنوعی: میان آن زیبارویان، کسی به نظر میرسد که مانند مغز درون پوست، بهتر و ارزشمندتر است.
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
هوش مصنوعی: ای نسیم، از آن Beautyهای دلنشین، سرو بلند و زیبایی مثل گل نسرین وجود دارد که برتری دارد.
گرچه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
هوش مصنوعی: هر چند همه آنها بیرحم هستند، اما در میانشان کسی وجود دارد که بیرحمتر است.
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
هوش مصنوعی: این جمله به زیبایی کسی اشاره دارد که ابروهایش به گونهای منحصر به فرد و جذاب به شکل قوسدار درآمده است. این ویژگی باعث شده او در دلبری و جلب توجه دیگران موفق باشد و به نوعی در زیبایی و جذابیت خود برتری دارد.
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
هوش مصنوعی: زیبایی و جلوهای که از این راهنمای زیبا و دلکش میآید، مانند زیبایی طاووس است که در هنر دلبری خود نمایان است.
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و جذابیت یک زن اشاره شده است، به طوری که موهایش به قدری دلربا و زیباست که گویی بر روی گنجی از زیبایی و جذابیت خوابیده است. این تصویرسازی نشاندهندهی تأثیر فوقالعادهی زیبایی او بر دل و جان افراد است.
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
هوش مصنوعی: من چگونه میتوانم زیبایی او را با زیبایی ماه مقایسه کنم، در حالی که او زلفهای سیاه و دلفریبی دارد که هیچکس نتوانسته مانندش را بیابد؟
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
هوش مصنوعی: ماه همچون او زلفهایی ندارد و سرو نیز به قد او عطر مشکی نمیدهد.
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
هوش مصنوعی: موهای مشکی و خوشحالت او مانند پردهای است که چهرهاش را میپوشاند، گویی که خورشید در ابرها پنهان شده است.
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
هوش مصنوعی: اگر زیبایی چهره پنهان شود، دل را از آدمیان و حتی پریان هم میرباید.
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
هوش مصنوعی: اگر از چهره پرده برداشته شود، عقل و هوش، طاقت، صبر و خرد همگی از میان میروند.
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
هوش مصنوعی: وقتی که شانه در میان زلفهای پرچین و شکن به حرکت درمیآید، زیبایی و شکوه را از مشک چین میگیرد.
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
هوش مصنوعی: در آسمان، زیبایی دلربای او مانند ماه جلوهگری میکند و این زیبایی به اندازهی صد هزار ستاره درخشان است.
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
هوش مصنوعی: اگر خورشید مانند ماه زیبا شود، تا قیامت هر کسی از او عذرخواهی خواهد کرد.
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
هوش مصنوعی: خورشید چهرهاش در دل من پنهان شده و گل سنبل و نسترن را سایهسار کرده است.
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
هوش مصنوعی: زیبایی چهره، عقل و دین را به چالش میکشد و قامت بلند آن، مشکل بزرگتری به وجود میآورد.
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
هوش مصنوعی: چهرهاش از زیبایی حوران بیشتر بود، قدش مانند درخت طوبی و لبانش مثل کوثر کهن و دلانگیز بود.
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
هوش مصنوعی: اگر یک بار نقاش به او نگاهی بیندازد، چهره زیبا و موهای پرجنب و جوش او را خواهد دید.
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
هوش مصنوعی: درست است که انسان ممکن است از کارهای نادرست و گناه باز گردد و توبه کند، اما عقل و هوش او ممکن است تحت تأثیر این تغییرات قرار بگیرد و از او دور شود.
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
هوش مصنوعی: چهرهی زیبای معشوقهام مانند گل است و موهای مشکیاش به زیبایی سنبل میماند.
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
هوش مصنوعی: دیگر پا در بوستان نخواهند گذاشت و از دامن صبر و توانمندی چیزی نخواهد ماند.
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
هوش مصنوعی: چشمانش مانند بادام تر زیبایی و جذابیتی دارند که از قامت زیبا و لاغرش برای نیشکر اندازهگیری شده و به آن طعنه میزند.
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
هوش مصنوعی: موهای او همچون دامهایی است که غزالهای ختن را به خود جذب میکند و گیسوانش مانند ریسمانی است که بر پای دل پرندهای نرم و حساس بسته شده است.
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
هوش مصنوعی: دین و عشق از زیبایی و جذابیت گیسوان معطر و خوشبو میطلبند و از هر دو طرف به سوی آن گرایش دارند.
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
هوش مصنوعی: زلف معشوق مانند کمندی است که دل را در دام خود انداخته، و لبخند شیرین او به زندگی رنگ و رونق بخشیده است.
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
هوش مصنوعی: موهای سیاه و زیبا را بر دوش افکنده، و با یک نگاه دل را به تسخیر خود درآورده است.
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
هوش مصنوعی: چشمان او چنان جذاب و فریبنده است که دل را تسخیر میکند و داستان زیبایی زلفش نیز بسیار طولانی و دلنشین است.
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
هوش مصنوعی: سحر و زیبایی او چنان است که دین و دل را از دست سامری گرفت.
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و مست او مانند خنجری است که دل را به راحتی تسخیر میکند و میخورد.
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
هوش مصنوعی: چشم زیبای او دل هشیاران را به شدت تحت تأثیر قرار داده و از آنها صبر و شکیبایی را گرفته و ایمانشان را در تردید انداخته است.
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
هوش مصنوعی: شاید چشمان سیاه او به سرنوشتش امیدوار است و من در این میان دچار اشتباهاتم.
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
هوش مصنوعی: قد بلند و زیبا و دلربای او در باغ مانند سرو است، ولی غم دل او باعث آوای ناله و فریاد من شده است.
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
هوش مصنوعی: شکلی مانند سرو دارد و قد و قامتش شکوه خاصی را به نمایش میگذارد، و مانند گل، زیبایی چهرهاش دلفریب است. زلفهایش همچون نافهای معطر و خوشبو میباشد.
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
هوش مصنوعی: گل به خاطر زیبایی صورت او شرمنده است و سرو زیبا به خاطر قد بلندش از او حسادت میکند و به گل پایش میگذارد.
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
هوش مصنوعی: او بر روی عارض خود از خارهایی باستانی پوشیده است که از چشم بد در امان خواهد ماند.
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
هوش مصنوعی: مقداری از لعل خوش رنگ و زرق و برق به دست میآورم که نمایانگر معجزات مسیح است.
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
هوش مصنوعی: از زبان مسیحا مانند معجزهای، با یک نفس، فردی را که به طور کامل مرده است، زنده میکند.
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
هوش مصنوعی: دهانش از چشم مور کوچکتر است، اما لبانش مانند کوثر و چهرهاش چون ماه زیباست.
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
هوش مصنوعی: دست او رنگارنگ است، اما این رنگین بودن به خاطر حنا نیست، بلکه به خاطر خون دل و رنج و سختیهای ماست.
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
هوش مصنوعی: دست او که از غم و درد دل به رنگ لاله شده است، لاله را از دست او گرفته و دلش خونین شده است.
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
هوش مصنوعی: هر کسی که قدرت و نفوذ بیشتری دارد، میتواند بر دیگران تاثیر بگذارد، حتی اگر به نظر برسد که دستهای زیادی در کار هستند. در واقع، اثرگذاری و کنترل در دستان کسانی است که در موقعیت بالاتری قرار دارند.
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
هوش مصنوعی: به او نگاه میکنم و نمیفهمم که گاهی حرفی در دهانش میآید، در حالی که هیچ راهی برای بیان آن ندارد.
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هوش مصنوعی: در برابر او، خاک و دل هیچ تفاوتی نداشتند؛ سختی ایمان به واقعیت زندگی آسیب میزند.
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
هوش مصنوعی: هیچ خبری از حال دلخستهها نیست و دیدگاهی دربارهی حال عاشقانی که مشتاقند در کار نیست.
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
هوش مصنوعی: هیچ کاری جز ظلم و ستم او اعتبار ندارد و پیمانهای او هیچگونه ارزشی ندارند.
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
هوش مصنوعی: او هیچ از سخن وفا نشنیده و جز ظلم و بیعدالتی، کاری نمیکند.
گرچه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
هوش مصنوعی: هرچند که ممکن است افراد زیادی در دام موهای او گرفتار شوند، اما هر کدام از آنها به نوعی اسیر زیبایی او هستند.
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
هوش مصنوعی: اما غیر از رفتار من کمک دیگری وجود ندارد، فروشگاه او در بازار دیگری نیست.
گرچه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
هوش مصنوعی: هرچند که ممکن است هزاران عاشق او وجود داشته باشند، اما کسی مانند من نیست که اینگونه عاشق باشد.
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
هوش مصنوعی: اگر افرادی مانند من بخواهند، میتوانند مانند من نیز باشند، به شرطی که در دلشان به معشوق خود تمایل داشته باشند.
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
هوش مصنوعی: او هیچ ارتباطی با کسی غیر از من ندارد و در این دنیا هیچ یاری برای او جز من وجود ندارد.
گرچه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
هوش مصنوعی: اگرچه در دنیا افرادی زیادی هستند که مانند من به بند اسارت در آمدهاند، چه از زن و مرد و چه از جوان و پیر.
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
هوش مصنوعی: با کسی دیگر ارتباط دارد اما به من توجهی نمیکند. این در حالی است که با من به نوعی رابطهی تند و زننده دارد ولی در عین حال ثابت و پایدار است.
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
هوش مصنوعی: هر روز دامن من از گلبرگ تمیزتر است، اما غم زندگیام به خاطر دوری او بیشتر میشود.
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
هوش مصنوعی: ای نسیم، ای فرستادهی عاشقان غمگین، از آن وفا یک لحظه به سخنانم گوش بده.
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
هوش مصنوعی: آن دختر زیبا و بیرحم، محبوب من است که در فریبندگی و جلب توجه، مهارت زیادی دارد.
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
هوش مصنوعی: او کسی است که عشقش در وجودم ریشه دوانده و آرامش را از من گرفته، اما با این حال، عشقش را بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم و برای جان زارم وجود دارد.
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
هوش مصنوعی: از لبخندهای شیرین و دلپذیر خود و از خوشیهایی که در چهرهام نمایان است، سخن میگوید.
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
هوش مصنوعی: در دل من شیرینی عشق مانند زهر عمل کرده و مرا در برابر جهان رسوا کرده است.
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
هوش مصنوعی: او کسی است که به خاطر دوریاش نه دل خوشی دارم و نه آرامش و خواب. او تمام صبر و تحملم را از من گرفته و روح و جانم را تسخیر کرده است.
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
هوش مصنوعی: وزش سرد غم، آهی از دل برمیآورد که چراغ آتش جدایی را در دلم خاموش کرده و داغی سنگین به جا گذاشته است.
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
هوش مصنوعی: از شراب غم، جامم پر شد و به خاطر جدایی، دلم تلخ و ناخوش شد.
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
هوش مصنوعی: او کسی است که در دل من غمهایش پنهان شده و من مانند موی او، روز و شب در حال آشفتگی هستم.
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
هوش مصنوعی: در خواب نیمه هشیار هستم و نیرویی از زیباییهای تو مرا به خود میکشد. زیباییات و موهای پُر طراوتت باعث میشود نتوانم آرامش پیدا کنم.
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
هوش مصنوعی: از دوری چهره دلنشین محبوبم، روزهای من به تیرگی موهایم تبدیل شده است.
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
هوش مصنوعی: او با دلم کاری کرد که هیچ چیز دیگری در جهان نتوانسته است آن را انجام دهد، مثل اینکه تابش مهتاب بر پنبهای نرم و سفید است.
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
هوش مصنوعی: او کسی است که به خاطر عشقش بسیار ذلیل و بیحال شدهام و به خاطر غمش مثل باران در بهار، همیشه در حال گریهام.
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
هوش مصنوعی: با دو چشم خسته و بیخوابی از یک نگاه تو، صبرم از دل و هوشم از سر رفت.
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
هوش مصنوعی: او کسی بود که به خاطر عشقش، چهرهاش مانند گل زیبا و موهای آشفتهاش همچون سنبل زنده و دلربا بود.
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
هوش مصنوعی: مانند گلی هر لحظه تصمیم میگیرم که به خزان نزدیک شوم، در حالی که مثل سنبل، سرنوشت تیرهام را در این دنیا احساس میکنم.
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
هوش مصنوعی: هلال ابروان و زلف و خال، قامت مرا چنان خم کردهاند که شبیه هلال شدهام.
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
هوش مصنوعی: او کسی است که از من آرامش را گرفته و قدرت را از من سلب کرده و در جلوی تیر جداییام نشانهای را گذاشته است.
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
هوش مصنوعی: تحمل من به پایان رسیده و از دل و وجودم خستهام. از آنجایی که حالا دیگر نمیتوانم خود را کنترل کنم، دستم به چیزی که برایم عزیز است دراز میشود.
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
هوش مصنوعی: آن شخصی است که به دلیل دوری و جداییاش، من نه تنها از زمان و سالها بیخبرم، بلکه تنها کارم آه کشیدن و ناله کردن است.
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
هوش مصنوعی: در حال حاضر، به خاطر غم و اندوهی که دارم، حتی رنگی از زیبایی گل او در قلبم باقی نمانده است، اگرچه هنوز هم به یاد او هستم.
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
هوش مصنوعی: او کسی است که صبر من را از دستم گرفت و بر چهرهام عشقش را مانند حسرت نمایان ساخت.
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
هوش مصنوعی: از وقتی که عقل و هوش من از دست رفته، هیچ پند و نصیحتی به گوش من نمیرسد.
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
هوش مصنوعی: از آنقدر که از محبوبم لطف و توجهی ندیدم، عشق باعث شد که کارم به رسوایی بیفتد.
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هوش مصنوعی: او بود که چشمانش مانند چشمهای سیاه و جذاب یک مست است، چشمانی که چون نرگس جادوگری میکنند و نگاه میکنند.
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
هوش مصنوعی: هر بار با روشهای جذاب و فریبنده، دل و صبر مرا از دست میبرد.
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
هوش مصنوعی: او کسی است که با خودش آرامش مرا گرفته و جای مرا با می پر از خون پر کرده است.
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
هوش مصنوعی: با یک نگاه، عشق او را از دل من ربوده و در وجودم به طور عمیق جا کرده است.
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
هوش مصنوعی: من همیشه در فکر و خیال او هستم و این موضوع باعث شده که روز و شب دچار آشفتگی بشوم، درست مانند موی او که نازک و پیچیده است.
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
هوش مصنوعی: به دلیل افکار و اشتیاقهای زیادم، دیگر هیچ جذابیتی برای رفتن به باغ و دشت ندارم.
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
هوش مصنوعی: به خاطر غم آن معشوقه نازک و سختگیر، اشکهای خونآلودی از چشمانم جاری است.
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
هوش مصنوعی: گاهی به نظر میرسد که او برای من بیگانه است و در مواقعی دیگر، احساس نزدیکی و آشنایی میکنم. هر چند در برخی اوقات به من جفا میکند، اما در لحظات دیگری به وفاداری و صداقت میرسد.
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
هوش مصنوعی: بله، حقیقت این است که عشق و احساسات در روابط انسانی گاهی دوستانه و در مواقعی دیگر خصمانه هستند.
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
هوش مصنوعی: ای نسیم، ای پیامآور محبوب من، از توست که همه سختیها برایم آسان میشود.
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
هوش مصنوعی: وقتی که محبوب من را شناختی، دیگر نمیتوانی در بازی محبت، به کسی دیگر تکیه کنی.
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
هوش مصنوعی: با احترام و تواضع، نه تنها خود را در برابر او کوچک کن، بلکه او را در دل خود جای بده و تمام وجودت را به محبت او بسپار.
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
هوش مصنوعی: برای او سلامی بیریا از من نیازمند برسان و دعایی برایش بکن.
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
هوش مصنوعی: مانند پروانهای که دور سرش در حال پرواز است، چون غلامانی که به دور کسی میگردند، بنابراین در نزد او نیز به همین شکل قرار دارد.
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
هوش مصنوعی: ای نسیم، تا زمانی که اجازه ندهی، با من صحبت نکن.
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
هوش مصنوعی: این رفتار ناپسند از آداب اجتماعی دور است و فرد بیادب هر لحظه در معرض خطر قرار دارد.
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
هوش مصنوعی: اگر کسی از تو بپرسد نامت چیست و کارت چیست، بگو که کار تو چیست و از کجا آمدهای.
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
هوش مصنوعی: بگو با زبانی که از ناتوانی و شکایت پر است، چه زمانی نیکی و زیبایی در دوران بینظیر ظاهر خواهد شد؟
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
هوش مصنوعی: من پیامی از یک عاشق دریافت کردم که از دستانم دور شده و در حال حاضر در وضعیتی ضعیف و ناتوان قرار دارد.
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
هوش مصنوعی: در مسیر طلب نشستهای و از شادی بر چهرهات نشسته است.
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
هوش مصنوعی: چنانکه موهای زیبا و دلربا یکنواخت و آشفته است، بخت و سرنوشت کسی که بدشانسی دارد، هر روز و هر شب در خواب و بیخبر از زندگی میگذرد.
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
هوش مصنوعی: با وجود حسی از تنهایی و بیپشتیبانی، دل شکستهام در مواجهه با مشکلاتی قرار گرفته است که خود به وجود آوردهام.
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
هوش مصنوعی: تو به خاطر دوری محبوب خود جان دادهای و به این درد و رنجی که در دل داری، بر چهرهات خنکای خیال و آسایش را نشان دادهای.
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
هوش مصنوعی: به خاطر دوری یک دلبر که تنها دو هفته است از دستم رفته، ایمان و احساساتم را نیز از دست دادهام.
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
هوش مصنوعی: در دشت وفا، گم شدهای و به خون خود آغشتهای.
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
هوش مصنوعی: دل غمگینی که در تنهایی خود رنج میبرد، همچون گلی سوخته و پژمرده است که در عذابی عمیق به سر میبرد.
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
هوش مصنوعی: در این دنیا، میان آشنایان، تو به عنوان یک فرد غیرآشنا شناخته میشوی، و از عشق و شوقی که به شراب عاشقی داری، دیوانه و مجنون به نظر میرسی.
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
هوش مصنوعی: به رغم اینکه فرمانروایی در اختیار اوست، اما در سرزمین دیوانگی زندگی میکند و در فنون عشق و عاشقی مهارت دارد.
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
هوش مصنوعی: از عشق معشوقان، دیوانگی و بیخود شدن را به من عطا کردهاند، به گونهای که دیگر از دامن دین و دل خود خارج شدم.
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
هوش مصنوعی: با نوشیدن از جام عشق تو، خوشحالی و شادمانی را تجربه میکنم، اما در عین حال در چنگال محبت و زیبایی تو اسیر شدهام.
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
هوش مصنوعی: ای نسیم، اگر آن معشوقهی خوشگفتار از تو بپرسد که نامش چیست، به او بگو که کجا است.
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
هوش مصنوعی: با احترام و نزاکت صحبت کن و موضوعات را با زبانی پر از نرمی و احساس بیان کن.
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
هوش مصنوعی: نام او به قدر و منزلتی بلند است، اما در دلش غم عشق تو وجود دارد و به همین خاطر، احساس حقارت و فروتنی میکند.
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
هوش مصنوعی: انسان جان و وجود خود را به خاطر محبوبش فدای عشق کرده و به همین سبب با تمام عشق و احساساتش، خود را در معرض افشاگری قرار داده است.
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
هوش مصنوعی: کسی که دلش از فقدان محبوبی داغ است، مانند لالهای است که در دنیایی خالی از گلعذاری میروید.
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
هوش مصنوعی: عشق به انسان چنان لذتی میبخشد که هیچ چیز دیگری مانند آن خوشایند نیست. این عشق به انسان نیرویی میدهد که میتواند صبر، اراده و هوش خود را به کار گیرد و به زندگی بهتر بپردازد.
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
هوش مصنوعی: از دنیا به یکباره چشم میبندم و دل را به زیبایی معشوق که هم ناز دارد و هم خشم، میسپارم.
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
هوش مصنوعی: کسی که دلش با بیجانان محسوب میشود، از درد جدایی واقعا رنج میبرد و از همین جاست که به شدت احساس غم و اندوه میکند.
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
هوش مصنوعی: سال و ماه به خاطر غم جدایی، به سختی میگذرد و روز و شب به خاطر درد انتظار میسوزد.
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
هوش مصنوعی: در دل انسان بیچاره، به خاطر غم جدایی، مانند خارهایی وجود دارد که از درد و رنج ناشی از جدایی گلهای زیبا برآمدهاند.
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
هوش مصنوعی: او از معشوق خود صدها هزار شکایت دارد و این شکایتها همه دردهایی است که هیچ درمانی برایشان وجود ندارد.
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
هوش مصنوعی: روز و شب تنها غصهای برای انسان وجود دارد و هیچکس جز محبوب نمیتواند یاریگر او باشد.
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
هوش مصنوعی: سرنوشت او به خوبی نمیچرخد، گویی که زیبایی یار با مژگانش به او خیانت کرده است. روزگار او مانند زلفهای معشوقهاش، تیره و ابهامآلود است.
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
هوش مصنوعی: کسی که به جز غم و اندوه روز و شب، یاوری ندارد و غیر از اشک و گریه، هیچ فعالیت دیگری در زندگیاش نیست.
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
هوش مصنوعی: هیچکس در آن روز نباشد که در این جهان دلش پر از غم و اندوه باشد و بیخانمان بگردد.
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
هوش مصنوعی: اگر کسی از تو بپرسد پیام تو به من چیست، به او بگو که پیام او از جانب من ناکام و بی نتیجه است.
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
هوش مصنوعی: ای باد صبا، به آن محبوب بگو که از طرف من با دل grieving و ناله صحبت کند.
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
هوش مصنوعی: ای معشوقهام که به زودی آزرده میشوی، از چهرهات همچون سیب و از گودی گردنت همچون ترنج به نظر میرسی.
ای مه نامهربان عهد سست
گرچه نی حسن ووفا با هم درست
هوش مصنوعی: ای ماه زیبای بیوفا، هرچند که حسن و وفا هرگز با هم نخواهند بود و پیمان تو سست است.
گرچه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
هوش مصنوعی: هرچند که دلرباها در محبت خود سختی و بیرحمی دارند، اما اعتقادات و اخلاق آنها با دیگران متفاوت است.
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
هوش مصنوعی: اما راستش طاقتت از غم جدایی و اندوه فراق به پایان رسیده است.
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
هوش مصنوعی: دوست داشتن تو برایم بسیار سخت است و در این میان احساس گیجی میکنم. من به تو عشق میورزم، اما در عین حال دچار تردید و پریشانی هستم.
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
هوش مصنوعی: دیگر از من انتظار نداشتن ناراحتی و گریه کن. دیگر نخواهید که من زجر بکشم و دلم را آزار دهید.
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
هوش مصنوعی: در جدایی از رحمت، چهرهام زرد و رنگ باخته شده است، ای معشوق زیبا و جواهر مانند.
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
هوش مصنوعی: زندگی من چقدر تیره و تار است، همانند شب، و من چه شبها که در عذاب و بیقراری هستم.
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
هوش مصنوعی: ای یار بی رحم و سنگدل، تو که چهرهات مانند ماه درخشان است، چرا من از زیباییات شرمندهام؟
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
هوش مصنوعی: من مسلمانم و نه زرتشتی یا بتپرست، پس ای خدا، کمی از بیرحمیهای خود بکاه.
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
هوش مصنوعی: خوردن و خوابیدن برایم بیمعنا است، چون دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم و از جدایی تو طاقت و صبری ندارم.
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
هوش مصنوعی: غیر از یاد تو، کاری ندارم و جز به فکر تو، یاری دیگری نمیجویم.
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
هوش مصنوعی: هر چیزی که با جانم هجرت میکند، مانند آتش سوزان است که نمیتواند به مشک (عطر) بربخورد.
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
هوش مصنوعی: دل مرا از دوری نسوزان، خانهام را هم بیشتر از این خراب نکن.
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هوش مصنوعی: عشق و دوری تو مرا از تحمل و صبر بینصیب کرده است. نه طاقت دارم و نه خواب و خوراک.
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
هوش مصنوعی: ترک من باعث شده است که آرامش و توان هم علنی و هم پنهانی از این و آن گرفته شود.
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
هوش مصنوعی: هرگز آتش سوزان درد دوری تو را نمیتواند به خرمن محبت من برساند.
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
هوش مصنوعی: ایمنی و نجات از درد جدایی، نجات از جدایی معشوق.
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
هوش مصنوعی: از درد و اندوه چون موجودی افسانهای به سوختن پرداختم، مثل شمع که از پایین تا بالا در آتش ذوب میشود.
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
هوش مصنوعی: غم باعث شده که جام وجودم پر از درد و اندوه شود و جدایی تلخی، لذت زندگیام را نابود کرده است.
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هوش مصنوعی: مانند من، لذت او نیز باید تلخ باشد. فریب عمرش را نخور، که به زودی به پایان خواهد رسید.
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
هوش مصنوعی: فراق و دوری تو به شدت در وجودم شعلهور شده و تمام وجودم را به آتش کشیده است.
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
هوش مصنوعی: ای ستمگر، یا خدای من، نگران حال من باش و از هنرهای دلبرانه من آگاه باش.
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
هوش مصنوعی: به خاطر دوریات دچار حالتی پریشان و زار شدهام و حالا فقط مانند استخوانی که در معرض تشریح قرار گرفتهام، هیچ حسی از زندگی ندارم.
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
هوش مصنوعی: از دوری چهره و مویت، ای زیبای من، از غم و درد از دوری چهره نیکویت، ای زیبای من.
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
هوش مصنوعی: جز فریاد و ناله، هیچ کار دیگری ندارم. روز و شب، کسی نیست که در غم من شریک شود.
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
هوش مصنوعی: اگر کسی مسلمان باشد یا کافر، هر بدی که انجام دهد، در نهایت پایانی خواهد داشت.
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
هوش مصنوعی: ای دلبر بیرحم، آیا روزی فرا خواهد رسید که تو همچون نگاری با چهرهای چون ماه، چگونه خواهی شد؟
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
هوش مصنوعی: اگر به حال نزار من رحم کنی، بر دل آشفتهام نیز رحم میکنی.
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
هوش مصنوعی: بیایید از گرفتارهای غم رهایی پیدا کنیم و از اندوهی که به جهان ما سایه افکنده، نجات یابیم.
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
هوش مصنوعی: ای کاش درد بیپایان من را درمان کنی و مرا از رنج دوری رهایی بخشی.
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
هوش مصنوعی: از روزی که دل را به تو سپردم، گرفتار عشق و بندگیات شدم.
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
هوش مصنوعی: در دل من از تو امیدهای زیادی بود، اما از میان آن همه امید، هیچ نتیجهای به دست نیاوردم.
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
هوش مصنوعی: من در دل خود، عشق تو را همچون دانهای کاشتم و از تو انتظار داشتم که در کنارم باشی و مرا یاری کنی.
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
هوش مصنوعی: در این دنیا هرچند که در عشق تو موفق نیستم، ولی دلم پر از درد و غم است که از محبت تو حاصل شده است.
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
هوش مصنوعی: از تو انتظار کمک و حمایت دارم، از تو امید دارم که دلگرمی و آرامش به من بدهی.
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
هوش مصنوعی: اگر من هم مثل فرهاد از ناکامی رنج میبرم، حتی اگر از تو ناامید باشم.
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
هوش مصنوعی: ای معشوق زیبا و دلربای من، که همچون شیرینی در زندگیام هستی، تویی که با ناز و کرشمهات دل مرا میکشی و همچون یک ستمگر بر دل من حکومت میکنی.
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
هوش مصنوعی: از تو امید دارم که کمکم کنی و همواره به من دلگرمی بدهی.
از توام امیدها در دل بود
گرچه می دانم که بیحاصل بود
هوش مصنوعی: در دل من نسبت به تو آرزوهایی وجود دارد، هرچند که میدانم این آرزوها بیفایده است.
گرچه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هوش مصنوعی: هرچند زندگی بدون تو برایم تلخ و سخت شده است، اما به خاطر غمی که دارم، ناامید و گاهی هم خسته شدهام.
هجر رویت گرچه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
هوش مصنوعی: فراق چهرهات هرچند از من قدرت را گرفت، اما نشان تیر اندوهی که به دلم نشسته، باقی مانده است.
باز دارم لیک امید و صال
گرچه می دانم بود امری محال
هوش مصنوعی: من دوباره دلم را پر از امید کردهام و انتظار وصال را دارم، هرچند میدانم که رسیدن به آن غیرممکن است.
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
هوش مصنوعی: ای دلربا، تو که با وعدههای سست و ناپایدار خود مرا دلتنگ کردی، از همان ابتدا سختیهایی را به من نشان دادی.
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
هوش مصنوعی: ادعاهایت درباره دوستیات با من را رها کن و به من انصاف بده که آیا این رفتار واقعا دوستانه است؟
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
هوش مصنوعی: از جدایی تو در روز و شب ناله میکنم و به خاطر غمت همیشه در حال ناراحتی و درد هستم.
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
هوش مصنوعی: نمیگفتی که وفایم را با شراب وصالت به تو میدهم.
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
هوش مصنوعی: خوشحالی و آرزوی من را به واقعیت تبدیل کردی، خداوند تو را خیر دهد و خوش آمدی.
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
هوش مصنوعی: تمام آن دوستان و یاران که به آنها افتخار میکردی، کجا هستند؟ و آن همه سخنانی که بههم میبافتی، چه سرنوشتی پیدا کردند؟
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
هوش مصنوعی: گفتی که برای دیدارت خوشحال و راضی میشوم و از این خوشحالی به شادی میرسم.
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
هوش مصنوعی: وقتی وفاداری و صداقت تو تغییر کرد، آن روش و سنتی که با دل و عشق داشتی نیز دگرگون شد.
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
هوش مصنوعی: عشق تو با من چه شده که اکنون دل این انسان از غم تو هر لحظه آشفتگی و ناراحتی را احساس میکند؟
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
هوش مصنوعی: وقتی آن عهد و پیمان وفا شد، تو که بیوفایی، اکنون هیچ کار دیگری جز ستم کردن نداری، ای بیوفا.
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
هوش مصنوعی: من چنان درگیر شوق و آرزوی تو هستم که گیسوانت و زیباییات مرا به شدت مجذوب کرده است.
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
هوش مصنوعی: گاهی میگویم مثل قیس عامری، از شدت عشق و دلتنگی لیلا، جانم به لب رسیده است.
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
هوش مصنوعی: ای دلبر عزیز و زیبا، از غم تو دلگیرم و برای حفظ آرامش خود، از غریبهها و حتی از نزدیکانم چشم میپوشم.
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
هوش مصنوعی: من در پی آن هستم که از مردم دنیا فاصله بگیرم و به شیوه خودم دیوانهوار زندگی کنم.
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
هوش مصنوعی: از درد دل، به دشت میروم و در خرابهای پناه میگیرم.
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
هوش مصنوعی: میخواهم دل خود را از دنیا و ساکنان آن جدا کنم و مدتی را از مردم دور بمانم.
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
هوش مصنوعی: من در ویرانی زندگی میکنم و مانند پرندهای که در آتش میسوزد، دلم پر از غم و ناکامی است و از سرنوشت خود ناراضیام.
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
هوش مصنوعی: مدتی را در این ویرانه، به همراه جانوران و پرندگان مختلف بگذرانم.
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
هوش مصنوعی: اگر از غم و نگرانیهای زندگی رها شوم، احساس خوبی خواهم داشت. زندگی بدون دغدغهها برایم خوشایند است.
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
هوش مصنوعی: من دوباره میگویم که این راه، راهی عقلانی نیست و نمیدانم این داستانها چه معنایی دارند.
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
هوش مصنوعی: این مسیر و شیوه یادگیری نیست که سبب ایجاد انواع مختلفی از رسوایی شود.
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هوش مصنوعی: کسی که به کارهای ناپسند میپردازد، هرگز عاقل نیست و نتیجهاش چیزی جز بدنامی نخواهد بود.
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
هوش مصنوعی: هر کسی که در دلش عشق معشوقی دارد، باید صبوری کند چون ممکن است به دوری او مبتلا شود.
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
هوش مصنوعی: عاشق گاهی به وصل معشوق میرسد و گاهی نیز در فراق و دوری از او به سر میبرد. این حالتها جزو لاینفک عشق هستند و عاشق باید آنها را تجربه کند.
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
هوش مصنوعی: عاشق همیشه باید رنج و غم خود را تحمل کند و درد در دلش را به نوعی که به دیگر عاشقان منتقل نشود، در درون خود نگه دارد.
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
هوش مصنوعی: عاشق باید با صبر به دوری محبوبش تحمل کند و جانش را فدای او نماید.
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
هوش مصنوعی: گاهی فکر میکنم آیا من عاشق هستم یا تنها به خاطر آن یار ستمگری که دارم، عاشق شدهام.
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
هوش مصنوعی: من باید به شیوهای عاشقانه و شیدا رفتار کنم، چون اصلاً اهمیتی به رسوایی و آبرویم نمیدهم.
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
هوش مصنوعی: عاشق به رسواییاش اهمیتی نمیدهد، زیرا کسی که واقعاً عاشق است هرگز رسوا نمیشود.
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
هوش مصنوعی: هیچکس عاشق نیست، مگر اینکه از شرم دوری کند؛ آری، دوری از عشق، صد فرسنگ فاصله دارد.
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
هوش مصنوعی: عاشقان به چیزی جز عشق و احساسات عمیق خود فکر نمیکنند و از بدنامی یا شهرت نگران نیستند. آنها شوری در دل دارند که به آن جام عشق و احساسات پر حرارت میگویند و این شوق، آنها را از هر گونه نگرانی دور میکند.
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که اگر خودم دلبسته و شیدا شوم، هیچ غمی وجود ندارد، حتی اگر رسوا شوم.
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
هوش مصنوعی: اگر من هم مانند وامق معروف شوم در این دوران، به خاطر عشق به آن عذرا که چهرهای زیبا دارد، خواهد بود.
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
هوش مصنوعی: به خاطر این موضوع در دل من جایی برای غم نیست. در دو جهان من جای غم ندارم.
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
هوش مصنوعی: اما میترسم که آن معشوق نامهربان به خاطر این کار در چشم مردم رسوا شود.
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
هوش مصنوعی: من نگرانم که محبوبم به خاطر نامش که بر زبان مردان و زنان میافتد، شرمنده و رسوا شود.
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
هوش مصنوعی: به خاطر آن علت معروف و مشهور میشوم و از این علت هر لحظه جانم به لب میرسد.
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
هوش مصنوعی: خوشتر آن است که در دل غم زندگی کنم تا اینکه دلتنگی را از یاد ببرم و همچنان به یاد آن معشوق زیبا باشم.
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
هوش مصنوعی: مدتی دیگر در دوری عزیزان به سوز و گداز میگذرانم و با درد و رنج کنار میآیم و خود را مشغول میکنم.
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
هوش مصنوعی: بیشتر بگویم، نه، دل من از سنگ نیست و دیگر توانایی تحمل جدایی دوست را ندارم.
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
هوش مصنوعی: دل من از شدت دلتنگی و رنج، مانند یک نی زار از شکنندگی و آسیب است. آنچه که احساس میکنم، از یک قطره خون هم بیشتر است و عمق درد و غم من را نشان میدهد.
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
هوش مصنوعی: وقتی در این دنیا، یک لحظه از زندگی با دوصد مشکل و هزار اندوه و غم سپری میشود.
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
هوش مصنوعی: دیگر نمیتوانم در فراق تو تحمل کنم، صبر من از این بیشتر نیست.
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
هوش مصنوعی: ای نسیم، تو که آرامش روحم هستی، برای من همانند آرامش روحی ناتوان میباشی.
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
هوش مصنوعی: صحبت کردن از این موضوعات کافی است، حالا بیایید داستان را کوتاه کنیم و سخن را مختصر بیان کنیم.
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
هوش مصنوعی: لحظهای مانند دل، در کنار او بنشین؛ اگر از این حرفها دلی ناراحت دارد، تسلیاش بده.
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
هوش مصنوعی: دوست را مطابق با خودت سازگار کن و زبانت را به سوی او باز کن تا به او نصیحت کنی.
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
هوش مصنوعی: ای ستمگر، تا کی میخواهی با عاشقان وفادار ظلم و ستم کنی؟
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
هوش مصنوعی: این عشق از چیست، خودت در دل بگو نتیجهاش چه خواهد بود؟
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
هوش مصنوعی: بر دلباختگان سنگدل نباش، کاری که بر آنها دشوار است دوباره بر آنها تحمیل نکن.
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
هوش مصنوعی: دیگر بیشتر از این برای عاشقان سخت نگیرید، چون دیگر نمیتوانند هزینه این بدیها را بپردازند.
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
هوش مصنوعی: ای معشوق، از زخمهایی که میزنی دست بکش و دل را که از عشق عاشقان زخمی است راحت کن.
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
هوش مصنوعی: دلهای عاشقان را غمگین نکن و دلهای شاد دیگران را نیز خراب نکن.
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
هوش مصنوعی: دیگر به این شکل با من رفتار نکن، بعد از این بر این زخم کهنه نمک نپاش.
عاشقان را گرچه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
هوش مصنوعی: اگرچه عاشقان به خاطر مشکلات و دردهایشان دلشان خون است، اما تو از آنچه که قادر بودی برای آنها انجام دهی، بیشتر انجام دادهای.
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
هوش مصنوعی: اما از این پس با دیگران مانند گذشته بیرحمانه رفتار نکن.
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
هوش مصنوعی: نگرانم که ای معشوق ستمگر، از بیتوجهی من دلشکسته شوی و آهی از دل برآوری.
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
هوش مصنوعی: شبی، فردی نادیده و غریب به خاطر ظلم و ستم تو، در دلش حتی از زبانش شکایت میکند.
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
هوش مصنوعی: سادهدل و بیخبر، در فضای آسمان، رازهایی را به طور پنهانی با خداوندش در میان میگذارد.
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
هوش مصنوعی: از ناملایمات و سختیهایی که از جانب تو دارم، دل شکستهام به خاطر بیکسیام آهی از دل برمیآید.
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
هوش مصنوعی: ای خدا، کاش خزان بر گلشن زیبایی تو نیفتد!
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
هوش مصنوعی: بادی سخت و دردناک دل تو را خاموش میکند، در حالی که نور زندگیات از میخانهات خالی میشود.
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
هوش مصنوعی: ای باد صبا، با تمام ناتوانیها و نالهها، برای او این مثال را به ارمغان بیاور.
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
هوش مصنوعی: وقتی که در سرزمین کرمان، دیار شیرینزبانان، مقام گرفت، او را مانند ملکهای شیرین میدانستند.
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
هوش مصنوعی: خسرو از این داستان باخبر شد، اما پایش از سر شادی را نشناخت.
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
هوش مصنوعی: به سمت جایگاه محبوبش حرکت کرد و به دور کعبه عشقش طواف کرد.
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
هوش مصنوعی: زمانی که فرمان آزاد شد و به سوی دشت رفت، نشانههای زیبایی و عشق به زمین رسید.
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
هوش مصنوعی: روز و شب در بیابانها میچرخیدی و به شکار میپرداختی، گاهی هم صیدهایی را در دام میانداختی.
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
هوش مصنوعی: زمانی که به قصر آن معشوق نزدیک شدم، دلم از دیدار محبوب پر از شادی شد.
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
هوش مصنوعی: به شیرین خبر دادند که پرویز به عنوان مهمان آمده است.
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
هوش مصنوعی: دولت و خوشیای بدون زحمت به سمت تو آمد و مانند سایهای بر سر تو قرار گرفت.
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
هوش مصنوعی: او گفت که برای پادشاه، خانهای بسازند تا در کنار قصر، مکان مناسبتری برای او فراهم شود.
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
هوش مصنوعی: آنها از پارچهای نرم و لطیف، محل اقامت زیبا و باشکوهی برپا کردند. این مکان مانند آسمان است و صاحب آن مانند ماه میدرخشد.
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
هوش مصنوعی: در آن مکان زیبا و دلانگیز، مهتاب در زیر طاقی زیبا و برجسته قرار گرفت.
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
هوش مصنوعی: گفتند تا بر روی پادشاه پرده بکشند و باعث شوند که او از این غم، خون جگر بخورد.
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
هوش مصنوعی: شیرین در قصر به محکم بودن در، دلش را بر خسرو گذاشته است زیرا که او وعدهاش را شکست.
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
هوش مصنوعی: دل به خاطر این غم و اندوه به شدت آشفته شد و اشکها مانند خون از چشمانش بیرون ریخت.
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
هوش مصنوعی: چشمانش پر از اشک و خون است و این اشکها بر روی صورتش مانند گلی به رنگ سرخ پاشیده شده است.
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
هوش مصنوعی: او رویش را به سمت شاپور برگرداند و با دلی پر از غم و جانش پر از درد به او نگاه کرد.
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
هوش مصنوعی: این شخص در حال بیان احساسات عمیق خود است و میگوید که هر کسی که عاشق است، باید در روزی خاص از عشق خود یاد کند. او خود را هم در این روز به عنوان کسی که به شدت از عشق رنج میبرد، معرفی میکند. احساساتی از جمله غم و ناتوانی را در نتیجه عشقش تجربه میکند.
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق، از جانب معشوق با او بدی کند، این بدی را به نوعی شیرین و دلپذیر میسازد.
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هوش مصنوعی: یار من یا بی وفاست یا اینکه هیچ چیزی جز جفا از او نمیبینم.
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
هوش مصنوعی: هرکسی که در دلش یاری بیدادگر وجود داشته باشد، در قلبش حزن و اندوهی برای دلداری خواهد بود.
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
هوش مصنوعی: این صبح به این دلیل چنین غمگین و تاریک است که از عذاب و بیمهری محبوب ناشی میشود.
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هوش مصنوعی: من به خاطر ظلم و ستم یارم، به شدت زار و نزارم و روزها را به تیرهروزی میگذرانم، همچنان که شبها را در غم و اندوه سپری میکنم.
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
هوش مصنوعی: هر عاشق همیشه در تلخی و اندوه است و غم او مانند زهر، جای می در دلش را پر کرده است.
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هوش مصنوعی: یا این تلخی ناشی از غم من است، یا این زهر است که در جام من وجود دارد.
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
هوش مصنوعی: هر کسی که معشوقی داشته باشد که همواره در حال خشم و کینه باشد، او را به شیرینزبان و مهربان بودن خود میشناسد.
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
هوش مصنوعی: روز و شب مانند موهای آشفته ی محبوب درهم و برهم است و خانه دل از شادی خالی شده است.
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
هوش مصنوعی: من در روز و شب به همین حالت آشفتهام و دل و جانم را در زحمت و رنج قرار دادهام.
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
هوش مصنوعی: شاپور، ای پادشاه خوشبخت و بزرگ، خاک سرزمین تو برایم همچون سرمهای است که در چشمانم میزنم.
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
هوش مصنوعی: ای پادشاه فرشتگان، نگهبان تو، من بندهی درگاه تو هستم که خود شاهان درگاه تو هستند.
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
هوش مصنوعی: چقدر میتوانم به خاطر درد و رنج عشق یار صبر کنم و از غمش رنج بکشم؟
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گرچه شیرین است اما به ز کیست
هوش مصنوعی: تلخی دل تو به خاطر چیست؟ هرچند که شیرین است، اما از چه کسی بهتر است؟
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
هوش مصنوعی: در سرزمین اصفهان، زیبایی مانند ماهی درخشان و دلربا وجود دارد که همچون حوریان است.
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
هوش مصنوعی: نام زیبا و دلنشین او همان نی شکر است، که به طور کامل از نیشکر نیز خوشبوتر و لذتبخشتر به نظر میرسد.
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
هوش مصنوعی: بهتر از این هیچ چیزی نیست که تدبیری دیگر بیندیشی و یاری کنی کسی را که لبهایش چون شکر شیرین است.
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
هوش مصنوعی: تا زمانی که شیرین از ظلم و بیمهری دست برندارد، قدم به عرصه محبت و وفا نخواهد گذاشت.
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
هوش مصنوعی: هیچ راهی جز استفاده از تیشه برای کندن خار وجود ندارد و برای حل مشکل شیرین نیز تنها همین راه مؤثر است.
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
هوش مصنوعی: خیلی زیاد از خوبی و شیرینی عشق صحبت شده، که صبر و تحمل انسان را هم خوشحال میکند.
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
هوش مصنوعی: فرمان داد که رانندگان و هدایتکنندگان خود، مسیر رسیدن به شهر اصفهان را در پیش بگیرند.
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
هوش مصنوعی: از ظلم و ستم آن پادشاه، دلی ناامید از دیدار محبوب به دل دارم.
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
هوش مصنوعی: با هدف رسیدن به اصفهان، سوار بر مرکبی از جنس کوه، به سوی پیشرفت و موفقیت حرکت کرد. ناگهان مهی تابان بر او سایه افکند.
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
هوش مصنوعی: به سوی شهر اصفهان حرکت کرد، ولی دلش همچنان در کنار معشوقش بود.
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
هوش مصنوعی: راهنما به سوی شیرینی میرود، اگر در دلش عشق شیرین باشد.
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
هوش مصنوعی: روز و شب در مسیری طی کرد و گذراند، غم جدایی از معشوق را تحمل کرد و ادامه داد.
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
هوش مصنوعی: داستان کوتاه شد زمانی که به اصفهان رسید، همچنان که به سوی کعبه محبوب رسید.
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
هوش مصنوعی: آن پادشاه که از لبی شیرین و خوشبو بهرهمند بود، به طعمی شیرین و لذیذ از شیرینی شکر رسید و سیر شد.
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
هوش مصنوعی: به خاطر وصال او، همواره از شراب لذتی بیحد میچشیدی و همواره لبهایش را به رنگ لعل در نظر داری.
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
هوش مصنوعی: در روز و شب، شاه هیچ کار دیگری جز شادی و خوشی انجام نمیداد.
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
هوش مصنوعی: دل من از نوشیدن باده عشق و وصال پر است و روز و شب در خوشی و شادی به سر میبرم.
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
هوش مصنوعی: بدون توجه به درد و غم و سختیها، با زبانی شیرین و شکرین صحبت کن.
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
هوش مصنوعی: از صبح تا شب، آن پادشاه خوشبخت غم و ناراحتی نمیخواهد و دنبال شادی است.
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
هوش مصنوعی: اما دل به خسرو اجازه نمیداد که دوباره شیرین را ببیند و از دیدن او لذت ببرد.
گرچه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
هوش مصنوعی: هرچند شکر شیرین به نظر میرسد، اما وقتی در دل کسی که شیرینخوی نیست قرار بگیرد، دیگر لذتی ندارد.
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
هوش مصنوعی: آری، کسی که پایش را در دام عشق میگذارد، گاهی با لبانش از جام عشق مینوشد و غرق شوق میشود.
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
هوش مصنوعی: کی میتواند از دلبرش به آسانی رها شود و مشکلاتش را کنار بگذارد؟
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
هوش مصنوعی: وقتی از این رفتارها خبر شیرینی به گوش رسید، آتش غم من را از سر تا پا سوزاند.
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
هوش مصنوعی: در پی این ماجرا، دل آزرده و غمگین شد و اشکهای چشمانم مانند گلهای لاله سرخ رنگ گشته است.
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که زیبایی و خوشرویی کاهو به اندازه زیبایی گلها نیست و در عوض، رنگ و زیبایی لعل (یاقوت) به جمال ملخ شبیه است. در واقع، زیبایی و جذابیتها همیشه با هم برابری نمیکنند و گاهی چیزهای سادهای مانند کاهو هم میتوانند جذاب باشند.
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
هوش مصنوعی: او از دلش آرامش و استقامت را جمع کرده و دامن توان و قدرتش به دستش نمیآید.
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
هوش مصنوعی: سنبل مشکی او به خاطر تابش زیباییاش افتاده و لبش مانند لعل زیباست که رنگ و جلای خاصی دارد.
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که دیگر خود را مهم ندانم و دیگر نگران خودم نیستم؛ او به جایی رسیده که حتی رسوایی هم برایش مهم نیست.
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
هوش مصنوعی: پرندهای از دور دورها آمد، با شجاعت و غیرت خودش، جانش را به جان دیگران پیوند زد و به زندگی ادامه داد.
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
هوش مصنوعی: زنان نیلگون لباس پوشیدهاند و چادر نیلی را از روی غم بر سر گذاشتهاند.
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
هوش مصنوعی: بله، کسی که در غم و اندوه به سر میبرد باید به کارهای خود بپردازد و نشستن و افسوس خوردن فایدهای ندارد.
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
هوش مصنوعی: انسان باید لباس زیبایی بپوشد و هر لحظه از اندوه و غم دوری کند.
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
هوش مصنوعی: از چشمانم اشک میریزد و دلم پر از درد و ناراحتی است، طوری که احساس میکنم درونم مشتعل و پر از آتش است.
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
هوش مصنوعی: او با حسرت میگوید که روزگارش به گونهای شده که امیدش را از دست داده، زیرا وقتی دلش شاد میشود، همه چیز از دستش میرود.
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
هوش مصنوعی: به خاطر دوری او، چنان به درد و رنج افتادم که مانند خون جگر بریدم. در این حالم، خسرو با شیرینیاش مرا به خواب و آرامش میبرد.
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
هوش مصنوعی: در دل او تأثیری از اندوه من وجود ندارد، زیرا نمیتوان برای آنچه که خود انسان انجام داده است، راهحلی یافت.
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
هوش مصنوعی: کاش در آن روزی که مهمان من شد، جز غم، هیچ زهر و تلخیای از سفرهام نچشید.
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
هوش مصنوعی: من حسرت خود را در جام او ریختم و زهر دردناک را در کام او گذاشتم.
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
هوش مصنوعی: من دیگر در را به روی او نمیبندم و دیگر نمیخواهم خاطرش را آزرده کنم.
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
هوش مصنوعی: ای کاش که من با او این همه رفتار نمیکردم که حالا نتیجهاش جز این چیزی نیست.
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
هوش مصنوعی: دل به خاطر اندوه و غم پاره پاره شد و حالا از ظلم و جفایی که به خود و دیگران کرده پشیمان است.
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هوش مصنوعی: میترسم که ای یار با زیباییات، هم لبهای تو شیرین است و هم صحبتهایت.
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
هوش مصنوعی: تو به خاطر کینه و سختیات، همیشه با عاشقان واقعی که وفادارند، روز و شب درگیری و چالش داری.
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
هوش مصنوعی: در نهایت، روزی به سراغت میآید که از کارهایت پشیمان میشوی و این پشیمانی تو را گیج و ناراحت میکند.
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
هوش مصنوعی: ای نسیم، چقدر بیرحمی! اگر پندهای تو هم بیفایده باشد، چه سودی از آنها حاصل میشود؟
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
هوش مصنوعی: شاید بتواند با صداقت و محبت به دلها نزدیک شود و زنجیرهای کینه را از دلها بزداید.
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
هوش مصنوعی: پس آن سوگند را که به من داده بودی، برگردان. آن یار ستمگر که همیشه حیاط مرا میگرفت.
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
هوش مصنوعی: ای ماه، از ستم و بیمهری خود کم کن، به خاطر آن خدایی که حقش بر ماست.
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هوش مصنوعی: او را که صبح روشن آفرید و شب تار را پدید آورد، زندگی را مانند دانهای در دل زمین میسازد و بر او نامی نهاده است.
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
هوش مصنوعی: ذات مقدس او از ابتدا پاک و خالص است و هیچ نقص و عیبی در آن وجود ندارد.
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
هوش مصنوعی: او در جهان شریک ندارد و همیشه یکتا و بیپایان است، نه زاده شده و نه زاییده میشود.
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
هوش مصنوعی: آن کسی که از فراوانی نیکی و سخاوت تو، موجودی را از هیچ به وجود آورده است.
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
هوش مصنوعی: هیکلت از نیشکر زیباتر است و موهایت به قدری خوشبو و جذاب است که مشک را به یاد میآورد.
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
هوش مصنوعی: لاله، به خاطر زیبایی تو، تحت تأثیر قرار گرفته و سرو، به خاطر بلندای قد تو، به گل آغشته شده است.
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
هوش مصنوعی: تو با لبهای زیبا و نیکو و گیسوانی مانند کمند پیچیدهاید، دلربا و شیرین مانند قند.
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
هوش مصنوعی: صدها هزار دل را با هر یک از موهایت به بند کشیدی، چه مرد و جوان و چه زن و پیر.
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
هوش مصنوعی: تو به قد و قامت زیبایی مانند سرو و به چهرهات همچون ماهی ناز به دنیا آمدهای، پس در این سرزمین تو مانند یک پادشاه هستی.
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
هوش مصنوعی: با ما اینقدر بدرفتاری نکن و از راه خودت دوری نکن، بلکه محبت و وفاداری را نشان بده.
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
هوش مصنوعی: به جمع اهل دل وارد نشو، زیرا که این کار سبب میشود به قلب من آسیب برسانی و باعث ناراحتیام شوی.
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هوش مصنوعی: در دل شکستهی عاشق، بیشتر از این تلاش نکن. بر روی کاری که نتیجهای ندارد، وقت خود را صرف نکن.
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
هوش مصنوعی: اگر او نیامد، سوگند تو در کارها مؤثر نخواهد بود، حتی اگر به دل خود بر او رحم کنی.
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
هوش مصنوعی: ای نسیم، از سرای سعدی بس مختصر و بینظیر سخن بگو، که این غزل شیرین را به واسطه او آوردهای.
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
هوش مصنوعی: ای کسی که رحمت بر تو نمیآید، بر جان تو آفرین میگویم و اگر رحمت بر جسم تو هم بیاید.
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
هوش مصنوعی: قد و قامت تو را میگویم که دلبرانه است، یا زیبایی باید در کلامت باشد، یا در آمدنت، یا در رفتنت.
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
هوش مصنوعی: شرم روزتاب از زیبایی تو میکشد، چون هر روز صبح با نور تو به دنیا میآید.
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
هوش مصنوعی: زیبایی و اندام تو را توصیف نمیکنم، چرا که خود پیراهنت داستان تو را بیان میکند.
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
هوش مصنوعی: ای کسی که همه وجودت از گِل و زیبایی ساخته شده است، لطفاً بر گِلهای وجودت رحمتی بفرما.
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
هوش مصنوعی: ای ماه زیبا، سعی کن که مهربانی را پیشه خود کنی و چهرهات را به زیباییات بیفزایی.
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
هوش مصنوعی: ای زیبایی همچون کعبه، روی خود را بپوشان و بگذار تا دور تو بگردم و عشق تو را بپرستیم.
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
هوش مصنوعی: در این دنیا که فقط پنج روز بیشتر نیست، به من کمک کن تا در روز قیامت از گرفتاریها و سختیها در امان باشم و به دامن تو پناه بیاورم.
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
هوش مصنوعی: من اراده دارم که تو را از دل خود خارج کنم و در درون جانم جایی برای تو بسازم.
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
هوش مصنوعی: ای دلبر خوشبخت، مانند گربهای که از تیغ و خطر فرار میکند، مرا از بند رها کن و به سادگی و زیبایی زندگیام رونق ببخش.
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
هوش مصنوعی: از عشق تو یا از درد دل خود نالهای سر میزنم، یا اینکه هرمی از محبتت را از خود دور میکنم.
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
هوش مصنوعی: من هیچگاه نمیگویم که چه کاری انجام بدهی یا چه کاری نکن، هر آنچه خودت میخواهی، از عشق یا کینه انجام بده.
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
هوش مصنوعی: من شهرتی دارم که هم برای مردان و هم برای زنان شناخته شدهام، ولی این شهرت برایم درد و غم به همراه داشته است و سخنها و داستانهای طولانی را بههمراه دارد.
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
هوش مصنوعی: این داستان پایانی ندارد، بنابراین من سخن را با دعا به پایان میرسانم.