گنجور

غزل شمارهٔ ۹۳۱

تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی‌گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
چو بوی گل وداع کسوت هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که در آغوش چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
بساط ماجرای سایه و خورشید طی‌ کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
غرور هستی‌ و فکر حضور حق خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی درخور خود کنده‌ای بیژن نمی‌گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این گلشن نمی‌گنجد
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
درشتی‌های طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب در آهن نمی‌گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس در آیینه روشن نمی‌گنجد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی‌گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: به کار خودت مشغول شو، زیرا وجود تو در من نمی‌گنجد. وجود تو آن‌قدر بزرگ و وسیع است که در دامن جهان هم نمی‌توان آن را جا داد.
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: بهاری را در آغوش گرفتم و می‌خواهم از زیبایی‌ات لذت ببرم، اما زیبایی و ناز تو در این محدودیت‌ها نمی‌گنجد و نمی‌تواند به خوبی نشان داده شود.
چو بوی گل وداع کسوت هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: وقتی که بوی گل به مشام می‌رسد، این نشان‌دهندهٔ پایان زندگی ملموس و دنیوی است. اگر بخواهی چیزی از خودت ابراز کنی، باید به یاد داشته باشی که حتی یک تار موی تو هم نمی‌تواند در پیراهنی که به تن داری، جا بگیرد.
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که در آغوش چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: به یکتایی، ارتباطی میان تار و پود بی‌نیازی وجود دارد که در آغوش عشق و زیبایی اینجا هیچ جایگاهی ندارد.
بساط ماجرای سایه و خورشید طی‌ کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: من در آن گوشه و کنار دور از دنیای شلوغ، به بررسی و تامل در داستان‌های سایه و خورشید پرداختم، اما تصور و خیال من آنقدر بزرگ است که جای نمی‌گیرد.
غرور هستی‌ و فکر حضور حق خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: غرور و خودبینی تو واقعی نیست و فکر کردن به وجود خدا تنها یک تصور است. این موضوعی که درک می‌کنی فرای از حد و مرز فهم و آگاهی توست.
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی درخور خود کنده‌ای بیژن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: عشق از محدودیت‌های جسمی و تصورات ذهنی فراتر می‌رود. تو به مانند بیژن، جذابیت و عظمت عشق را نمی‌توانی درک کنی زیرا در جهانی که خود ساخته‌ای، چاهی برای فهم آن کنده‌ای که به اندازه‌اش نیست.
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این گلشن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: از پرواز گرد و غبار، صدای زیبایی به گوش می‌رسد که پرواز پرنده‌ای mythical مثل عنقا در این باغ جا نمی‌گیرد.
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: تو در دل بی‌پروای من جا داری، اما در این دقت و سخت‌گیری، جایی برای امید و گنجایش نیست.
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: چشم‌ات را از خودت ببند و زیبایی مطلق را تماشا کن، چون تو خود زیبایی داری که در دیدن نمی‌گنجد.
درشتی‌های طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب در آهن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: عشق می‌تواند ویژگی‌های سخت و خشن را نرم و لطیف کند، اما به جز تلاش و کوشش، هیچ چیز دیگری نمی‌تواند نیروی آتش را در آب آهنی به وجود آورد.
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس در آیینه روشن نمی‌گنجد
هوش مصنوعی: دل آگاه از حقیقت وجود، جز عدم چیزی را نمی‌بیند. انسان بی‌احساس نیز تنها می‌تواند تصویری از خود را در آینه روشن ببیند و بیشتر از آن نمی‌تواند درک کند.

حاشیه ها

1399/09/15 22:12
موسوی فاخر fakher۱۳۳۸@gmail.com

این مصرع : بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم
چنین است:
بساط ماجرای سایه و خورشید طی‌‌کردم