گنجور

غزل شمارهٔ ۸۹۶

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چوکوه ‌گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه‌ کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح
در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح
هوش مصنوعی: ستاره‌ها همچون دکمه‌هایی که از بند پوشش صبح جدا شده‌اند، پس از افشای صبح، رنگ خمار و معصومیت را که از شراب صبح حاصل شده، به نمایش می‌گذارند.
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح
هوش مصنوعی: زخم ما و درخشندگی تیغ تو، در هم تنیده‌اند و این زیبایی، مانند خمیازه‌ای است که از لب‌های مست و بیدار صبح به وجود آمده است.
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چوکوه ‌گران است خواب صبح
هوش مصنوعی: غیر از تو، فکر تیغ تو، برای کسی که بی‌خود و بی‌فکر است، مانند دوختن گردن به جیب، بسیار گران و دشوار است. صبح خفتن در این وضعیت، رنج‌آور است.
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
هوش مصنوعی: از عمق دل ما تنها تو را در خیال داریم و مانند صبحی که چهره‌اش فقط از نور آفتاب روشن است، هیچ پوششی بر روی یادت نیست.
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
هوش مصنوعی: نگاه تازه‌کاران به گونه‌ای است که حیا و شرم را به جان انسان منتقل می‌کند، به‌طوری که اگر از گرمای آفتاب صبح آن‌قدر سوزان نباشد، این احساسات از آن چشمان زیبا برمی‌خیزد.
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه‌ کند با کتاب صبح
هوش مصنوعی: به دیگران و خودت توجه کن، زیرا با بالارفتن سن، آگاهی و آینده‌ی خودت را با کتاب‌های روزمره نابود نکن.
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
هوش مصنوعی: ما سفر کردیم و به هیچ مقصدی نرسیدیم. افسوس که عمر ما مانند شبنم عرق در حال از بین رفتن است و صبح نیز به سرعت نزدیک می‌شود.
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هوش مصنوعی: دل من در شب‌های تیره و تار داغ و ملول است، اما هنوز پرده صبح را کنار نزدم و به روشنی روز نرسیدم.
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
هوش مصنوعی: وجودم پر شده از دغدغه به خاطر رفتن از خودم، به قدری که مثل صد کوه، سنگین و محکم، نفس‌هایم را در کنار صبح نگه داشته‌ام.
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح
هوش مصنوعی: بیداری من به خواب دیگری ناز می‌کند و عطر گل صبح بر چهره‌ام پاشیده شده است.
در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح
هوش مصنوعی: در زندگی‌ام، به خاطر خجالت عرق ریختم و مانند شبنمی که روی گیاه می‌نشیند، احساس ندامت کردم. این احساس به مانند موجی از سراب صبحگاهی است که به زودی ناپدید می‌شود.
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح
هوش مصنوعی: بیدل از زیبایی‌های زندگی گذشته‌ایم و حالا فقط یک لبخند از گل انتخاب صبح باقی مانده است.