اطلاعات
وزن: مفاعلن فع مفاعلن فع مفاعلن فع مفاعلن فع
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود را
هوش مصنوعی: صبحگاهان با شبنم، سرسبزی این گلستان را تماشا کن، که غبارهای خود را به سر و رویش نشانده است. عرق و رنج ما در این کار نمایان است، اما ما هنوز به مسئولیتهایمان نرسیدهایم.
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زین کاروان گران شد بهدوشم افکند بار خود را
هوش مصنوعی: به خاطر حفظ عزت و احترام کسانی که ضعیف هستند، مانند سایهای ناگزیر، تحمل میکنم هر چیزی که بر دوشم میگذارند، حتی اگر سنگین باشد و از کاروانی که به راه افتاده چیزی به من بیفزاید.
به عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش و کم ز غفلت
تو گر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمار خود را
هوش مصنوعی: زمانی که فرصتها به سرعت از دست میروند و به خاطر غفلت، ارزش کارهای خود را نمیدانیم، نفس ما چگونه میتواند خود را بشناسد و ارزش خود را درک کند؟ در واقع، اگر مراقب اعمال خود نباشیم، نمیتوانیم به درستی از زمان و فرصتهای زندگیمان بهرهبرداری کنیم.
ز شرم مستی قدح نگون کن، دماغ هستی به وهم خون کن
تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن کنار خود را
هوش مصنوعی: شرم و خجالت من باعث شده است که شراب را بریزم و حالت وجودم را به هم بریزم. ای حباب، از شادی چه چیزی داری که زندگیات از عدم پر شده است؟ کنار خودت را به تماشا بنشین.
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را
هوش مصنوعی: در اوج وجود و مقام خود، به جلال و اعتبار جهان پی میبرد که نور این محفل تا سپیدهدم، یاد و نشانه خود را زنده نگه میدارد.
به خویش اگر چشممیگشودی، چو موج دریا گره نبودی
چه سحرکرد آرزوی گوهر که غنچه کردی بهار خود را
هوش مصنوعی: اگر به درون خود نگاهی میانداختی، همانطور که دریا به عمق خود نمینگرد، هرگز نمیتوانستی چنین آرزویی برای جواهر بودن داشته باشی، که به مانند غنچهای، بهار زندگیات را شکوفا کردهای.
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگ کردی شرار خود را
هوش مصنوعی: تو موجودی آزاد و درخشان در روز قیامت هستی. این که مثل غنچه به خودت فشار میآوری و خود را کنترل میکنی، باعث شده تا آتش درونت به سنگ تبدیل شود.
قدم به صد دشت و در گشادی، ز ناله در گوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
هوش مصنوعی: با پای خود به صد دشت و زمینهای مختلف رفتم و از شدت ناله و شیون، صداها به گوشهایم رسید. نتوانستم کنترل خود را در دست بگیرم و به طبیعت اجازه دادم که مرا به سوی خود ببرد.
وداع آرایش نگین کن، ز شرم دامان حرص چین کن
مزن به سنگ از جنون شهرت چو نام عنقا وقار خود را
هوش مصنوعی: با بیتابی از زیباییات خداحافظی کن، از سر شرم به خاطر حرص و طمع نگذار که به خودت آسیب بزنند. مانند پرندهای افسانهای که همیشه به آرامش خود میبالد، از جنون شهرت دوری کن.
اگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم دارد که خرده گیرد دچار خود را
هوش مصنوعی: اگر دل انسان از کینه و نفرت پاک شود، نیازی به نشان دادن آن نیست و مانند آینهای که از زشتیها خجالت میکشد، انسان نباید خود را به خاطر عیوبش سرزنش کند.
به در زن از مدعا چو بیدل ز الفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
هوش مصنوعی: به در knocking کن و به درخواست خود بپرداز، و از خیالهای بیپایه و واهی دور شو. بر آستان امید خود بایست و از انتظار خود شرمنده نباش.
حاشیه ها
1394/08/05 13:11
مجتبی خراسانی
یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ
در اواخر محرم الحرام بود که سخت بیمار شد و شدیدا تب کرد و چند روز بعد خوب شد و غسلی کرد و نمازی گزارد و شکر خدا را بجای آورد.
همه فکر کردند که دیگر بیماری سراغش نخواهد رفت. اهل و عیالش شاد بودند ولی او خود از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد با خبر بود. آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد. روز چهار شنبه چهارم ماه صفر باز هم تب کرد و افتاد به بستر بیماری و پنجم صفر سال 1133 هجری قمری با همه خداحافظی کرد و رفت آنگونه رفت که حتی خودش هم با خبر نشد و از خود فقط زخم هایش را باقی گذاشت. بیدل که خوابید تازه انگار زخم هایش بیدار شده باشند شروع کردند به جلوه فروشی که ما چنینیم و چنانیم. زخم هایش آنقدر زخمند که پس از این همه سال سرخ مانده اند و هیچ کس جگر رویایی با آن ها را ندارد تا بپرسد که شما از دل کدام تیغ مبارک تراویده اید و از کدام نشئه ی فارغ از مرهم می آیید.
بیدل که چشمش را بست و دلش وا شد از بالینش یک غزل پیدا کردند و یک رباعی و این آخرین پاره های جگر بیدل بود که از دهانش بیرون ریخته بود و روی کاغذ را رنگین کرده بود. و آن رباعی این بود:
بیدل کلف سیاه پوشی نشوی
تشویش گلوی نوحه جوشی نشوی
بر خاک بمیر و همچنان رو بر باد
مرگت سبک است بار دوشی نشوی
آیینه اش زلال باد.
1394/08/05 13:11
مجتبی خراسانی
آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد...