گنجور

غزل شمارهٔ ۶۲۷

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من‌ این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست‌ که باید همه جا بست
فقرم به بساطی ‌که ‌کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
هوش مصنوعی: وجود انسان مانند سحر، به وعده‌ای از پرواز به سمت فنا و زوال پیوسته است. بنابراین، همه باید از این زندگی دنیوی دل برداشته و به سمت چیزهای بالاتر و معانی والاتر روی آورند.
درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
هوش مصنوعی: در باغ ما، احساس خوشایند و دلپذیری وجود دارد، ای غنچه! در این مکان نمی‌توان به راحتی از قید و بندها رهایی یافت.
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
هوش مصنوعی: ما به شوخی دربارهٔ نظاره صحبت نکردیم، ای خدا! بلکه شرم و حیا ما باعث شد که در این موضوع سکوت کنیم.
تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
هوش مصنوعی: نمی‌توانیم به درستی درباره خودمان تحقیق کنیم، پس چگونه می‌توانیم به اوج پرواز کنیم در حالی که در حیرت و سردرگمی هستیم؟
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من‌ این گرد زمینگیر حنا بست
هوش مصنوعی: این بیت به احساس تعلق و وابستگی به دنیا اشاره دارد. گوینده از محدودیت‌ها و اسارت‌هایی که به واسطه این وابستگی‌ها تجربه می‌کند، صحبت می‌کند. او به نوعی در تلاش است تا از این احساس رهایی یابد، اما در عین حال خود را در دام آن می‌بیند؛ انگار که این وابستگی او را همچون حنا که به پا بسته شده، محصور کرده است. در واقع، او به دنبال آزاد شدن از تصورات و خیالاتی است که او را به زمین و محدودیت‌ها پیوند می‌زنند.
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
هوش مصنوعی: در زندگی نه در دنیا و نه در آخرت، بدون تلاش و زحمت به دست نمی‌آید. آهی از دلِ آزاده که خود را به هیچ چیز وابسته نکرده است.
بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
هوش مصنوعی: به خودت مغرور نشو، حتی اگر چیزی به اندازه یک موی سر هم داشته باشی. این ادعای کبر و خودخواهی در واقع مانند آبله است که فقط به پای خودت آسیب می‌زند.
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
هوش مصنوعی: اگر تمایل و آرزویی برای رسیدن به خواسته‌هایت نداری، به چه دلیل دستت را به دعا بلند کرده‌ای و از لطف و کرم الهی درخواست می‌کنی؟
کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست‌ که باید همه جا بست
هوش مصنوعی: مدت زیادی نیست که به خودسازی پرداخته‌ای، اما دل تو به آن درجه از آمادگی نرسیده است که در همه جا بتوانی احساساتت را کنترل کنی.
فقرم به بساطی ‌که ‌کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
هوش مصنوعی: فقر من به قدری شدید است که حتی نمی‌تواند مانع از اظهار نظرهای بی‌مورد دیگران شود، و نمی‌توانم با ظاهر سازی و نمایش فریبنده، به زندگی خود رونق ببخشم.
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
هوش مصنوعی: دل به چه کسی می‌تواند شکایت کند از ظلم و ستمی که بر ما می‌رود، در حالی که سایه‌ی نازک مویی بر ما سنگینی می‌کند و نمی‌گذارد صدای ما به گوش برسد؟
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست
هوش مصنوعی: نمی‌توان به راحتی زیبایی چهره‌ام را از روی پیشانی‌ام برداشت؛ نقاشی که از شرم به عرق افتاده، تصویر مرا با دقت کشیده است.