گنجور

غزل شمارهٔ ۵۹۹

تا ز آغوش‌وداعت داغ حیرت‌چیده است
همچوشمع‌کشته‌در چشمم‌نگه‌خوابیده‌است
باکمال الفت از صحرای وحشت می‌رسم
چون سواد چشم آهو سایه‌ام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانی‌ام
چون‌گهراشکم‌همان‌در چشم‌خود غلتیده‌است
نی خزان دانم درین‌گلشن نه نیرنگ بهار
این‌قدر دانم‌که اینجا رنگ‌هاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می‌آید صدا پالیده است
وحشتم‌گل می‌کند از جیب اشک بی‌قرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقت‌کرد آهم را چو شمع‌کشته داغ
جاده‌ام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمی‌باشدگلی
چرخ هم‌اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صدا‌‌پیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدل‌که صبح
تا نفس باقی‌ست صندل بر جبین مالیده است

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تا ز آغوش‌وداعت داغ حیرت‌چیده است
همچوشمع‌کشته‌در چشمم‌نگه‌خوابیده‌است
هوش مصنوعی: تا زمانی که از آغوش تو دورم، داغی از حیرت بر دلم نشسته است، مانند شمعی که خاموش شده و در چشمم خوابیده است.
باکمال الفت از صحرای وحشت می‌رسم
چون سواد چشم آهو سایه‌ام رم دیده است
هوش مصنوعی: با عشق و دوستی عمیق از دنیای تنهایی عبور می‌کنم، مانند سایه‌ای که چشم آهو آن را می‌بیند و رم می‌کند.
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانی‌ام
چون‌گهراشکم‌همان‌در چشم‌خود غلتیده‌است
هوش مصنوعی: هیچ کس عریانی من را در کناره خود نمی‌پذیرد، چون در آغوش من همانند عذاب، درد و رنج وجود دارد که در درون خود احساس می‌کنم.
نی خزان دانم درین‌گلشن نه نیرنگ بهار
این‌قدر دانم‌که اینجا رنگ‌هاگردیده است
هوش مصنوعی: من می‌دانم که در این باغ خزان است و بهاری در کار نیست. تنها چیزی که می‌دانم این است که رنگ‌ها در اینجا تغییر کرده‌اند.
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می‌آید صدا پالیده است
هوش مصنوعی: نفس آزاد و رها از محدودیت‌های جسمی است و در اثر نواختن ساز، صدا به خوبی و روانی بر روی تارها جاری می‌شود.
وحشتم‌گل می‌کند از جیب اشک بی‌قرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
هوش مصنوعی: ترس و وحشت من از جیب اشک‌هایم پر می‌شود، صبح که در آینهٔ شبنم به آرامی نفس می‌کشم.
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
هوش مصنوعی: بر چهره‌ی آتش سرپوشی جز خاکستر وجود ندارد و دیده‌ی ما به خاطر غبار اشک‌هایمان، نمی‌تواند چیزی را ببیند.
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
هوش مصنوعی: مقصد اصلی ما به دور از محدودیت‌ها نیست، بلکه در واقع در آغوش ناتوانی ما قرار دارد. هر جا که ما قدم گذاشته و دچار لغزش شده‌ایم، نشان‌دهنده‌ی همان نزدیکی است.
عجز طاقت‌کرد آهم را چو شمع‌کشته داغ
جاده‌ام از نارسایی نقش پا گردیده است
هوش مصنوعی: درد و ناتوانی‌ام به حدی رسیده که مانند شمعی که به انتها رسیده، در حال ذوب شدنم. اثر بی‌توجهی و ناامیدی بر زندگی‌ام مانند ردپایی روی جاده مانده است.
غیر وحشت باغ امکان را نمی‌باشدگلی
چرخ هم‌اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هوش مصنوعی: در باغ امکان، جز وحشت چیزی وجود ندارد و گل‌ها از زایش صبح به دامن گردباد چیده شده‌اند.
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صدا‌‌پیچیده است
هوش مصنوعی: غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفته و مانند ناله‌ای در من پیچیده است. حس می‌کنم که مثل صدای بلند و غم‌انگیزی که در کوه بیستون طنین‌انداز می‌شود، این حس عمیق من را هم دربرگرفته است.
سرگرانی لازم هستی بود بیدل‌که صبح
تا نفس باقی‌ست صندل بر جبین مالیده است
هوش مصنوعی: برای اینکه در زندگی شاداب و سرزنده باشی، باید آداب و رسوم و زیبایی‌ها را در وجودت پرورش دهی. به‌طوری که هر لحظه از زندگی‌ات، حتی در صبح‌های تازه و با نفس‌های تازه، نشانی از نشاط و زیبایی به همراه داشته باشد.