گنجور

غزل شمارهٔ ۲۶۷۹

که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد
چه هوا بپرورد آتشت ‌که برون پیرهن آمدی
هوس‌ تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت
برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی
ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای
نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون ‌تک و تاز شد
به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی
نه ‌لبت‌ به ‌زمزمه‌ چنگ‌ زد،‌ نه‌ نفس ‌در دل‌ تنگ زد
عدم آبگینه‌ به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی
چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی
چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا
که ‌تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی
ز خروش عبرت مرد و زن‌، پر یأس می‌زند این سخن
که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی
ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم
من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی
به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی

اطلاعات

وزن: متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
هوش مصنوعی: فطرت تو موجب شد که به دنیای ما و من وارد شوی. بهار زندگی جدیدی از کجا به این گلزار آمدی؟
سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد
چه هوا بپرورد آتشت ‌که برون پیرهن آمدی
هوش مصنوعی: صبحگاه، باغی پر از آگاهی است که در آن ظلمت وجود دارد. درون دل، دردهای فراوانی وجود دارد که چه حسرتی بر دل می‌نشیند، آیا آتش درونی‌ات را خاموش می‌کند؟ هنگامی که بیرون از خود، شکستگی‌ها و زخم‌ها را می‌بینی.
هوس‌ تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت
برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی
هوش مصنوعی: تمایل به زیبایی و دلربایی تو از کجا به وجود آمده است؟ نیاز تو به این زیبایی آنقدر زیاد است که تو حتی از مقام والای خود نیز غافل شده‌ای و به دنیای خاکی وارد شده‌ای.
ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای
نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
هوش مصنوعی: تو از عدم و نیستی جدا نشده‌ای و هنوز قدم دیگری برنداشته‌ای. ببین که چگونه پیش از خیال خود، به خیال آمدن نزدیک شده‌ای.
نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون ‌تک و تاز شد
به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی
هوش مصنوعی: نه بهار در سفر زیبایی خود به کمال رسید و نه دیوانگی تو به اوج و شگفتی رسید. تنها مشخص است که تو با چشم‌های خودت به اینجا آمدی و از وطن خود دور افتادی.
نه ‌لبت‌ به ‌زمزمه‌ چنگ‌ زد،‌ نه‌ نفس ‌در دل‌ تنگ زد
عدم آبگینه‌ به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی
هوش مصنوعی: تو نه در دل من به عشق سخنی گفتی، نه از خودت نشانه‌ای داشتی. اما باز هم برای من مثل آبگینه‌ای بودی که در برابر سنگ بر می‌آید؛ چون تو لیاقت آن را داشتی که مورد توجه قرار گیری.
چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی
هوش مصنوعی: چقدر معنای خالص و حقیقتی تو تحت تأثیر ظاهر کلمات قرار گرفته است، که همچون دانه‌های تسبیح، از یک زبان به دور صد زبان دیگر گردش کرده‌ای.
چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا
که ‌تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی
هوش مصنوعی: چه شد که آن پارچه آسمانی که لباس فرشتگان است، از تن بر می‌آید، در حالی که تو برای پوشیدن یک یا دو قدم کفن به این دنیای زودگذر آمدی؟
ز خروش عبرت مرد و زن‌، پر یأس می‌زند این سخن
که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی
هوش مصنوعی: از صدای عبرت‌آمیز مردان و زنان، ناامیدی اینجا شنیده می‌شود که چرا مانند شمع در میان جمع، آمده‌ای تا بسوزی.
ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم
من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی
هوش مصنوعی: من اگر جای تو بودم، هیچ نشانه‌ای از سایه‌ی آفتاب زنده نمی‌ماند. تو چطور توانستی در جای من قرار بگیری؟
به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی
هوش مصنوعی: به خاطر تمایل و بی‌خبر بودن از حقیقت، در دنیا اعتبار خود را از دست نده. زیرا عشق و حس زیبایی را طلبیدن، به مانند موجی است که خود را می‌شکند.