غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کردهام در دامن بادی
به خاک افتادهام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن میدهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج گریهام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نیام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش میبندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محملکش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود میکشد زادی
نمیدانم چه گم کردم درین صحرا من بیدل
دلی میگویم و دارم به چندین نوحه فریادی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کردهام در دامن بادی
هوش مصنوعی: در درونم جز حسرت و شوری برای عمر از دست رفته چیزی ندارم. همانند غباری هستم که در دامن بادی جمع شدهام.
به خاک افتادهام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن میدهد یادی
هوش مصنوعی: به زمین افتادهام، اما افتادگیام باعث نشده که غرور و عزت خود را از دست بدهم. این خاکی که روی من است یادآور تلاطمهای آروزی من است و نمیگذارد که تسلیم شوم.
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج گریهام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
هوش مصنوعی: نگذار که از درمان غم و گریهام غافل باشی؛ زیرا این آتش درونم به دیوانگی میارزد به راهنمایی که به من میدهی.
زکوه و دشت عشق آگه نیام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی
هوش مصنوعی: من از عشق در کوه و دشت آگاهی ندارم، اما به خوبی میدانم که خاکی میتواند مجنونی را به وجود آورد و کوهی را فرهادی کند.
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوش مصنوعی: سرور و شادی حاصل از زیبایی تو در باغ زندگی محصور شده است. تنها زمانی میتواند جلوهگر شود که عشقی رنجی به دل بیاورد و باعث بروز شادی شود.
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
هوش مصنوعی: در این دنیا همه ما در جستجوی آرزوها و خواستههای خیالی خود هستیم. در این بیابان زندگی، همه ما شکار هستیم، اما کسی نیست که ما را شکار کند یا ما را نجات دهد.
تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش میبندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
هوش مصنوعی: هر رنگ و حالتی که بخواهی، دل را حیرتزده میکند و نقشهای زیبایی بر آن میزند. کارگاه وجود انسان مانند آیینهای است که به خوبی جلوهها و زیباییها را به نمایش میگذارد.
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
هوش مصنوعی: اگر لحظهای حضور و جلوههای بالای شما نباشد، به رنگ سایهای در زیر درخت شمشاد بمانید.
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
هوش مصنوعی: جلوهٔ زیبای او باعث حیرت و شگفتی ماست و همین حیرت را میتوان یک نعمت دانست. همچنین، حالتی که شیشه صاف دارد، تنها نشانهای از زیبایی و افسون یک موجود فرشتگون است.
خطا از هرکه سر زد چون جبین، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
هوش مصنوعی: اگر کسی اشتباهی مرتکب شد، من در شرم و عرق ریختن فرو رفتم، چرا که هیچ کس مانند من در این دنیا باعث ننگ و خجالت نشده است.
توهم چون شمع محملکش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود میکشد زادی
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی که در این راه دشوار، به خاطر دیگران میسوزی و تحمل سختیها را به جان میخری. هر کسی از مسیر زندگی خود، در کنار مشکلاتی که دارد، بر اساس تجربهها و تلخیهایی که پشت سر گذاشته، به سمت خودش میآید.
نمیدانم چه گم کردم درین صحرا من بیدل
دلی میگویم و دارم به چندین نوحه فریادی
هوش مصنوعی: نمیدانم در این بیابان چه حرفی زدهام. من بیدل، دل را به میگویم و چندین بار با نوحههایم فریاد میزنم.

بیدل دهلوی