گنجور

غزل شمارهٔ ۲۴۰۲

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان
ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد
ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می‌شود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
هوش مصنوعی: آزادی از زیبایی، نشانه‌ای دیگر به دنیا می‌دهد؛ زیرا عالم همچون غبار دامن نازکی را می‌پوشاند که پر از زیبایی و جلال است.
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
هوش مصنوعی: ما هنوز درگیر خواسته‌ها و آرزوهای خود هستیم و با وجود همه سختی‌ها، نتوانسته‌ایم از درد و رنج ناشی از آن‌ها رها شویم. ما در آتش اشتیاق خود می‌سوزیم و این احساسات ما را به شدت درگیر کرده است.
بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان
هوش مصنوعی: زندگی انسان مانند تیری است که از کمان رها می‌شود، و در این راه با ظلم و مشکلات مواجه است. این عمر به سرعت می‌گذرد و ما نمی‌دانیم که چه زمانی به پایان می‌رسد.
بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
هوش مصنوعی: کسی که بی‌عقل و فاقد درک است، نمی‌تواند از موقعیت‌ها بهره‌مند شود و تنها در سایهٔ شانس و خوشبختی، شکست و ناکامی را تجربه می‌کند. او هیچ سودی از توانایی‌های خود نمی‌برد.
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان
هوش مصنوعی: دل من در غفلت و فراموشی غرق شده و هیچ نفس و حالتی در میان نیست. من همچون مرده‌ای خوابیده‌ام و از خودم فاصله گرفته‌ام، گویی کاروانی از زندگی به‌دورم رفته است.
ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هوش مصنوعی: به دلیل ناتوانی و شکست‌های مکرر، به جایی رسیده‌ام که حتی صدای من هم دیگر هیچ نشانی از من به جا نمی‌گذارد و مانند آیینه‌ای خالی شده است.
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
هوش مصنوعی: هر چیزی که وجود دارد، بدون پوشش و ظاهر زودگذر قابل درک نیست. این حقیقت وقتی مشخص می‌شود که دکان و فروشگاه دنیا را برچینند.
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
هوش مصنوعی: عاشق از خانه و کاشانه خود چه دور است و آرزوهایش به آنجا نمی‌رسد. مانند پروانه‌ای که در پی نابودی و از بین رفتن خود است، در حال جستجوی مکانی برای سکونت و آرامش نمی‌باشد.
پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد
ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان
هوش مصنوعی: آدمی که در مسیر بندگی و عبودیت خداوند است، نمی‌تواند به مقام خدایی برسد. ای خاک، همین‌قدر که هستی و در جایگاه خود باش، زیرا آسمان به اندازه‌ای بلند است که نمی‌توان به آن رسید.
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می‌شود از خون من روان
هوش مصنوعی: من به حدی ناامید شده‌ام که اگر مرا ذبح کنند، رنگ بدنم به خاطر خونم تغییر می‌کند.
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
هوش مصنوعی: ما در جستجوی حقیقت و دانایی هستیم و راهی برای فرار از این سردرگمی نداریم. ای بی‌خود، ادامه بده و ما را به خودمان نزدیک‌تر کن.
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان
هوش مصنوعی: در اثر عشق، شکایت و گلایه از افرادی که شهوات و تمایلات دنیوی دارند، طبیعی است. بیدل، از آنجا که شعله‌ی آتش از هیزم شدیدتر نیست، می‌گوید که درد و رنج عشق، فریاد و ناله نمی‌طلبد.

حاشیه ها

1396/08/11 15:11
ناشناس

کسی معنی این بیت رو میدونه؟
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
خیلی ذهن ادمو مشغول میکنه

1398/02/18 22:05
عبدالبصیر غفوری

آنگه که خود شناختی بدان که خدارا هم شناختی(خود شناسی خدا شناسی)و تا خود را درعشق او نیست نساختی به خود نمی رسی(منظور از خود حقیقت ازلی انسان است)وانگه به خود رسیدی بدان که به خدا رسیدی...والله أعلم...
تا شدم بیخبر از خویش خبرها دیدم
بیخبر شو که خبرهاست درین بیخبری
«فروغی بسطامی»