غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴: ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارمغزل شمارهٔ ۲۱۶۶: به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
هوش مصنوعی: مانند سایهای بر روی خاک، به خاطر غمی که وجود ندارد، دلم سنگین و غمگین است و به خاطر اندوهی که در واقع ندارم، لباس سیاه بر تن کردهام.
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
هوش مصنوعی: آدمی که ذاتش دگرگونشدنی نیست و نتواند از وضعیت خود تغییر کند، درمانی برای او وجود ندارد. من به خاطر بیعلاقگیام، تمام عرق و تلاش خود را به هدر دادم.
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
هوش مصنوعی: مثل شمع که در حرارت خودش ذوب میشود، نفس من هم در درد و رنج ذوب شده است و این حالت من به همین شکل باقی مانده است. حالا اینکه به خاطر شرمندگی نمیتوانم چیزهایی را که میخواهم بیان کنم، مثل قفسی است که مرا در بر گرفته و از خودم دور میکند.
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
هوش مصنوعی: در خوابم تزویر و زیبایی پارچههای نرم و لطیف وجود دارد، در سایهای از دیوار نامشخصی که نمیتوانم به آن دسترسی پیدا کنم.
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
هوش مصنوعی: هر کس که به من نزدیک شد، به اندازهای درک کرد که من هیچچیز ندارم. اما نمیدانم چقدر بیشتر از نداشتن من، او احساس کرد.
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
هوش مصنوعی: من مانند شمع میسوزم و میدانم که تا کجا میتوانم خود را قربانی کنم. اما شرم و سنگینی ریا به دوش من آویخته است، درحالیکه آنچه دارم هم به سختی در اختیارم است.
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
هوش مصنوعی: من به خاطر قطع ارتباط و نزدیکی، سردرگم ماندهام. ای کسی که با چاقوی تند حمله میکنی، من در لحظهای هستم که هیچ چیزی ندارم.
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هوش مصنوعی: در ذهنم تصوری به وجود آمده که مرا فریب میدهد، در حالی که نمیتوانم بر اشتیاق و غم خود کنترل داشته باشم، چون در عید و محرم، خوشی و شادمانیهایی را که ندارم، احساس میکنم.
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
هوش مصنوعی: هزار دشواری و مشکل را به جان خریدم تا به مقام و شهرتی همچون پرندهٔ افسانهای عنقا برسم، اما در حقیقت هنوز واقعیتی ندارم که بخواهم مانند نگینی در انگشترم جلوهگر باشم.
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
هوش مصنوعی: مدتی است در حال و هوای هذیانی به سر میبرم و از آن جهانی که هیچگاه در آن نبودهام، به جهانی آمدهام که هیچ چیز از آن ندارم.

بیدل دهلوی