غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پَر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یکقلم سازِ هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بستهام
آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم
خواه عشرت، خواه غم، خواهی خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس مانَد عدم
قاصد مُلک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم میفرستد بازمیخوانَد عدم
خلوتِ تنزیه و این سامان کدورتحیرت است
گرد ما عمری است از خود دور میراند عدم
یک نَفَس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خُلد و جحیم آسوده نیست
کاش این گردی که ما داریم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد
می نویسد هستیام سطری که میخواند عدم
همچو بوی گل ز نقد ما فناسرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهانِ بینشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهمانَد عدم
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت کجاست
گر همه هستی شود چیزی نمیداند عدم
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پَر افشاند عدم
هوش مصنوعی: زندگی تنها به رنگ و بویی که عدم ارائه میدهد محدود است، و این سفر و پرواز به هر نقطهای که برسد، از سرنوشت عدم نشأت میگیرد.
چون سحر نشو و نماها یکقلم سازِ هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
هوش مصنوعی: زمانی که صبح فرا میرسد، زیباییها و جنبههای تازه زندگی مانند آثاری از یک هنرمند در آسمان ظاهر میشوند. در این باغ، غیر از نفس کشیدن، عدم (عدم وجود) چه چیز دیگری میتواند پرورش یابد؟
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بستهام
آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم
هوش مصنوعی: من در آشیانهای در آسمانهای دور زندگی میکنم و نگرانم از آن روزی که عدم و نیستی دامنم را گرفته و مرا به زمین آورد.
خواه عشرت، خواه غم، خواهی خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس مانَد عدم
هوش مصنوعی: هر کدام از تجربهها و احساسات مانند شادی یا اندوه، چه فصلها مثل پاییز یا بهار، به نوعی وجود دارند و در زندگی ما تأثیر میگذارند. در نهایت، هر آنچه که باقی میماند، عدم و بیوجودی است.
قاصد مُلک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم میفرستد بازمیخوانَد عدم
هوش مصنوعی: پیامرسان دنیای خیال من، از اینکه در کدام نقطه هستم نپرس، زیرا او هر کجا که باشم مرا بازمیخواند و به سوی عدم میفرستد.
خلوتِ تنزیه و این سامان کدورتحیرت است
گرد ما عمری است از خود دور میراند عدم
هوش مصنوعی: در این بیت تصویری از حالتی درونی و معنوی ارائه شده است. شاعر به وضعیتی اشاره دارد که در آن، تجربههای داخلی و جستجوی حقیقت باعث جدایی از خود و واقعیات زندگی میشود. این جدایی و حیرتی که ایجاد میشود، نشاندهندهی تلاشی برای رسیدن به فهم بالاتر و پاکتر از زندگی است، اما در عین حال، انسان را در حالتی از سردرگمی و کدورت قرار میدهد. در نهایت، بیان میکند که این حالت، سالهاست که او را از خودش دور کرده و به نوعی عدم را به وجود آورده است.
یک نَفَس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
هوش مصنوعی: در یک لحظه، فقط یک اظهار وجود دارد و در عوض، جهانی از غبار و ابهام به وجود میآید. ما، با چشمهامان، چگونه میتوانیم بیشتر از این، حقیقت را پنهان کنیم؟
مرگ هم از فتنهٔ خُلد و جحیم آسوده نیست
کاش این گردی که ما داریم بنشاند عدم
هوش مصنوعی: مرگ نیز از مشکلات بهشت و جهنم در امان نیست. ای کاش این گرد و غبار وجودی که داریم، به عدم و نیستی برساند.
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد
می نویسد هستیام سطری که میخواند عدم
هوش مصنوعی: ما و من هیچ کاری نکردهایم که باید در موردش فکر کرد. او (نویسنده) زندگیام را بهگونهای مینویسد که عدم آن را میخواند.
همچو بوی گل ز نقد ما فناسرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
هوش مصنوعی: مانند بوی گل که از وجود ما زایل میشود، کسانی که در سرما و سختی هستند نیز از خود میگیرند، اما در نهایت آنچه را که عدم (نیستی) به دست میآورد، به شمار میآورد.
گفتگو بسیار دارد آن دهانِ بینشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهمانَد عدم
هوش مصنوعی: این دهان که هیچ نشانی از خود ندارد، خیلی صحبت میکند. اما عقل و هوش در اینجا معذور و غافل هستند و نمیتوانند چیزی را دریابند.
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت کجاست
گر همه هستی شود چیزی نمیداند عدم
هوش مصنوعی: من خاک هستم و در دستان بیدل، جوهر خالص وجود کجا است؟ اگر همه چیز در هستی جمع شود، باز هم عدم چیزی نمیداند.