غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴: چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستمغزل شمارهٔ ۲۰۱۶: حضور معنیام گم گشت تا دل بر صور بستم
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر از لحظهای صحبت میکند که در آن به اوج جنون و بیتابی خود رسیده و احساس میکند که این حالت میتواند مانند یک چیز آزاردهنده و طاقتفرسا باشد. او خود را با یک ریگ که به پا آسیب زده مقایسه میکند؛ به نوعی نشان میدهد که تحمل این جنون برای او دشوار شده و به نوعی بر زخمهای درونی خود تأکید میکند. در واقع، این تصویرسازی به وضوح حس نارضایتی و تحمل درد ناشی از عجز را منتقل میکند.
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
هوش مصنوعی: هر کسی در این باغ راه و رسم متفاوتی دارد، اما من دستهایم را به هم ستم و رنگی از حنا به انگشتانم زدم.
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
هوش مصنوعی: باید در زندگی با محبت و عشق همراه بود، حتی تا آخرین لحظه. چرا باید خود را از آینهای که نشاندهندهی حقیقت است، پنهان کنم؟
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
هوش مصنوعی: در مذهب حیا، کمک گرفتن از دیگران ننگین است، بنابراین به خاطر غیرتم تصمیم گرفتم که حتی اگر به عصا هم تکیه کنم، به کسی وابسته نشوم.
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
هوش مصنوعی: این جمع، پر از شوخی و رنگهای مختلف است و من از همه چیز چشم پوشیدم و موضوع حیا را کنار گذاشتم.
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
هوش مصنوعی: شبنم در سحرگاه به زمین ملحق شد و از شرم خود را از پایین بودن رها کرد. دلی که آرزوی پرواز داشت، بالاخره توانست پرواز کند.
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
هوش مصنوعی: من شانس بدی دارم که از زیر سایهٔ خوششانسیام، هر چیز تاریکی را بر بالای پرندهای بزرگ و شگفتانگیز قرار دادم.
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هوش مصنوعی: من مانند دانههای تسبیح به بند زنار خود وابستهام و هیچ امیدی به رهایی ندارم. ای خدا، نمیدانم این سرگردانی و بلاتکلیفیام را به کجا باید ببرم.
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از وضعیت روحی و احساسی خود صحبت میکند. او به یاد میآورد که چقدر سادهدل بوده و به همین دلیل دچار خیالهای واهی شده است. این سادگی او باعث شده که به یک تصویر زیبا، که به یاد محبوبش ایجاد کرده، دل ببندد. در همین حال، او به خود تهمت میزند که چرا در این حالت به احساسات و تصورات خود پرداخته و آنها را به وضوح میبیند.
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
هوش مصنوعی: من هدفم این بود که با برطرف کردن اسباب دنیا، دل را از زحمتها و سختیها آزاد کنم، چون دیگر از سنگینی مشکلات به ستوه آمده بودم و دست به دعا بردهام.
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
هوش مصنوعی: من داستان آزادی را بر دل همچون مروارید نوشتم و این مشکل را با صد ترفند از بند رها کردم.
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
هوش مصنوعی: بیدل، چه سحری است که من از وجود بیفایدهام بر زمین نفس کشیدم و بر چشم خود زینتی از صدای آن قرار دادم.