گنجور

غزل شمارهٔ ۱۶۸۱

شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر

اطلاعات

وزن: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
هوش مصنوعی: شب زندگی به پایان رسید و با شمارش نفس‌ها، در نهایت خاک من را به آسمان بردند. صبحی که انتظارش را داشتم، فرا رسید.
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
هوش مصنوعی: بهار با شادابی و سرزندگی خود، احساس شرم و خجالت را در من بیدار کرد. زمان به سرعت می‌گذرد و من بی‌گلاب و عطر گل باقی مانده‌ام، البته در این بین، لبخند و شادی هم همیشه وجود دارد.
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
هوش مصنوعی: درود بر وداعی که همچون کودکی دلم را می‌آزارد. به خاطر درد و غم خود، ناله‌های بی‌صدایم را به خاک می‌سپرمو دیگر هیچ امیدی به برداشتش ندارم.
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
هوش مصنوعی: دیگر از رشد و نمو نپرس، من به باد تپش و نشاطی بخشیدم. صبحگاه چه گلی در حال شکفتن است، چراکه نفس آبیاری دیگر را نمی‌پرسد.
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
هوش مصنوعی: در مسیر وحشت، رنگ به خاطر گرد و غبار منع پاک است. چرا که تو نمی‌خواهی خود را آزاد کنی، در حالی که هیچ قفسی برای خود نداری.
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
هوش مصنوعی: عزیز من، درخت عشق و دوستی که در دل داری، نشان از وفاداری و ماندگاری ندارد. بهتر است از آغاز توجه کنی به آن که در نهایت تو را رها خواهد کرد.
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
هوش مصنوعی: ای شیخ، به خاطر خودراستی‌ات نبالید و وعظ‌های بی‌مورد نکن؛ اگر من تقوای واقعی ندارم، پس تو چه ارتباطی به من داری؟
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد با بهانه‌جویی خود را از حقیقت دور کند، این کار ظلم است؛ زیرا غافل ماندن از زیبایی‌ها و لذت‌ها، انسان را از درک شادی‌ها و زیبایی‌های زندگی محروم می‌کند.
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
هوش مصنوعی: هر چیز ممکن و وجود و عدم در تو گم و سردرگم هستند؛ کجا برود کسی که تو را ترک کند؟ تو که همیشه در کنار هستی و هیچ‌گاه جدا نمی‌شوی.
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر
هوش مصنوعی: مانند چراغی که خاموش شده و بی‌تابی می‌کند، از خیال گریه کردن خودت عبور نکن. آخر چرا چشمانت را می‌فشاری، در حالی که نمی‌دانند چه چیزی را پنهان می‌کنی؟