گنجور

غزل شمارهٔ ۱۶۶۵

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار
کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست
عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار
هرچه می‌بالد علم بر دوش‌گرد عاجزی‌ست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دل‌کیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه می‌بینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین‌ کوهسار
بوی ‌پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
می‌کشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست
صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار
می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی‌سوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون ‌گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عمل‌گر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌کار

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار
کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
هوش مصنوعی: چشمانت را به احترام بزرگانی که در این محفل هستند، پایین ننداز. زیرا اگر عصا به زمین کوبیده شود، شعله‌ای از سنگ بلند می‌شود.
سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست
عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف گذر زمان و تغییرات آن در طبیعت می‌پردازد. بهار و زیبایی‌هایش در نهایت به پایان می‌رسند و به تدریج رنگ و طراوتی که داشتند، محو می‌شوند. گلشن و خرمی در آخر به سکون و خاموشی می‌رسند و این واقعیت نشان‌دهنده‌ی زوال و تغییر است. به عبارت دیگر، زیبایی و سرزندگی در نهایت از بین می‌رود و به نوعی به چرخه‌ای از انفعال و پایان می‌انجامد.
هرچه می‌بالد علم بر دوش‌گرد عاجزی‌ست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هر چه علم و دانش بر دوش انسان سنگینی کند، در واقع او همچنان در برابر ناتوانی و ضعف‌های خود قرار دارد. در اینجا، علم نمی‌تواند تمام مشکلات و چالش‌ها را از بین ببرد و انسان را از احساس آسیب‌پذیری رها کند.
از بنای چینی دل‌کیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
هوش مصنوعی: اگر آسمان قادر باشد، این درد و رنج را از دل ما بردارد، ای آسمان! اگر تو مردی، پس این مشکل کوچک را از وجود ما بزدای.
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار
هوش مصنوعی: این بیت به وصف حالتی اشاره دارد که در آن شخص تحت تأثیر نشئگی و حالت سرخوشی قرار دارد. به نوعی نشان می‌دهد که در دنیای تکرار و دور باطل، انتظار بازگشت به حالی خوش و لذت‌بخش را دارد. فرد در حالی است که بر اثر این وضع، خمیازه می‌کشد و حس ضعف و خمودگی را تجربه می‌کند، گویی دچار نوعی غفلت و خواب‌آلودگی شده است. ششجهت در اینجا به تنوع و کثرت منابع لذت و نشئگی اشاره دارد.
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
هوش مصنوعی: دل نمی‌تواند تمام احساسات و عواطف را در خود جای دهد، مثل اینکه دریا نمی‌تواند تمام جواهرات را در خود نگه دارد. تا کی می‌خواهیم از خودمان فاصله بگیریم و کنار بایستیم؟
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه می‌بینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
هوش مصنوعی: جهان امکان مانند تماشاخانه‌ای است که در آن هر چیزی که می‌بینم، به رنگ و شکل خودم تاثیر پذیرفته است.
با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
هوش مصنوعی: زندگی با دل به چالش افتاده است و باید بدانیم که برای به دست آوردن چیزهای با ارزش، مانند گوهر، باید از میان مشکلات و موانع عبور کنیم.
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین‌ کوهسار
هوش مصنوعی: امشب، مرزبان احساس ناامیدی است و نام فرهاد را به خاطر می‌آورد. فرهاد کسی است که به خاطر مشکلات و دشواری‌ها صدایش در کوهسار بلند شده و همگان آن را شنیده‌اند.
بوی ‌پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
می‌کشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
هوش مصنوعی: بوی پیراهن یوسف، در دل مردم آرزویی عمیق و شوقی بی‌پایان ایجاد کرده، مانند می‌کشد که دل چندین سال انتظار چشم یعقوب را به دنبال یوسف می‌کشد.
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست
صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار
هوش مصنوعی: با تلاش و جنون، می‌توانم بفهمم که وضعیت من ناقص است. من به تعداد زیادی از مسائل و مشکلات می‌پردازم، اما در این میان، فقط یک موضوع برای من مهم و برجسته باقی مانده است.
می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
هوش مصنوعی: من تا زمانی که هنوز جوانم، بار زندگی را به دوش می‌کشم؛ هرچند که دنیا بر دوشم سنگینی کند، اما ای روزگار، می‌خواهم که کمی از سنگینی‌ات را هم به دوش من بگذاری.
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی‌سوار
هوش مصنوعی: مشکلات مالی و فقر من به عالم شهرت پیدا کرده است. هر تار موی من در اینجا مانند نفسی است که به آن وابسته‌ام و دیگر نمی‌توانم از آن جدا شوم.
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون ‌گردن دیگر برآر
هوش مصنوعی: تا چه زمانی باید تلاش کنم و فکر کنم؟ ای دانهٔ امید کهنم، ریشه‌ات قدیمی شده است، اکنون باید سر تازه‌ای برآوری.
بیدل از علم و عمل‌گر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌کار
هوش مصنوعی: بیدل می‌گوید که از نظر علم و عمل، هرچه در زندگی انجام می‌دهیم، تنها نتیجه‌اش بی‌کاری است. به عبارت دیگر، در تلاش‌ها و فعالیت‌هایمان هیچ چیز واقعاً مفید و سازنده وجود ندارد و همه چیز به نوعی به بیهوده‌گی می‌انجامد.