گنجور

غزل شمارهٔ ۱۴۴۷

بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند
تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند
پر بیکسیم ‌کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن ‌گریه می‌کند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می‌ کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند
اشکی‌ که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن‌ گریه می‌کند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن‌ گریه می‌کند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند
هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع
گل نیز بی‌ تو بر سر من ‌گریه می‌ کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحی‌ست‌ کز وداع چمن‌ گریه می‌کند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند
تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند
هوش مصنوعی: افراد با علم و دانش در دلشان به حال کسانی که در فن و مهارت انتظاری از آنها دارند، غمگین هستند. این غم و درد، آنقدر عمیق است که وقتی قلم به دست می‌گیرند و صحبت می‌کنند، احساسشان را با گریه ابراز می‌کنند.
پر بیکسیم ‌کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن ‌گریه می‌کند
هوش مصنوعی: ما به شدت دچار درد و رنج هستیم، زیرا اشک‌هایمان همچون نم و رطوبت از چشمانمان می‌ریزد، هرچند که موهای سرمان به جلو می‌آید و از بدن‌مان بیرون می‌زند، ولی گویی همچنان در حال گریه هستیم.
درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می‌ کند
هوش مصنوعی: در دوران پیری، از تلاش برای سخن گفتن و ضبط کلمات دست بردارید، چون دندان‌ها که می‌ریزند، برای لب‌ها و دهان به جز گریه کردن کار دیگری نمی‌ماند.
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند
هوش مصنوعی: عقل انسان نمی‌تواند از فریب نفس فراتر رود، و در این حال، مردی که زیر بار این فریب رفته، همانند زنی که گریه می‌کند در حال زاری است.
اشکی‌ که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن‌ گریه می‌کند
هوش مصنوعی: اشکی که به خاطر عشق و محبتش در کنار چشمش نشسته، مانند کودکی که به زمین می‌افتد، ناله و گریه می‌کند.
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن‌ گریه می‌کند
هوش مصنوعی: ای قطره‌ای که به خاطر بی‌توجهی از چشمان دریا افتاده‌ای، چه بسا که دردی که به خاطر تنهایی و دوری‌ات احساس می‌کنی، برای وطن هم دردناک و غم‌انگیز است.
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند
هوش مصنوعی: توجه به سلامت جسم، گاه موجب می‌شود که در برابر مشکلات و آسیب‌ها، به یاد گذشته‌ها و احساسات ناگوار بیفتیم و به نوعی به آنها واکنش نشان دهیم.
هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع
گل نیز بی‌ تو بر سر من ‌گریه می‌ کند
هوش مصنوعی: در این لحظه، چه لذتی می‌توانم داشته باشم که حتی گل شمعی هم به یاد تو بر من می‌گرید؟
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحی‌ست‌ کز وداع چمن‌ گریه می‌کند
هوش مصنوعی: شبنم در این بهار نشانه شادی نیست؛ بلکه صبحی است که به خاطر وداع با گلزار، اشک می‌ریزد.
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند
هوش مصنوعی: بیدل هر جا که نشانه‌ای از غم و اندوه باشد، به خاطر حسین و حسن، اشک می‌ریزد و سوگوار می‌شود.

حاشیه ها

1393/11/15 06:02
مجتبی خراسانی

یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ
در اواخر محرم الحرام بود که سخت بیمار شد و شدیدا تب کرد و چند روز بعد خوب شد و غسلی کرد و نمازی گزارد و شکر خدا را بجای آورد.
همه فکر کردند که دیگر بیماری سراغش نخواهد رفت. اهل و عیالش شاد بودند ولی او خود از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد با خبر بود. آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد. روز چهار شنبه چهارم ماه صفر باز هم تب کرد و افتاد به بستر بیماری و پنجم صفر سال 1133 هجری قمری با همه خداحافظی کرد و رفت آنگونه رفت که حتی خودش هم با خبر نشد و از خود فقط زخم هایش را باقی گذاشت. بیدل که خوابید تازه انگار زخم هایش بیدار شده باشند شروع کردند به جلوه فروشی که ما چنینیم و چنانیم. زخم هایش آنقدر زخمند که پس از این همه سال سرخ مانده اند و هیچ کس جگر رویایی با آن ها را ندارد تا بپرسد که شما از دل کدام تیغ مبارک تراویده اید و از کدام نشئه ی فارغ از مرهم می آیید.
بیدل که چشمش را بست و دلش وا شد از بالینش یک غزل پیدا کردند و یک رباعی و این آخرین پاره های جگر بیدل بود که از دهانش بیرون ریخته بود و روی کاغذ را رنگین کرده بود. و آن رباعی این بود:
بیدل کلف سیاه پوشی نشوی
تشویش گلوی نوحه جوشی نشوی
بر خاک بمیر و همچنان رو بر باد
مرگت سبک است بار دوشی نشوی
ایینه اش زلال باد.

درود و مهر.!
عقل از فســونِ نفس، ندارد بر آمدن
بیچاره است مرد، چو زن گریه می‌کند
بیدل رح