گنجور

غزل شمارهٔ ۱۲۷۰

حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
ساختم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
محرم عجز آشنایی‌های حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
بیش از این در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آن‌سوتر نمی‌دانم چه شد
سیر حسنی داشتم در حیرت‌آباد خیال
تا شکست آیینه‌ام دلبر نمی‌دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌گم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیچ نیست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: من نتیجه‌ام از زراعتی که بی‌حاصل مانده، برایم مشخص نیست. در ابتدا، خاک بودم و حالا به حالتی دیگر تبدیل شده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه بر سرم آمده است.
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: پرنده‌ای به شدت ناله می‌زند، دیگر از احوال دل من نپرس. رگ‌ و پی من در خون می‌تپد و نمی‌دانم چه بر سر گوهر زندگی‌ام آمده است.
ساختم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: اگر به مشکلات و غم‌هایم فکر کنم، دیگر لذتی از زندگی نمی‌برم. در بهشت گم شده‌ام و نمی‌دانم چرا به این وضعیت رسیدم.
محرم عجز آشنایی‌های حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: ما در دنیای عدم توانایی‌ها و شگفتی‌ها بی‌خبر نیستیم. اما به اندازه‌ای که تلاش می‌کنم، نمی‌دانم چه بر سرم آمده است.
بیش از این در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: دیگر نمی‌توانم در تنهایی و به دنبال حقیقت وصالی که به آن رسیده‌ام، تلاش کنم. تمام جستجوها و کوشش‌ها به ناامیدی تبدیل شده و حالا نمی‌دانم چه برسرم آمده است.
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آن‌سوتر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: مشت خونی که از ضربان قلب به وجود آمده، امید داشت که روزی این خون به دل تو راه پیدا کند. اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که این امر محقق نشد.
سیر حسنی داشتم در حیرت‌آباد خیال
تا شکست آیینه‌ام دلبر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: در دنیای خیال و افکارم، با شوق و حس عشق، در حال گردش بودم. ناگهان وقتی که آیینه‌ی تصویرم را دیدم، چیزی در دل شکست و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که محبوبم از کنارم رفت.
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌گم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: من و صوفی در حال آموختن علم و معرفت بودیم. او چیزی نوشت و من در دفترم چیز دیگری نوشتم، اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد.
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: آدم بی‌حوصله، از فکر به زندگی خسته شده و نمی‌داند زمانی که مثل اشک از پا افتاده چه اتفاقی برایش افتاده است.
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیچ نیست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد
هوش مصنوعی: بیدل اکنون تنها احساس پشیمانی دارم و نمی‌دانم آنچه که قبلاً به‌طور ناخواسته و بدون دلیل داشتم، حالا چه شده است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۲۷۰ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1393/03/16 11:06

مصرع اول زین زبن نوشته شده

1395/05/20 10:08

با سلام و احترام و تشکر از زحمات شما عزیزان
این شعری که متن ان منتشر شده خیلی دارای غلط تایپی است. خیلی برای سایت گنجور شایسته نیست که شعرها را با ایراد تایپی منتشر کنند
با تجدید احترام

1396/07/06 22:10

سیر حسنی داشتم در حیرت آباد خیال
تا شکست آئینه ام دلبر نمی دانم چه شد
صحیح است

1396/07/06 22:10

بیدل! اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست
صحیح است

1399/10/30 20:12
کمیل قزلباش

سلام..این غزل پر از اشتباه های تایپی است.لطفا اصلاح نمایید

1399/10/30 21:12
کمیل قزلباش

حاصلم زین مزرع بی بر نمیدانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمیدانم چه شد
ناله بالی میزند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون میطپد گوهر نمیدانم چه شد
ساختم باغم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمیدانم چه شد
محرم عجز آشنائیهای حیرت نیستم
اینقدر دانم که سعی پر نمیدانم چه شد
بیش ازین در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمیدانم چه شد
مشت خونیب کز طپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمیدانم چه شد
سیر حسنی داشتم در حیرت آباد خیال
تا شکست آینه ام دلبر نمیدانم چه شد
دی من و صوفی بدرس معرفت پرداختم
او رقم گم کرد و من دفتر نمیدانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمیدانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتم در بر نمیدانم چه شد