گنجور

غزل شمارهٔ ۱۲۰۱

ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
هوش مصنوعی: اگر کسی نفسش را به آینه‌ای تبدیل کرده باشد، دیگر نیازی به تدبیر و تلاش برای پاکی و صفا ندارد؛ چرا که این حالت به صورت طبیعی و بدون حیرت ایجاد شده است.
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
هوش مصنوعی: فردا ما زیر لایه‌ای از خاک خواهیم بود، مگر اینکه شمشیر تو در آسمان آماده باشد.
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
هوش مصنوعی: ما به طبیعت خود تسلیم شده‌ایم و رعونت و تکبر چه اوهامی است، تا کجا می‌تواند گردن‌فرازی کند؟
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
هوش مصنوعی: وقتی که ماهیت یک ظالم با روح رو به کمال و بی‌نیازی سازگار نیست، چه بر سرش می‌آورند؟ مانند ماری که به خاطر هوس و تمایلش، پوسته‌ای را به تن کرده است.
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
هوش مصنوعی: شور و اشتیاق ما را حتی به فنا نمی‌توان برداشت، زیرا خاکستر عشق همانند قفس فاخته است.
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
هوش مصنوعی: هیچ بلا و غباری بدون یاد یک گل وجود ندارد، که این یاد در دل ما همچنان در حال زنده‌ نگه‌داشتن است.
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
هوش مصنوعی: محبوب ما رفت و ما هیچ خبری از دل خودمان نگرفتیم. این وضعیت شبیه آینه‌ای نیست که چیزی را در خود نشان ندهد.
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
هوش مصنوعی: به خاطر شرمی که از تو دارم، به این دنیای بی‌مفهوم که هیچ رنگ و جلوه‌ای برای من ندارد، چقدر چیزی را از دست داده‌ام.
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تمایل و محبت اشاره دارد و می‌گوید که نمی‌توان عشق و علاقه‌اش را به کسی که ارزشش را نمی‌داند، کاهش دهد. آرزوی او این است که فردی که مورد علاقه‌اش است، هرگز قدر و ارزش او را نشناسد تا بتواند در کنار او بماند.