غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که به رو میزدم آتش به جگر زد
بییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثالگلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید
میخواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازدغزل شمارهٔ ۱۱۲۹: حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
هوش مصنوعی: تا زمانی که زیبایی بی رنگ تو بر دل نقش بست، آینه در دست گرفتم و به در مراجعه کردم.
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
هوش مصنوعی: اگر به اهداف و آرزوهای خود با جدیت و تلاش بپردازی، ممکن است به نتایج غیرمنتظره و بزرگی دست پیدا کنی، حتی اگر شروع کار کوچک و کماهمیت به نظر برسد.
رفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
هوش مصنوعی: تو رفتی و من نتوانستم از غم دوریام آرامش پیدا کنم. چه میتوانم بکنم وقتی آتش عشق تو در قلبم شعلهور است و دامن صبحگاهی به یاد تو، مرا بیشتر میسوزاند؟
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
هوش مصنوعی: بدون حضور تو، چمن هیچ لذتی برایم ندارد. هر گلی که میبینم، یاد تو را در ذهنم زنده میکند.
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
هوش مصنوعی: به من بگو، این فکر تو چه سودی دارد؟ چرا رنگ و چهرهام در هر چرخش زمان تغییر میکند؟
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
هوش مصنوعی: عمر و جوانیام بر اثر سختیها و رنجهایی که کشیدهام، به خواری و ناتوانی رسیده است. مانند نخل سالخوردهای که به خاطر فشار و آسیب، خم شده و با چاقویی به شاخهایش ضربه زده شده است.
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که به رو میزدم آتش به جگر زد
هوش مصنوعی: سحر و جادوی علم و درک، از جانم دودی برخاست و آبی که بر روی من میوزید، شعلهای به دل من زد.
بییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
هوش مصنوعی: بدون ناامیدی، از فکر وطن دست نکشیدم تا زمانی که دچار مشکلات شدم و راه را برای رسیدن به آرزوهایم گم کردم.
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
هوش مصنوعی: چشمم را به تماشای تو نرساندم، چون شمع، از ابتدا تا انتهای قدمم فقط یک پلک زدن فاصله بود.
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زد
هوش مصنوعی: چشمهای او مانند پردهای بر دل من قرار دارد و من حیران و شگفتزده هستم که چگونه این پرده بر افراشته شده است.
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
هوش مصنوعی: فریاد که ما تلاش کردیم و به نتیجهای نرسیدیم، صبح هنگام، در حالی که از خستگی و ناامیدی به تنگ آمده بودیم، با قدرت به کار ادامه دادیم.
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثالگلی بودکه آیینه به سر زد
هوش مصنوعی: ما به زیبایی تو چه میتوانیم بگوییم که فقط حیرت ما باقی مانده است؛ تو همچون مجسمهای از گل هستی که در آینه به نمایش درآمده است.
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید
میخواست به سنگم زند آخر به گهر زد
هوش مصنوعی: نیکی و زیبایی را از کسی شنیدم که نمیدانست چه در دل دارد؛ او به فکر آسیب زدن به من بود، اما به جای آن به من لطف و محبت کرد.
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
هوش مصنوعی: دل ما را با نگاهی که به سمت آن گل انداختی دزدیدند، همان گلی که تو در آن چمن دیدی و توجه کردی.