گنجور

غزل شمارهٔ ۱۰۸۴

وحشتِ ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌ کرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحم‌ کن بر حال محرومی‌ که مانند سپند
سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد
بی‌نشانم لیک بالی از زبان‌ها می‌زنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ما پرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گدازِ شیشه مِی در جام نتوانست کرد
در جنون‌زاری که ما حسرت‌کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وحشتِ ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌ کرد
هوش مصنوعی: ترس و نگرانی ما را هیچ چیز نتوانست آرام کند، حتی شراب ما هم نتوانست در دل هیچ‌کس نشانی از آرامش بیاورد.
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: در حالتی که هیچ چیزی وجود ندارد، تنها چیزی که از من باقی مانده آوارگی و سرگردانی است. مرگ نتوانست آغاز من را به پایان برساند.
رحم‌ کن بر حال محرومی‌ که مانند سپند
سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: به حال کسی رحم کن که مانند گیاهی در آتش سوخته است، ولی نتوانسته صدایی برای بیان درد و رنجش بلند کند.
بی‌نشانم لیک بالی از زبان‌ها می‌زنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: اگرچه من بدون نشانه‌ام، اما با قدرت کلامم پرواز می‌کنم. خوش به حال آن موجود افسانه‌ای که نتوانسته‌اند نامش را بسازند.
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: آرزوهایم از بی‌توجهی معشوقان به درد آمد و تبدیل به خون شد. از من نپرس که چه دعاهایی کردم، چون او حتی نتوانست به من بد بگوید.
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: عمر در جنون سپری شد و نتوانستم با روغن بادام کاری از پیش ببرم، حتی چشم سیاه تو را درمان کنم.
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ما پرواز جز در دام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: عمرها گذشت و تلاش کردیم، اما دل پرنده ما نمی‌تواند تنها در جاهایی که دوست دارد پرواز کند و همیشه در دام گرفتار می‌شود.
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: باد صبحگاهی دامن تو را به حرکت درآورد، اما چه فایده که گرد ما را نتوانست با جامه احرام پوشش دهد و از آلودگی‌ها پاک کند.
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گدازِ شیشه مِی در جام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی سرخوشی و نشاطی بیابی، دل خود را از عشق و شیدایی پر کن؛ زیرا در این دنیا هیچ‌کس بدون آنکه شیشه‌اش را بشکند و می‌نوشد، نتوانسته به شادمانی واقعی دست یابد.
در جنون‌زاری که ما حسرت‌کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: در حالی که ما در حال تجربه حسرت و دیوانگی هستیم و در جستجوی آرامش و راحتی هستیم، حتی آسمان نیز نتوانسته یک لحظه آرامش به خود بدهد.
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: اگر دل تو پاک باشد، نگرانی از بدی‌های دنیا نداری، چرا که عیوب و زشتی‌های دیگران نمی‌تواند بر چهره‌ی تو تاثیری بگذارد.
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
هوش مصنوعی: بیدل از عشق و دوری محبوب می‌گوید که چشمانش همیشه پر از اشک است. در این راه، آن ستمگر تنها با یک نگاه نمی‌تواند بر او احسانی کند، و این زخم عشق او به قدری عمیق است که حتی سال‌ها هم نمی‌تواند فراموشش کند.