گنجور

غزل شمارهٔ ۱۰۲۱

بهار صبح نفس زین دو دم بقا که ندارد
به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها
هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو
ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
جهان عالم امکان گرفته وهم تلق
نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد
به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت
به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون
مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم ز ردّ و قبول وهم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل
نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بهار صبح نفس زین دو دم بقا که ندارد
به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد
هوش مصنوعی: بهار صبح به من احساس زندگی و تازگی می‌دهد، اما این دود و غبار که به دورم است، نشان از زوال و ناپایداری دارد. در این کارگاه جهان، چه خنده‌ها و شادی‌هایی وجود دارد که از دست می‌روند و هیچ‌کس به آن‌ها توجهی نمی‌کند.
بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها
هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حالتی می‌پردازد که در آن فردی با اعتماد به نفس بیش از حد و خیال‌پردازی، تصور می‌کند که می‌تواند به‌راحتی به چیزهای بزرگ و دوردست دست یابد. او در این وضعیت، دریاچه‌ای از آرزوها و انتظارات را در ذهنش می‌سازد، در حالی که این آرزوها به سادگی قابل تحقق نیستند و واقعیت چیز دیگری است. در نهایت بیان می‌کند که این آرزوهای غیرواقعی ممکن است باعث سست شدن پایه‌های انگیزه و تلاش واقعی او شوند.
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد
هوش مصنوعی: از دستگاه و نظام وجود تو و من در این جهان، چه عبرتی به ما می‌رسد؟ در نهایت، برای ما که هیچ چیزی در این زمینه نداریم.
فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو
ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
هوش مصنوعی: فریب جذابیت‌ها و زیبایی‌های دنیا را نخور، زیرا این گل شگفت‌انگیز که از نظر رنگ و عطر بی‌نظیر است، تنها یک ویژگی ندارد و آن وفاداری است.
جهان عالم امکان گرفته وهم تلق
نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد
هوش مصنوعی: دنیا همه‌چیز را در خود جای داده و هیچ‌کس جز این شخص خاص، به خوبی به آن دسترسی ندارد.
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
هوش مصنوعی: درگیر شدن با گناهان باعث شد که فرصتی برای شرمندگی نیابم. شرم و حیا از کجا می‌تواند حاصل شود، در حالی که من از آن بی‌بهره‌ام؟
غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد
به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
هوش مصنوعی: ما میان غبار و مشکلات زندگی به جایی نمی‌رسیم، چه می‌توان کرد؟ کسی که ناتوان است، چگونه می‌تواند راه برود؟ او عصا ندارد که به آن تکیه کند.
به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
هوش مصنوعی: من هیچ‌گاه به گلی نرسیدم که زیبایی و ناز آن را ببینم. بهار هم از کجا می‌تواند چنین جلوه‌ای داشته باشد؟
پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت
به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
هوش مصنوعی: پیام کاف به نون می‌رسد یعنی هر چیز در محل و زمان خود به هدفش می‌رسد. اما گاهی اوقات، این پیام چنان خاص و عمیق است که ممکن است کسی نتواند آن را بشنود یا درک کند. به عبارتی دیگر، برخی از واقعیات و حقایق به قدری پنهان یا دشوار هستند که برای هیچ انسانی قابل فهم نیستند.
کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون
مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد
هوش مصنوعی: کجاست آن شکاف در لباس دیوانه که فقط با یک مژه بتواند بند این جامه را باز کند وقتی که این جامه وجود ندارد؟
کجا بریم ز ردّ و قبول وهم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
هوش مصنوعی: کجا برویم از حاشیه‌ها و قضاوت‌ها و فضولی‌ها؟ برو پیش ما، زیرا در این درگاه چیزی وجود ندارد.
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل
نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است دل بی‌نوا به مراسم محبت راه پیدا کند، در حالی که نفس بی‌خودی حتی در خانهٔ آینه نیز جایی ندارد؟