گنجور

بخش ۳۱ - خشکسال و قحط

[قحط و پریشانی‌]

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به‌] راه ده سرخ‌، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع‌ باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته‌ فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم‌ لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه‌ در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت‌، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بی‌علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه‌ زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی‌علفی‌ خروجی کردی‌ و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح‌ بگفتند که کار از دست می‌بشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی‌علفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب‌ بود و شاخی غلّه‌ نبود و مردم همه گریخته‌ و دشت و جبال‌گویی سوخته‌اند، هیچ گیاه نه‌ . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به‌] روزگار گذشته باران‌ آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم‌ بخوردندی و سر برآوردندی‌ و می‌نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.

و مردم پیاده‌رو را حال بتر ازین بود.

امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شده‌اند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّه‌اند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن می‌نماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال‌ است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل‌ و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه‌، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان‌ زبان در دهان یکدیگر کرده‌اید و نمی‌خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می‌باشم و شما دزدی می‌کنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم‌ . هر دو مدهوش‌ بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث‌ آراسته‌ سخن گفتن گرفت‌ و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال‌ باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.

وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.

بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی‌ حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب‌ . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه‌ چه بکار است‌؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه‌ دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات‌ می‌افتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل‌ میآمدند تا آنگاه که‌ الطَّامَّةُ الْکُبْری‌ پیش آمد.

بخش ۳۰ - کارهای نشابور: و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیّر بودی.بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر: امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت‌ و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست‌ ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار می‌بباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم‌ افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست‌ بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش‌ مردی زیرک و گربز و بسیار دان‌ نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیده‌ام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت‌ «ترا بدان خوانده‌ام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمی‌شنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می‌نماید، که یک سوارگان‌ را همه در مضرّت و گرسنگی و بی‌ستوری می‌بینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است‌ که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی‌ پیاده‌اند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست‌؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکی‌ام یک لخت‌ و من راست گویم‌ بی‌محابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست‌ خواهند داد، که بینوا و گرسنه‌اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی‌ گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان‌ امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم‌، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی‌، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

[قحط و پریشانی‌]
هوش مصنوعی: تجربه کمبود و بی‌نظمی در منابع و شرایط زندگی است که می‌تواند به مشکلات جدی اقتصادی و اجتماعی منجر شود. این وضعیت معمولاً با افزایش قیمت‌ها، نارضایتی عمومی و کاهش دسترسی به کالاهای اساسی همراه است.
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به‌] راه ده سرخ‌، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع‌ باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته‌ فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم‌ لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه‌ در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت‌، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بی‌علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه‌ زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی‌علفی‌ خروجی کردی‌ و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح‌ بگفتند که کار از دست می‌بشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی‌علفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب‌ بود و شاخی غلّه‌ نبود و مردم همه گریخته‌ و دشت و جبال‌گویی سوخته‌اند، هیچ گیاه نه‌ . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به‌] روزگار گذشته باران‌ آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم‌ بخوردندی و سر برآوردندی‌ و می‌نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.
هوش مصنوعی: امیر از نشابور به سوی طوس حرکت کرد و در مسیر ده سرخ، به صحرا رسید. او برای اطمینان از آمادگی لشکرش، فرماندهان باهوش و با تجربه را به چهار سمت لشکر فرستاد. در این میان، دشمنان نیز به سوی سرخس آمدند و نیروهای بسیاری را به میدان فرستادند. هر دو طرف در آماده‌باش بودند و درگیری‌ها و نبردها ادامه داشت. امیر در خیمه‌اش نشسته بود و در حالی که شراب می‌نوشید، منتظر رسیدن غله بود. اما وضعیت معیشتی به شدت وخیم شده بود و نان و جو کمیاب شده بود. مردم در اطراف طوس غله را جمع‌آوری کردند و آتش‌ها در آن مناطق زبانه کشید. بسیاری از حیوانات به خاطر کمبود علف از بین رفتند و نگرانی‌ها به شدت افزایش یافت. در نهایت، به امیر خبر دادند که شرایط بحرانی است و باید حرکت کند. او در روز شنبه نوزدهم شعبان به سوی سرخس حرکت کرد، اما در مسیر با تعداد زیادی حیوان مرده روبه‌رو شد. مردم به شدت نگران و گرسنه بودند و وقتی به سرخس رسیدند، با شهری خراب و خالی و بی‌غله مواجه شدند. آنها ناامید شده بودند و به دنبال غذا می‌گشتند، در حالی که چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کردند و برخی از گرسنگی از بین می‌رفتند.
و مردم پیاده‌رو را حال بتر ازین بود.
هوش مصنوعی: مردم در پیاده‌رو وضعیت بدتری داشتند.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شده‌اند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّه‌اند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن می‌نماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال‌ است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.
هوش مصنوعی: امیر در این وضعیت دچار سردرگمی شد و نشستی ترتیب داد با وزیر و بوسهل و دیگر اعضای دولت و فرماندهان سپاه. در این جلسه، آن‌ها درباره وضعیت موجود صحبت کردند و گفتند که اگر این وضعیت ادامه یابد، نه انسان باقی خواهد ماند و نه حیوان. امیر گفت که دشمنان، هرچند تجمع کرده‌اند، خودشان هم از این کمبود علف رنج می‌برند. آن‌ها پیشنهاد کردند که با توجه به فراوانی علف در مرو و رسیدن غلات، بهتر است به آنجا بروند تا در آنجا مدتی بمانند و سپس به دشمنان حمله کنند. اما امیر این نظر را رد کرد و گفت که فقط به مرو خواهد رفت، زیرا نمی‌تواند هر روز در این موضوع وقت بگذارد. آن‌ها نهایتاً تصمیم گرفتند که هر جا امیر برود، او را همراهی کنند.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل‌ و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه‌، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان‌ زبان در دهان یکدیگر کرده‌اید و نمی‌خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می‌باشم و شما دزدی می‌کنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم‌ . هر دو مدهوش‌ بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث‌ آراسته‌ سخن گفتن گرفت‌ و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال‌ باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.
هوش مصنوعی: آنها از پیش امیر مأیوس بازگشتند و در جمع نشسته، پیغامی برای بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث فرستادند. در پیغام گفتند که «سفر به مرو درست نیست، زیرا وضعیت خشکسالی است و گفته می‌شود در راه آب نیست و علفی پیدا نمی‌شود. مردم در این مسیر خسته خواهند شد و ممکن است مشکلی پیش آید که حل آن سخت خواهد بود.» پس از ارسال پیغام، امیر بسیار عصبانی شد و هر دو نفر را سرزنش کرد و به آن‌ها دشنام داد. او گفت: «شما فقط با زبان حرف می‌زنید و نمی‌خواهید که این کار به نتیجه برسد در حالی که من در این زحمت هستم و شما دزدی می‌کنید. من شما را به جایی خواهم برد که همه در چاه بیفتید و هلاک شوید تا من از شما و خیانت‌هایتان رها شوم و شما هم از ما نجات پیدا کنید. دیگر هیچ کس درباره این موضوع پیامی برای من ارسال نکند، وگرنه دستور می‌دهم گردنشان بزنند.» هر دو نفر در حالت گیجی به نزد قوم بازگشتند و سکوت کردند. افراد معتبر از آن‌ها پرسیدند: «جواب چه بود؟» بو الفتح لیث شروع به سخن گفتن کرد و بو الحسن گفت: «گوش کنید، که او به این چیزها نگفت؛ و بعید است شما بزرگان را خاصه در این زمان حساس بفریبند. امیر چنین و چنین گفت.»
وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.
هوش مصنوعی: وزیر به سپاه‌سالار نگاه کرد و به دشت بزرگ سپاه‌سالار گفت: «اینجا جایی برای صحبت نیست، باید به فرمان خداوند عمل کنیم. ما بندگان خدا هستیم و بهتر آن است که طبق خواسته خداوند پیش برویم.» سپس آنها برخاستند و رفتند و این خبر را به امیر رساندند.
بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی‌ حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب‌ . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه‌ چه بکار است‌؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه‌ دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات‌ می‌افتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل‌ میآمدند تا آنگاه که‌ الطَّامَّةُ الْکُبْری‌ پیش آمد.
هوش مصنوعی: در سپاه سالار چندین مسأله وجود داشت. یکی از نگرانی‌ها از طرف علی دایه بود که امیر را از یه آزاری بزرگ آگاه کرد. در آن زمان که در بطوس بودیم، نامه‌ای از حاجب آلتونتاش رسید که اعلام کرده بود نیرویی به سمت ما می‌آورند و به کمک مردی نیاز است. پاسخی فرستادند مبنی بر اینکه نگران نباشید چون دستور داده‌ایم که سپاه سالار به شما ملحق شود. نامه‌ای به سپاه سالار ارسال شد تا آلتونتاش را یاری دهد. سپاه سالار در پاسخ گفت که چرا به موارد جلال و عظمت بپردازیم در حالی که باید زیر دست آلتونتاش آورده شویم؟ بنابراین دستور دادند که همه آن چیزهای پرزرق و برق را از بین ببرند و بسوزانند. این خبر به امیر رسید و به او اطلاع داده شد که مسعود لیث را نزد او فرستاده‌اند تا دلش را شاد کند. مسعود رفت اما تا زمانی که امیر او را به حضور نخواند، به نتیجه‌ای نرسید و دل امیر را گرم کرد. این وضعیت ادامه داشت و لحظات ناامیدی پیش می‌آمد و دل امیر و اطرافیانش خراب می‌شد تا اینکه مصیبت بزرگی رخ داد.

خوانش ها

بخش ۳۱ - خشکسال و قحط به خوانش سعید شریفی