گنجور

بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر

امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت‌ و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست‌ ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار می‌بباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم‌ افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست‌ بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش‌ مردی زیرک و گربز و بسیار دان‌ نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیده‌ام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت‌ «ترا بدان خوانده‌ام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمی‌شنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می‌نماید، که یک سوارگان‌ را همه در مضرّت و گرسنگی و بی‌ستوری می‌بینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است‌ که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی‌ پیاده‌اند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست‌؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکی‌ام یک لخت‌ و من راست گویم‌ بی‌محابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست‌ خواهند داد، که بینوا و گرسنه‌اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی‌ گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان‌ امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم‌، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی‌، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.

و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت‌ است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی، تن درین ندادی‌ .» من بازگشتم و با بو سهل بگفتم. گفت: آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم، چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حث‌ کردند تا نزدیک خدم‌ رفت و بازخواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. باریافت و در رفت‌ و سخن تمام یک لخت‌وار ترکانه‌ بگفت.

امیر گفت «ترا فرا کرده‌اند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای‌ این باشد؟ باز گرد که عفو کردیم ترا، از آنکه مردی راست و نادانی‌، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند: آنچه بر تو بود بکردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.

و بو سهل را دل‌ برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم‌ .

برفتم و گفتم که میگوید: چه رفت؟ گفت: بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست‌ مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایه‌دار باش و لشکر می‌فرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت‌، و اگر تو بروی و شکسته شوی، بیش‌ پای قرار نگیرد بر زمین. گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیده‌ای و بگفتی و [بر آن‌] کار میباید کرد، امّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده [است‌] استوار و می‌کشد.» و عاقبت آن بود که خوانده‌ای، از آن این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت.

ما دل همه بر بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که‌ به از آن باشد که می‌اندیشیم. بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.

و امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.

بخش ۳۱ - خشکسال و قحط: [قحط و پریشانی‌]بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو: و دیگر روز، الجمعه الثانی من شهر رمضان‌، کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیّر و شکسته دل‌ میرفتند، راست بدان مانست‌ که گفتی باز- پسشان می‌کشند؛ گرمایی سخت و تنگی نفقه‌، و علف نایافت‌ و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن‌ . در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست می‌کشیدند و می- گریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان‌ درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالب‌تر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند، پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت‌ . و طرفه‌ آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون‌، که بجویهای بزرگ‌ میرسیدیم هم‌ خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای‌ مردم زد و سیاه کرد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت‌ و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست‌ ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار می‌بباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم‌ افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست‌ بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش‌ مردی زیرک و گربز و بسیار دان‌ نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیده‌ام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت‌ «ترا بدان خوانده‌ام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمی‌شنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می‌نماید، که یک سوارگان‌ را همه در مضرّت و گرسنگی و بی‌ستوری می‌بینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است‌ که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی‌ پیاده‌اند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست‌؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکی‌ام یک لخت‌ و من راست گویم‌ بی‌محابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست‌ خواهند داد، که بینوا و گرسنه‌اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی‌ گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان‌ امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم‌، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی‌، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.
هوش مصنوعی: امیر، رضی الله عنه، وقتی به قصر رسید و در گوشه‌ای نشست، از حال وزیر و سران لشکر شکایت کرد و گفت که هیچ‌یک از آن‌ها تمایلی به انجام این کار ندارند تا او از درد و غم رهایی یابد. او همچنین اعلام کرد که فردا به سوی مرو خواهد رفت. اطرافیانش گفتند که نباید از خداوند در این مورد سوال کرد و باید تدبیر لازم را به کار برد. این خبر به وزیر رسانده شد و او به سهل زوزنی گفت: «آه، وقتی تدبیر در دست خدمتکاران افتاد، چه باید کرد؟» یکی از خدمتکاران با این ادعا که بسیار زیرک است، مورد توجه قرار گرفت و سهل گفت: «اگر اینطور است، این شخص باید احتیاط کند و به دنبال دو حمله باشد». او به خیمه خود برگشت و کسی را فرستاد تا آلتونتاش را احضار کند. وقتی آلتونتاش آمد، وزیر به او گفت: «ترا به عنوان یکی از قهرمانان لشکر خوانده‌ام که باید صلاح کار را نشان دهی. من و سالار سپاه و حاجب بزرگ در برابر سلطان درمانده‌ایم و هر چه می‌گوییم، او نمی‌شنود و ما را متهم می‌کند. اکنون مصیبتی پیش آمده که او به سمت مرو می‌رود و ما را در وضعیت بسیار بدی قرار می‌دهد. سواران در مضیقه و گرسنگی هستند و غلامان نیز در حال فریاد زدنند که چرا باید گرسنه باشند، در حالی که چیزی به دست نیامده است. هندوان هم به همین صورت پیاده و گرسنه‌اند. تو چه فکری درباره این وضعیت داری؟» آلتونتاش پاسخ داد: «عمر خواجه بزرگ دراز باد، من زیرک‌تر از همگان نیستم، اما در این لشکر وضع خوب نیست و نخواهند توانست کاری انجام دهند و از گرسنگی تسلیم خواهند شد. اگر دشمنی پیدا شود، اوضاع خراب خواهد شد.» وزیر از او خواست که این حرف‌ها را با خداوند در میان بگذارد و آلتونتاش گفت: «چرا نتوانم بگویم؟ من سابقاً با این خداوند بودم و نعمت و مقام زیادی به من داده شد، بنابراین امروز چرا باید چنین نصیحتی نکنم؟» وزیر گفت: «پس از نماز با او خلوت کن و این را بگو، اگر شنید، تو را در این دولت بزرگ خواهد کرد و اگر نشنید، تو از خودت بر کنار خواهی شد و حق نعمت خداوند را ادا کرده‌ای.» آلتونتاش پذیرفت و بازگشت.
و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت‌ است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی، تن درین ندادی‌ .» من بازگشتم و با بو سهل بگفتم. گفت: آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم، چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حث‌ کردند تا نزدیک خدم‌ رفت و بازخواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. باریافت و در رفت‌ و سخن تمام یک لخت‌وار ترکانه‌ بگفت.
هوش مصنوعی: وزیر مرا خواست و پیامی برای بو سهل فرستاد که «این وضعیت پیش آمده و این آخرین تدبیر است، ببینیم چه پیش می‌آید. و اگر تو انسان ساده‌دل و راستینی نبودی، به این وضع تن نمی‌دادی.» من برگشتم و این موضوع را به بو سهل گفتم. او گفت: «هر کاری که این مرد ناصح انجام داده، برای این است که ببینیم چه پیش می‌آید.» سپس وزیر برخی از افسران خود را نزد فرمانده سپاه و حاجب بزرگ فرستاد و خبر داد که چنین تدبیری اتخاذ شده است. همه افراد او از این موضوع تشکر کردند. میان دو نماز، همه به درگاه آمدند، زیرا هیچ‌کس با کسی موافق نبود، و امیر در قصر بود. آلتونتاش را نزدیک خدمه فرستادند تا سوالی درباره یک موضوع مهم کند. او موفق شد و وارد شد و صحبت کرد.
امیر گفت «ترا فرا کرده‌اند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای‌ این باشد؟ باز گرد که عفو کردیم ترا، از آنکه مردی راست و نادانی‌، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند: آنچه بر تو بود بکردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.
هوش مصنوعی: امیر به او گفت: «تو را به این سخنان ساده‌ات فریب داده‌اند، و اگر نه، آیا تو توانایی این را داشتی؟ برگرد که ما تو را بخشیدیم، زیرا تو مردی راستگو و نادان هستی، و مراقب باش که دیگر چنین جسارتی نکنی.» آلتونتاش بازگشت و آنچه را که گذشت به آن بزرگان گفت. آن‌ها گفتند: «تو آنچه لازم بود انجام دادی، و این موضوع را مخفی نگه‌دار.» سپس وزیر بازگشت.
و بو سهل را دل‌ برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم‌ .
هوش مصنوعی: و بو سهل به شدت به این موضوع اهمیت داده بود، بنابراین مرا نزد وزیر فرستاد تا از او سوال کنم.
برفتم و گفتم که میگوید: چه رفت؟ گفت: بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست‌ مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایه‌دار باش و لشکر می‌فرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت‌، و اگر تو بروی و شکسته شوی، بیش‌ پای قرار نگیرد بر زمین. گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیده‌ای و بگفتی و [بر آن‌] کار میباید کرد، امّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده [است‌] استوار و می‌کشد.» و عاقبت آن بود که خوانده‌ای، از آن این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: رفتم و پرسیدم که چه شده است؟ پاسخ داد: به کسی بگو که این خبر از آلتونتاش است. اینجا مسأله‌ای به وجود خواهد آمد و قضا را نمی‌توان تغییر داد. مسأله واقعی این است که وزیر عمرو لیث به او گفت باید از نشابور به بلخ بروی و مایه‌دار باشی و لشکری بفرست که هرچه شکسته شود را جمع‌آوری کنی تا اگر شکست خوردی، نتوانی سرپا بایستی. او گفت: «ای مالک، رای درست همان چیزی است که تو دیده‌ای و گفتی و باید بر همان اساس عمل کرد، اما در اینجا واقعیتی هست که قضا بر گردن ما استوار است و کار نخواهیم کرد.» و نهایتاً آنچه خوانده‌ای، این است که این داستان از آن خداوند همین قاعده است، که فایده‌ای نخواهد داشت.
ما دل همه بر بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که‌ به از آن باشد که می‌اندیشیم. بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.
هوش مصنوعی: ما دل‌هایمان را به مشکلات سپردیم، تو نیز همین کار را کن، شاید نتیجه‌ای بهتر از آنچه که در ذهن داریم، حاصل شود. دوباره به‌سوی او برگشتم و گفتم که کار به راحتی حل شد، زیرا او مردی بسیار بددل بود.
و امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.
هوش مصنوعی: امیر در حال روزه بود و دوباره نماز نخواند. پیغامی رسید که به خانه برگردید و کارها را درست کنید، چون فردا به سمت مرو حرکت خواهیم کرد. مردم ناامید به خانه برگشتند و کارها را سامان دادند.

خوانش ها

بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر به خوانش سعید شریفی