گنجور

بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور

و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.

و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی‌ فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفه‌های توقیعی‌ . وزیر مرا گفت «این همه عشوه‌ است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را بخواب کرده‌اند بشیشه تهی‌ .

جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان‌ گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری‌ مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده‌، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف‌ توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که‌] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم‌ و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته‌ و از گرسنگی بیشی‌ با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع‌ بشده و درم بدانگی بازآمده‌ . و موفّق امام صاحب حدیثان‌ با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست‌ فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف‌ و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده‌ بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی‌ بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی‌ با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج‌ کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق‌ این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان‌ نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع‌ می‌کردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی‌ - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.

و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی‌، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.

و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .

و حال علف‌ چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب‌ و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان‌ البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.

بخش ۲۸ - تاختن امیر سوی فراوه: و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت‌، و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی‌ آیند. و امیر بتاختن رفت با سواران جریده‌ و نیک اسبه دره بیرهی‌ گرفته بودند. و طغرل چون بباورد رسید، داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنه‌ها را گفته بودند که روی به بیابان‌ برید بتعجیل تا در بیابان بباشیمی‌، و یکی دست کمانی بکنیم‌ که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیده‌بانان که بر کوه بودند ایستاده‌ بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر بطغرل و داود و دیگر [مقدّمان‌] قوم رسانیدند و بنه‌ها براندند و تا ما از آن اشکسته‌ها بصحرای باورد رسیدیم، لختی میانه کرده بودند، چنانکه درخواستی یافت، اگر بتعجیل رفتی‌، امّا از قضای آمده و آن که بی‌خواست ایزد، عزّ ذکره، هیچ کار پیش نرود، مولا زاده‌یی‌ را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنه‌ها و [حسین‌] علی میکائیل‌ را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدّمان با لشکر انبوه و ساخته در پره‌ بیابان‌اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر، رضی اللّه عنه، از کار فروماند. سواری چند از مقدّمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی- زاده دروغ میگوید و بنه‌ها چاشتگاه‌ رانده‌اند و ما گرد دیدیم. سپاه سالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده‌ بکران باورد فرود آمد و اگر همچنان تفت‌ براندی و یا لشکری فرستادی، این جمله‌ بدست آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان بدست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک، اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند، بنه‌ها را بتعجیل براندند تا سوی نسا روند، که رعبی‌ و فزعی‌ بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان بفراوه رود نه‌ همانا ایشان ثبات خواهند کرد که بعلف‌ سخت درمانده‌اند و میگفتند: هر چند بدم ما میآیند، ما پیش‌تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی‌بنه بجنگ بازآییم.»بخش ۳۰ - کارهای نشابور: و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیّر بودی.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.
هوش مصنوعی: امیر در نسا چند روزی را گذراند و شراب نوشید که آنجا مکان بسیار خوشایندی بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی‌ فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفه‌های توقیعی‌ . وزیر مرا گفت «این همه عشوه‌ است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را بخواب کرده‌اند بشیشه تهی‌ .
هوش مصنوعی: سلطان لشکری از خوارزم به‌طور پنهانی فرستاد و اقداماتی را انجام دادند. ما نیز پاسخ‌هایی به این اقدامات نوشتیم. وزیر به من گفت: «اینها همه تظاهر است، چرا که می‌دانند ما قصد جنگ نداریم. یکی از دلایل این است که در این نواحی قحطی وجود دارد و لشکر نمی‌تواند مدت طولانی در اینجا بماند تا به خوارزم برود. دیگری این است که دشمنان در خراسان به ما نزدیک هستند و به خاطر آنها ما اینجا آمده‌ایم و اکنون در حالت خواب و بی‌خبر از واقعیت قرار داریم.»
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان‌ گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری‌ مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده‌، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف‌ توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که‌] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم‌ و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته‌ و از گرسنگی بیشی‌ با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع‌ بشده و درم بدانگی بازآمده‌ . و موفّق امام صاحب حدیثان‌ با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست‌ فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف‌ و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
هوش مصنوعی: باید جواب خوبی به خوارزمیان داده شود تا اگر در دل آن‌ها خیالات ناپسندی وجود دارد، شرمنده و خاموش بایستند. وقتی دشمنان به دور بیابان پراکنده شدند و کار پیدا کردن علف در آنجا بسیار سخت شد و صدای لشکریان بلند شد، امیر (رضی‌الله‌عنه) از نسا بازگشت و از راه باورد و استوا به سوی نشابور رفت. قضاوت‌ها و علما و فقها و فرزندان قاضی صاعد، به جز قاضی صاعد که نتوانست بیاید، به استقبال امیر آمدند تا به قصبه استوا که خوجان نامیده می‌شود، برسند. امیر در روز پنجشنبه، نیمه ماه ربیع الآخر، بیست و هفتم، به باغ شادیاخ نازل شد. سوری به امیر گفته بود که تخت مسعود را که طغرل بر آن نشسته بود، خراب کرده و فرش‌ها را پاره کرده بودند و به درویشان داده بودند و او در حال نو کردن و مرمت آن‌ها بود. امیر این اقدام را پسندید و تحسین کرد. بسیار تلاش شده بود تا در مدت بیست روز، علف کافی تهیه کنند. اما نشابور این بار وضعیت خوبی نداشت و همه جا خراب و اندک آبادانی باقی مانده بود. قیمت نان به شدت افزوده شده بود و کدخدایان سقف‌های خانه‌ها را شکسته و فروخته بودند و به خاطر گرسنگی بسیاری از خانواده‌ها و فرزندانشان جان سپردند و قیمت مزارع کاهش یافته بود. موفّق امام صاحب حدیثان با طغرل همراه بود. امیر پس از یک هفته، حاجب را به روستای بست فرستاد و آلتون‌تاش حاجب را به روستای بیهق و حاجب بزرگ را به خواف فرستاد و با خرز و اسفند و سپاه سالار را به طوس فرستاد تا به مردم اطراف کمک کنند. او به مدت طولانی در آنجا ماند و آب و هوا بسیار سرد بود و اوضاع به جایگاه سختی رسیده بود. مردم در نشابور قحطی‌ای را به یاد نمی‌آوردند و بسیاری از افراد در لشکر و جامعه جان باختند.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده‌ بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی‌ بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی‌ با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج‌ کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق‌ این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان‌ نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع‌ می‌کردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی‌ - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
هوش مصنوعی: در این روزگار، چیزهای نادری را مشاهده کردم که در هر یک از آن‌ها عبرتی نهفته است تا خردمندان، واقعیت‌های این دنیای فریبنده را به خوبی درک کنند. در نشابور، دهکده‌ای به نام محمّدآباد وجود داشت که به بشادیاخ متصل بود و زمین‌های آن ارزشمند به شمار می‌رفت. این‌جا برای خرید زمین، بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ درم بسته به نوع زمین و کشت و زرع آن قیمت‌گذاری می‌شد. استاد من، بو نصر، در آن‌جا خانه‌ای زیبا و بزرگ ساخته بود که سه طرف آن باغ بود. سالی که از طبرستان برگشتیم و در تابستان در بنشابور اقامت داشتیم، او تصمیم گرفت زمینی کوچک‌تر بخرد تا خانه‌اش به صورت چهار باغ درآید. او هزار درم به سه کدخدا پرداخت و قرارداد را نوشتند و شاهد گرفتند. وقتی حضار قیمت را طلب کردند، استاد گفت باید جنس با نقره بدهیم، اما فروشندگان اصرار داشتند که فقط طلا باید. پس از اندکی تأمل، او قرارداد را پاره کرد و گفت: «این زمین به کار نمی‌آید.» و کشاورزان پشیمان شدند و عذرخواهی کردند، اما او گفت که دیگر نمی‌خواهد. آن‌ها بازگشتند و او به من گفت: «چرا من در فکر خرید زمین بودم؟ اگر زندگی به این شکل باشد، هر کسی ممکن است روزی به حالتی برسد که زمین را با پول ناچیزی بفروشد.» من با خودم گفتم که این‌ها ناشی از آرزوهای بیهوده این مرد است. سپس به بنشابور برگشتیم و بو سهل زوزنی در خانه استاد من اقامت کرد. یک روز نزد او رفتم و دیدم که چند کشاورز نزد او بودند و در حال خرید و فروش چند جفت زمین بودند تا باغ و خانه بسازند. آن‌ها قیمت اولیه را ناچیز می‌گفتند و در آخر، خرید را انجام دادند. من لبخندی زدم که استاد دید و چون شخصی بدگمان بود، پرسید که دلیل این تبسم من چه بود. من داستان استاد بو نصر و زمین را برایش تعریف کردم. او پس از اندکی فکر گفت: «افسوس بر بو نصر که رفت! او انسان خردمند و دوراندیشی بود.»
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی‌، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
هوش مصنوعی: اگر قبلاً این موضوع را به من می‌گفتی، به هیچ عنوان این را نمی‌خریدم، اما حالا که خرید انجام شده و پول پرداخت شده، ناپسند است که از معامله برگردم. حالا وقتی که به ما خبر می‌رسد که در محمّدآباد شرایط به گونه‌ای شده که یک جفت زمین را به یک من گندم می‌فروشند و کسی نمی‌خرد، باید توجه کنیم که در این سال باید جفت زمین را به هزار درم بخرند و سپس به دویست درم بفروشند و در نهایت به یک من گندم بفروشند و باز هم کسی نمی‌خرد. باید از چنین مسائلی عبرت بگیریم.
و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
هوش مصنوعی: آبگینه‌های بلورین و مخروطی شکل را دیدم که از بغداد خریداری شده بودند و به قیمتی معادل سه درم به فروش می‌رسیدند. پس از بازگشت ما، قیمت نان در بنشابور به سیزده درم افزایش یافته و مردم شهر و نواحی بیشتر از آن نان خریداری می‌کردند.
و حال علف‌ چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب‌ و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان‌ البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
هوش مصنوعی: در روزگاری که علف به شدت کم شده بود، یک روز من در دیوان حاضر بودم و امیر و وزیر در آنجا نشسته بودند. پنج روز بود که علف را درست کرده بودند و هیچ نانی برای غلامان و هیچ کاه و جویی برای اسب‌ها نبود. بعد از نماز پیشین، وقتی که از کار علف فارغ شدیم، امیر با خنده گفت که خبری عجیب از غزنین به دستش رسیده است. او نامه‌ای از کوتوال غزنین به نام بو علی را خواند که در آن نوشته شده بود: «بیست و چند هزار قفیز غله در انبارها موجود است، آیا باید بفروشیم یا نگه‌داریم؟» ما در غزنین چنین غله‌ای داشتیم حال آنکه در اینجا دچار کمبود بودیم. حضار حیرت زده شدند. پس از آن، در زمان سلطنت این پادشاه، حوادث عجیب و غریبی اتفاق افتاد که برای خوانندگان شگفت‌آور خواهد بود و نشان می‌دهد که دنیا به هیچ چیز نمی‌ارزد. به همین دلیل، به ناچار شترها را تا دامغان فرستادند تا از آنجا علف بیاورند. ترکان هم به خاطر قحطی و مشکلات خودشان به ما نزدیک نشدند.

خوانش ها

بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور به خوانش سعید شریفی