و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار مینشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقهها برافگنده و بر در زده بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوانبان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشهمند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثهیی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوانبان باز آمد بینامه و گفت: میبخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه » و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعبتر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که میبینید. قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده .
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سختتر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعییی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه مناند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنیاند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها میبوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار مینشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
هوش مصنوعی: در روز پنجشنبه، امیر روزه گرفت و در این ماه رمضان، با دوستان و خانوادهاش غذا میخورد. او هر روز دو بار غذا میداد و به خاطر سنت پدرش، بسیار به جمعنشینی و گفتگو مشغول بود. باوجود اینکه این کارها باعث سرگرمی دل او میشد، اما با توجه به مسائل پیشآمده، فکر و تأمل در این امور فایدهای نداشت.
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقهها برافگنده و بر در زده بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوانبان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشهمند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثهیی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوانبان باز آمد بینامه و گفت: میبخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه » و وی بازگشت و دبیران نیز.
هوش مصنوعی: در روز چهارشنبه چهارم این ماه، امیر نزدیک وقت نماز ظهر در صفه بزرگ کوشک نو نشسته بود. او از کارهای دیگر کنار رفته و به حالتی آرام نشسته بود که استادش به او گفت باید به دیوان برگردد. در این لحظه، سواری از سواران مستقر در راه غور رسید که مدارکی با حلقهها در دست داشت و به در کوشک آمد. استاد نامه را از او گرفت و پس از خواندن دو فصل از آن، از حال و احوال آگاه شد. سپس نامهای نوشت و گفت که آن را در خریطه بگذارند و مهر اسکدار را روی آن گذاشتند. او بو منصور، دیوانبان را فراخواند و پیغام فرستاد. پس از رفتن او، استاد به شدت نگران و اندیشناک شد، به حدی که همه دبیران متوجه شدند که واقعهای بزرگ رخ داده است. بو منصور دیوانبان بعد از مدتی بدون نامه بازگشت و گفت که به زودی نامهای میخواند. استاد نزد امیر ماند تا وقت نماز بعدی و سپس دوباره به دیوان بازگشت. او آن ملطّفه را که از بو الفتح حاتمی، نایب برید بدست آورده بود، به استاد داد و گفت: «مهر کن و در خزانه نگهداری کن.» و بو منصور نیز بازگشت.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
هوش مصنوعی: در گزارشی آمده است که در روز خاصی، سباشی از بهرات وارد شد و همراه او بیست غلام بودند. بوطلحه شیبانی، مسئول او، به او مکانی مناسب برای اقامت داد و خوراکی و نوشیدنی فراوانی نیز فرستاد. هنگامی که نماز دیگری نزدیک او به جماعت گذرانده شد، او به شدت افسرده و ناراحت بود و همه سعی میکردند او را دلداری دهند. آنها گفتند که تا زمانی که جهان برقرار است، این مشکل وجود دارد و دعا کردند که سلطان بزرگ همچنان پایدار بماند، چرا که نیرو، تعداد و وسایل زیادی در اختیار دارد و میتواند این گونه مسائل را حل کند. خدا را شکر که حاجب در جای خود قرار دارد. او با شنیدن این حرفها به شدت گریه کرد و ابراز احساسات کرد.
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعبتر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که میبینید. قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده .
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه باید به خداوند نظر افکنم. جنگی به سختی بر من گذشت با دشمنان که از صبح تا نماز دیگر ادامه داشت. حقیقت این است که پیروزی آمد، اما یارانم که همپیمانانم بودند، مرا رها کردند و من زخمی شدم و ناچار بودم بروم. در این حال، قوم بازگشتند و از کمک من و شخصی به نام بطلحه صرفنظر کردند و گفتند: «سلطان به ما خیانت کرد، و دشمنان را به او نزدیک کردند و میخواستم به صبر آنان را متوجه کنم که مجبور به فرار شوند. این افراد همچنین سعی کردند قلب خداوند را نسبت به من سنگین کنند تا فرمان قاطع بدهد که باید با دشمن جنگید. و وقتی به دشمنان رسیدم، آنها آماده بودند و کار را از قبل ساماندهی کرده بودند و از دل سست خود فارغ شده بودند.
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سختتر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعییی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه مناند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنیاند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
هوش مصنوعی: جنگی در گرفته بود که بسیار دشوارتر از نماز صبح بود. قوم من تلاش کردند و به فتح نزدیک شده بودند، اما سستی به دلشان افتاد و هر کسی به دنبال خودش رفت. بارها فریاد زدم که زنان را نیاورید، اما به این فرمان گوش نکردند. وقتی دشمنان وضعیت را دیدند، دلیرتر شدند. من مثالی زدم تا آنها در میدان کارزار جمع شوند و به من اقتدا کنند، اما آنها این کار را نکردند و مرا تنها گذاشتند. همه شخصیتها و بزرگان به عنوان شاهد بر من هستند که کوتاهی نکردم و اگر کسی از آنها بپرسد، همین را خواهند گفت که موجب شکست شدند. در این حین، تیری به من برخورد کرد و مجبور شدم به عقب برگردم. من با دو اسب و یک غلام به اینجا آمدم. تمام چیزهایی که متعلق به من و آن ناجوانمردان بود، به دست دشمنان افتاد، به طوری که از بهترین اسبها که در پی بودند شنیدم. من چند روز اینجا میمانم تا کسانی که میخواهند بیایند، برسند. سپس به سوی درگاه روم میروم و حال و احوال را به صورت حضوری توضیح میدهم. هر چه از من شنیدید، باید دوباره بیان شود.
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها میبوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود.
هوش مصنوعی: امیر در روز دیگری نماز نخواند و از روزه خارج نشد. گفته شد که بشربتی روزه را شکست و غذایی نخورد که این موضوعی پیش افتاده بود. من استادم را دیدم که هیچ چیزی نخورده بود و در میهمانی با او بودم. در روز بعد، امیر تصمیم به میهمانی گرفت و پس از میهمانی، به همراه سردار سپاه، عارض، بونصر و حاجبان درباره وضعیت صحبت کردند و ملطّفه نمایندهای از هرات را برای آنها خواند. مردم گفتند: "خداوند عمرش را دراز کند"، زیرا در طول تاریخ این گونه وقایع همیشه بوده است و به زودی جبران خواهد شد. پیشنهاد شد که کسی از معتمدان به نزد حاجب فرستاده شود تا او را قوی کند، مانند مرهمی بر دلشان. او گفت: "این کار را خواهم کرد، اما هنوز زمان باقی است. هرچه در این زمینه باید گفته شود، گفته شده است. اما در این باره چه باید کرد؟" پاسخ دادند که تا حاجب نرسد، نمیتوان در این مورد چیزی گفت. اگر پیشنهاد عالی داشته باشد، میتواند به خواجه بزرگ نامه بنویسد تا از وضعیت اطلاع پیدا کند و پاسخ مناسب را ارائه دهد. او این را درست دانست و مثالی به استادم داد تا نامهای تهیه کند. مردم دل امیر را شاد کردند و هر کس به نوعی سخن گفت و از خود ایثار نشان داد و به خانه برگشتند. نزد وزیر نیز نامهای درباره این موضوع آمد که او را سخت به فکر فرو برد و نظرش خواسته شد. قبل از این اتفاق، در مجلس امیر درباره ترکمانان و ضعف و حقارت آنها تذکری نبود، اما پس از این حادثه، کسی جرات نداشت که سخن نادرستی بگوید و تنها چند نفر بازخواست شدند و اوضاع به شدت غمانگیز بود.