گنجور

بخش ۴۴ - حکایت هارون الرشید مع الزاهدین

حکایة امیر المؤمنین مع ابن السّماک و ابن عبد العزیز الزّاهدین‌

هرون الرّشید یک سال به مکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی‌، چون مناسک‌ گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن‌اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن‌] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع‌ را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون‌ ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان‌ را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن‌ و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن‌ نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده‌، برخاست و به خر برنشست‌ و فضل بر خر دیگر، و زر به کسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکاب‌دار خاصّ‌ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله‌ و شمعی نه.

نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند به چند دفعت تا آواز آمد که کیست؟

جواب دادند که دربگشایید، کسی است که می‌خواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند.

کنیزکی‌ کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خَلَق‌ افگنده و چراغدانی‌ بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و به چه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را به دیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه‌ است. فضل گفت: اختیار خلیفه‌ این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده‌ او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای‌، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی‌، بیشتر از زمین به تو داده است تا [به‌] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ باز‌خری.

و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله‌ . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام‌ اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی‌، دانی که با کدام کس سخن می‌گویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ‌ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی‌، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن‌ یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است‌! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم‌ .

و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را می‌خواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه می‌خواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک‌، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون به شگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:

بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، می‌گریست و این آیت می‌خواند:

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمی‌گردانید و همین می‌گفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده‌، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت: از من دستوری‌ بایست به آمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن‌ . فضل گفت: چنین بایستی‌، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، می‌گوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‌ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین‌ می‌رود- و به این عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.

هرون به درد بگریست، چنانکه روی و کنارش‌ تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ‌، دانی که چه می‌گویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟

پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای‌ . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش‌‌. پس گفت: مرا آبی دهید.

پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو به حقّ قرابت‌ رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، به چند بخری؟ گفت: به یک نیمه از مملکت. گفت:

بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت‌ است، سزاوار است که بدان بس نازشی‌ نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری‌ داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.

و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است‌، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم‌! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت‌ کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات‌! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد. و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار به درد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه می‌گفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.

و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و به‌سر تاریخ بازشدم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حکایة امیر المؤمنین مع ابن السّماک و ابن عبد العزیز الزّاهدین‌
هوش مصنوعی: داستانی از امیر المؤمنین با ابن سماک و ابن عبدالعزیز زاهد وجود دارد. در این روایت، تأملاتی در مورد معانی و آموزه‌های زندگی آنها مطرح شده است. این گفتگوها نشان‌دهنده ارتباط عمیق معنوی و اخلاقی بین شخصیت‌ها و اهمیت زهد و تقوا در زندگی است. در این داستان، تأکید بر ارزش‌های انسانی و ویژگی‌های متعالی وجود دارد که باید در زندگی روزمره مورد توجه قرار گیرد.
هرون الرّشید یک سال به مکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی‌، چون مناسک‌ گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن‌اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن‌] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع‌ را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون‌ ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان‌ را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن‌ و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن‌ نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده‌، برخاست و به خر برنشست‌ و فضل بر خر دیگر، و زر به کسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکاب‌دار خاصّ‌ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله‌ و شمعی نه.
هوش مصنوعی: هارون الرشید یک سال به مکه سفر کرده بود و بعد از انجام مناسک حج،‌ تصمیم گرفت دو زاهد بزرگ به نام‌های ابن‌السماک و ابن‌عبدالعزیز عمری را ملاقات کند. این دو زاهد نزد هیچ سلطانی نمی‌رفتند و هارون به فضل ربیع گفت که می‌خواهد با آن‌ها صحبت کند و از حال و وضعیت ایشان باخبر شود. فضل پیشنهاد داد که به طور مخفیانه نزد آن‌ها بروند تا بتوانند از نزدیک شخصیتشان را بررسی کنند. هارون نیز موافقت کرد و دستوری داد تا دو خر از مصری تهیه کنند و به همراه آن‌ها دو کیسه پول به ارزش هزار دینار در هر کیسه بگذارند و لباس بازرگانان بپوشند. هارون خواست تا در هنگام نماز خفتن نزد او باشند تا به دقت برنامه‌ریزی کنند. فضل این دستور را اجرا کرد و بعد از آماده شدن، به همراه هارون به دیدار زاهدان رفتند به گونه‌ای که کسی متوجه نشود و همراه آن‌ها مشعل و شمعی هم داشتند.
نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند به چند دفعت تا آواز آمد که کیست؟
هوش مصنوعی: آن‌ها به درب خانه‌ای رسیدند و چند بار به در کوبیدند تا اینکه صدایی به گوششان رسید که پرسید: "کیست؟"
جواب دادند که دربگشایید، کسی است که می‌خواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند.
هوش مصنوعی: جواب دادند که در را باز کنید، کسی هست که می‌خواهد زاهد را پنهانی ببیند.
کنیزکی‌ کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خَلَق‌ افگنده و چراغدانی‌ بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و به چه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را به دیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه‌ است. فضل گفت: اختیار خلیفه‌ این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده‌ او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای‌، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی‌، بیشتر از زمین به تو داده است تا [به‌] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ باز‌خری.
هوش مصنوعی: یک کنیز کم‌اهمیت در را باز کرد و هرون، فضل و دلیل معتمد وارد شدند. آنها دیدند که عمری در خانه ایستاده و در حال نماز است و مخدومه‌ای بر روی سبویی گذاشته است. هرون و فضل مدتی در انتظار ماندند تا او از نماز فارغ شود و سلام کند. سپس عمری به آنها رو کرده و پرسید: شما کی هستید و به چه منظور آمده‌اید؟ فضل جواب داد: امیر المؤمنین است و برای تبرک به دیدار تو آمده‌ایم. عمری گفت: خداوند خیرتان دهد، چرا زحمت کشیدید؟ باید مرا صدا می‌کردید تا بیایم، زیرا من در اطاعت و فرمان او هستم که خلیفه پیامبر، علیه‌السلام است و اطاعت او بر همه مسلمانان واجب است. فضل گفت: این اختیار خلیفه بود که او بیاید. عمری ادامه داد: خداوند حرمت و عظمت او را افزایش دهد، چنان‌که او حرمت بنده‌اش را شناخت. هرون درخواست کرد که یک نصیحت و سخنی به آنها بگوید تا بر آن عمل کنند. عمری گفت: ای مرد مسؤول بر خلق خدا، خداوند بیشتر از زمین به تو داده است تا از برخی از آن برای نجات خود از آتش جهنم استفاده کنی.
و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله‌ . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام‌ اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی‌، دانی که با کدام کس سخن می‌گویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ‌ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی‌، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن‌ یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است‌! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم‌ .
هوش مصنوعی: به خودت نگاه کن و در آینه چهره زیبا و نیکو خود را ببین، و درک کن که چنین چهره‌ای شایسته آتش دوزخ نیست. خود را بسنج و عملی انجام نده که موجب خشم خداوند شود. هرون گریست و خواست ادامه دهد. او به امیرالمؤمنین گفت: ای امیر مؤمنان، از بغداد تا مکه در بسیاری از قبرستان‌ها گذشتی و مردم آنجا به سرای دیگر رفته‌اند. به آن سوی برو و آنجا را آباد کن، زیرا این جهان مکان بسیار کوچکی است. هرون بیش از پیش گریست. فضل گفت: ای عمری، بس است این شدت‌گیری، آیا می‌دانی با که سخن می‌گویی؟ زاهد ساکت شد. هرون اشاره کرد تا یک کیسه طلا جلوی او بگذارند؛ خلیفه گفت: ما خواستیم تو را از تنگنا نجات دهیم و این را گفتیم. عمری پاسخ داد: کسی که خانواده دارد، هرگز رستگار نخواهد شد. من چهار دختر دارم و اگر غم آن‌ها را نداری، این را نپذیرفتم، چون به این کمک نیازی ندارم. هرون برخاست و عمری او را تا در خانه همراهی کرد تا سوار شد و رفت. در راه به فضل گفت: «مردی توانا در سخن یافتم، ولی او به سوی دنیا گرایش دارد، این طلا و نقره فریبنده است! چه مرد بزرگی که بتواند از این چهره روی برگرداند! حالا باید ببینیم پسری به نام سمّاک را چه کنیم.
و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را می‌خواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه می‌خواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک‌، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون به شگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:
هوش مصنوعی: ایشان به خانه فردی به نام ابن سمّاک رسیدند و شروع به کوبیدن در کردند. صدایی از داخل آمد که پرسید کیستید؟ پاسخ دادند که به دنبال ابن سمّاک هستند. کمی بعد، همان صدا درآمد و پرسید که چه چیزی می‌خواهید. آن‌ها درخواست کردند در را باز کند زیرا کار مهمی دارند. مدتی گذشت و در حالی که در زمین نشسته بودند، فضل به کنیزکی که در را باز کرده بود گفت که چراغ بیاورد. کنیزک آمد و گفت که تا به حال چراغی از این مرد ندیده است. هرون از این پاسخ شگفت‌زده شد. پس آن‌ها فردی را برای آوردن چراغ فرستادند و بعد از تلاشی زیاد، چراغی آورد و خانه را روشن کرد. فضل از کنیزک پرسید که شیخ کجاست؟
بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، می‌گریست و این آیت می‌خواند:
هوش مصنوعی: بر روی سقف خانه، وقتی رفتند، پسر سمّاک را دیدند که در حال نماز است و در حال گریه کردن، این آیه را تلاوت می‌کند:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمی‌گردانید و همین می‌گفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده‌، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت: از من دستوری‌ بایست به آمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن‌ . فضل گفت: چنین بایستی‌، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، می‌گوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‌ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین‌ می‌رود- و به این عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.
هوش مصنوعی: آیا شما فکر می‌کنید که ما شما را بی‌هدف خلق کرده‌ایم؟ وقتی که سلام کرد، خودش را معرفی کرد و گفت: سلام بر شما. هرون و فضل هم همین را پاسخ دادند. سپس پسر سمّاک پرسید: شما برای چه آمده‌اید و کی هستید؟ فضل پاسخ داد: امیر المؤمنین به دیدار شما آمده است و خواسته که شما را ببیند. پسر سمّاک گفت: اگر از من خواسته می‌شد که بیایید، آنگاه می‌آمدید، چون درست نیست که مردم را از حالت خود به هم بریزید. فضل گفت: این درست است، اما اکنون زمان گذشته و خلیفه پیامبر است و اطاعت از او بر همه مسلمانان واجب است. پسر سمّاک گفت: آیا این خلیفه به راه شیخین (ابوبکر و عمر) عمل می‌کند تا فرمانش برابر با فرمان پیامبر باشد؟ فضل تأیید کرد. پسر سمّاک با تعجب گفت: من در مکه که حرم است، این اثر را نمی‌بینم و نمی‌دانم در ولایت دیگر چه خواهد شد. فضل سکوت کرد. هرون گفت: به من نصیحتی کن که به خاطر آن آمده‌ام تا از سخن تو بهره‌مند شوم. او گفت: ای امیر المؤمنین، از خدا بترس که او یگانه است و به هیچ کس نیاز ندارد. بدان که در قیامت تو را در پیشگاه او نگه خواهند داشت و تنها دو مسیر خواهی داشت؛ یا به بهشت بروی یا به جهنم، و غیر از این دو سرنوشت دیگری وجود ندارد.
هرون به درد بگریست، چنانکه روی و کنارش‌ تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ‌، دانی که چه می‌گویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟
هوش مصنوعی: هرون گریه کرد به طوری که چهره و کنارش تر شد. فضل گفت: ای شیخ، آیا می‌دانی چه می‌گویی؟ آیا می‌توان شک داشت که امیرالمؤمنین جز به بهشت نرود؟
پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای‌ . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش‌‌. پس گفت: مرا آبی دهید.
هوش مصنوعی: پسر سمّاک به او پاسخی نداد و اهمیتی به او نداد و به هرون رو کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین، این خوبی که به تو داده شده، امشب برای توست و در روز قیامت به تو تعلق نخواهد داشت و اگر کسی درباره‌ات صحبت کند، دیگران نمی‌شنوند. روی خود را حفظ کن و بر خودت ببخشای. فضل دچار حیرت شد و هرون تا جایی گریست که دیگران از او ترسیدند که بیهوش شود. سپس گفت: به من آبی بدهید.
پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو به حقّ قرابت‌ رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، به چند بخری؟ گفت: به یک نیمه از مملکت. گفت:
هوش مصنوعی: پسر سمّاک بلند شد و یک کوزه آب آورد و آن را به هرون داد. هنگامی که هرون خواست آب بنوشد، پسر سمّاک به او گفت: ای خلیفه، به حق نزدیکی‌ات به رسول خدا، سوگند می‌خورم که اگر تو را از نوشیدن این آب منع کنند، چقدر برای این کار می‌خری؟ هرون پاسخ داد: من نیمه‌ای از مملکتم را می‌دهم.
بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت‌ است، سزاوار است که بدان بس نازشی‌ نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری‌ داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.
هوش مصنوعی: بخور و از آن لذت ببر، اما وقتی که خوردی، بپرس: اگر این چیزی که خوردی، بر تو تأثیر بگذارد، چه مقدار از اموالت باید بدهی تا اوضاع بهتر شود؟ طرف جواب داد: نصف مملکت. آن شخص گفت: ای امیر مؤمنان، مملکتی که قیمت آن به اندازه یک نوشیدنی است، ارزش این را ندارد که به آن به راحتی و زیاده‌روی توجه شود. حالا که به این وضع افتاده‌ای، بهتر است که به مردم خداوند نیکی کنی و کمک برسانی. هرون پاسخ داد: قبول کردم.
و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است‌، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم‌! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت‌ کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات‌! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد. و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار به درد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه می‌گفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.
هوش مصنوعی: فضل به پیرمرد اشاره کرد تا کیسه‌ای بیاورند. او گفت: «ای شیخ، امیرالمؤمنین خبر داشت که حال تو خوب نیست و امشب تصمیم گرفت این کمک را برای تو بفرستد. این هدیه را بپذیر.» پسر سمّاک از شنیدن این حرف‌ها خندید و گفت: «سبحان الله! من امیرالمؤمنین را نصیحت می‌کنم که خود را از آتش جهنم حفظ کند، اما این مرد اینجا آمده تا مرا به جهنم بیندازد! دور کنید این آتش را از من، که ممکن است همه ما و خانه‌ام بسوزیم!» سپس او بلند شد و به پشت بام رفت. کنیزکی به سوی او دوید و گفت: «برگردید، ای آزادگان، که این پیر بیچاره امشب به شدت رنج می‌برد!» هرون و فضل بازگشتند و هدیه را گرفتند و سوار شدند و به راه افتادند. هرون در تمام مسیر می‌گفت: «مرد واقعی این است» و بعد از آن داستان پسر سمّاک را خیلی یاد کرد.
و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و به‌سر تاریخ بازشدم.
هوش مصنوعی: من به بیان چنین داستان‌هایی پرداختم تا خوانندگان از آن بهره‌مند شوند و تأثیر مثبتی بر دل‌هایشان بگذارد. سپس به تاریخ گذشته بازگشتم.

خوانش ها

بخش ۴۴ - حکایت هارون الرشید مع الزاهدین به خوانش سعید شریفی