گنجور

بخش ۴۳ - حکایت قاضی بوالحسن بولانی

استادم این مشافهات و پیغام‌ها به خط خویش نبشت و بوالعلاء را داد تا نزدیک امیر برد و پس به‌یک‌دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلاء نیز برفت، پس باز آمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت: خداوند می‌گوید

درین باب چه می‌باید کرد و صواب چیست؟ گفتند: شططی‌ نخواسته است این جوان، اگر او را بدین اجابت کرده آید، فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولّد نگردد، و دیگر که مردم‌ دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز می‌آید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلاء برفت و باز آمد و گفت: «‌آنچه می‌گویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به‌] هر سه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و به‌دست بوالعلاء بفرستادند. امیر عبد- السّلام رئیس بلخ‌ را اختیار کرد و از جمله ندما بود و به رسولی رفته‌‌. خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.

و پیش تا عارضه زائل شد، نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق‌ که «چون پسر کاکو را سر به دیوار آمد و بدانست که به جنگ می‌برنیاید، عذرها خواست و التماس می‌کند تا سپاهان را به مقاطعه‌ بدو داده آید. و بنده بی‌فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه‌ راست، محمّد ایّوب، به مجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب‌ فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را به خط خویش نکت‌ بیرون آورد، تا این عارضه افتاده بود، بیش چنین می‌کرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی‌ نبود می‌فرستاد فرود سرای‌ به‌دست من و من به آغاجی‌ خادم می‌دادم و خیر خیر جواب می‌آوردم و امیر را هیچ ندیدمی، تا این نکته بردم و بشارتی بود، آغاجی بستد و پیش برد، پس از یک ساعت برآمد و گفت: ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم، یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاس‌های بزرگ پر یخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته‌، پیراهن توزی‌ [بر تن‌] و مخنقه‌ در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید. که علّت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت‌ را امضا باید کرد، سپس آنکه احکام‌ تمام کرده آید و حجّت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد، استیصال‌ خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت، چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که به بوسهل نبشته آید، تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»

من بازگشتم و این‌چه رفت با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را، عزّ و جلّ‌، بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون‌ خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و به من انداخت‌ و گفت: دو خیل‌تاش‌ معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل به‌زودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا به شما نزدیک‌تر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و به صاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا به نشابور و مراحل علف‌های‌ ما به تمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت‌ ما زود خواهد بود تا خلل‌ها را که به خراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید. گفتم:

«چنین کنم»، و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال‌ها را با بونصر بگفتم، و این مرد بزرگ و دبیر کافی، رحمة اللّه علیه، به نشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین‌ ازین مهمّات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم‌ و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت: «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرپاره‌ است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما، رضی اللّه عنه، از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده‌ و حلال‌تر مال‌هاست‌ و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت‌ باشد ازین فرماییم. و می‌شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی‌ دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ‌تر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»

من کیسه‌ها بستدم و به‌نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت:

«خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به دَه درم درمانده‌اند‌.» و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به‌کار نیست.

و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت در‌بایست‌ نیست. امّا چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‌، و زر و وبال‌ این چه به‌کار آید؟ بونصر گفت: ای سبحان اللّه‌! زری که سلطان محمود به غزو از بت‌خانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المؤمنین می‌روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت‌ است؛ و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنّت مصطفی هست، علیه السّلام، یا نه. من این نپذیرم و در عهده‌ این نشوم. گفت: اگر تو نپذیری، به شاگردان خویش و به مستحقّان و درویشان ده. گفت: من هیچ مستحقّ نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟

به هیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت: تو از آن خویش بستان. گفت:

زندگانی خواجه عمید دراز باد، علی ایّ حال‌ من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم‌ از وی آموخته‌ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سال‌ها دیده‌ام‌ . و من هم از آن حساب و توقّف‌ و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درّ کما، بزرگا که شما دو تن‌اید!» و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد می‌کرد؛ و دیگر روز رقعتی‌ نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر به تعجّب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوّفی‌ را دیدی یا سوهان سبلتی‌ را دام زرق‌ نهاده یا پلاسی پوشیده، دل سیاه‌تر از پلاس‌، بخندیدی و بونصر را گفتی: «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفاء عباسیان خواندم، واجب داشتم اینجا نبشتن.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

استادم این مشافهات و پیغام‌ها به خط خویش نبشت و بوالعلاء را داد تا نزدیک امیر برد و پس به‌یک‌دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلاء نیز برفت، پس باز آمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت: خداوند می‌گوید
هوش مصنوعی: استادم این مکاتبات و پیام‌ها را به خط خودش نوشت و به بوالعلاء داد تا نزد امیر ببرد. پس از یکی دو ساعت، پاسخ رسید که خوب است. فرستاده‌ها را بازگرداندند و بوالعلاء نیز رفت، و سپس بر‌گشت و به وزیر و بونصر مشکان گفت: خداوند می‌فرماید.
درین باب چه می‌باید کرد و صواب چیست؟ گفتند: شططی‌ نخواسته است این جوان، اگر او را بدین اجابت کرده آید، فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولّد نگردد، و دیگر که مردم‌ دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز می‌آید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلاء برفت و باز آمد و گفت: «‌آنچه می‌گویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به‌] هر سه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و به‌دست بوالعلاء بفرستادند. امیر عبد- السّلام رئیس بلخ‌ را اختیار کرد و از جمله ندما بود و به رسولی رفته‌‌. خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.
هوش مصنوعی: در این موارد چه باید انجام داد و چه چیزی درست است؟ گفته شد: این جوان به هیچ وجه نیت بدی ندارد و اگر به او پاسخ مثبت داده شود، فایده‌ای خواهد داشت؛ یکی اینکه از او ایمن خواهیم بود و خطر و مشکلی پیش نخواهد آمد و دیگر اینکه ممکن است به دیگران نیازی داشته باشد. بندگان می‌توانند از این موضوع بهره‌مند شوند و بهترین تصمیم را باید گرفت. بوالعلاء رفت و برگشت و گفت: «آنچه می‌گویند کاملاً منطقی است و باید به آن پاسخ مثبت داده شود» و نامه‌هایی نوشت و فردی را برای فرستادن انتخاب کرد تا با آن‌ها برود. چند نفر را نام بردند تا کسی را انتخاب کنند و این وظیفه را به بوالعلاء سپردند. امیر عبدالسلام، رئیس بلخ، انتخاب شد و از جمله نزدیکان بود و به عنوان پیام‌رسان فرستاده شد. خواجه بونصر بازگشت و نامه‌ها و سخنانی را به او سپردند و بر آن توافق کردند که خواهر یکی از این افراد به نام ایلگ با امیر سعید ازدواج کند و از طرف دیگر دختر امیر نصر، فرمانده سپاه، به عنوان ایلگ قرار شود. در همین راستا، پیام‌رسانان در روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر به این موضوع پرداختند.
و پیش تا عارضه زائل شد، نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق‌ که «چون پسر کاکو را سر به دیوار آمد و بدانست که به جنگ می‌برنیاید، عذرها خواست و التماس می‌کند تا سپاهان را به مقاطعه‌ بدو داده آید. و بنده بی‌فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه‌ راست، محمّد ایّوب، به مجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب‌ فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را به خط خویش نکت‌ بیرون آورد، تا این عارضه افتاده بود، بیش چنین می‌کرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی‌ نبود می‌فرستاد فرود سرای‌ به‌دست من و من به آغاجی‌ خادم می‌دادم و خیر خیر جواب می‌آوردم و امیر را هیچ ندیدمی، تا این نکته بردم و بشارتی بود، آغاجی بستد و پیش برد، پس از یک ساعت برآمد و گفت: ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم، یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاس‌های بزرگ پر یخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته‌، پیراهن توزی‌ [بر تن‌] و مخنقه‌ در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید. که علّت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت‌ را امضا باید کرد، سپس آنکه احکام‌ تمام کرده آید و حجّت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد، استیصال‌ خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت، چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که به بوسهل نبشته آید، تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»
هوش مصنوعی: پس از اینکه مشکل حل شد، نامه‌هایی از بوسهل حمدوی، عمید عراق، دریافت شد که در آن نوشته شده بود پسر کاکو به دیوار تکیه داده و متوجه شده که در جنگ نمی‌تواند پیروز شود، بنابراین از شکست عذرخواهی کرده و التماس کرده بود که نیروها را به او بسپارند. بنده که بی‌فرمان عالی نمی‌توانستم به این درخواست پاسخ دهم، نماینده او را نگه داشتم و نامه‌هایی که وزیر خلیفه، محمد ایوب، به جلسه عالی ارسال کرده بود را دریافت کردم تا در این مورد شفاعت کنم. در این میان منتظر فرمان عالی بودم تا طبق آن عمل کنم. بونصر نامه‌ها را به خط خود نوشت و در طول این مدت همواره در حال ارسال نکات و مواردی بود که هیچ کراهتی در آن‌ها نبود. این موارد را به آغاجی خادم می‌سپردم و پاسخ‌های خوبی دریافت می‌کردم و هیچ وقت امیر را نمی‌دیدم تا اینکه یک روز آغاجی با خبری خوش نزد من آمد و گفت: «ای بوالفضل، امیر تو را می‌خواند.» به پیش او رفتم و دیدم که خانه تاریک شده و پرده‌ها آویخته و خیلی از شاخه‌ها و ظرف‌های بزرگ یخ در آنجا وجود دارد. امیر را دیدم که روی تخت نشسته و پیراهن توزی به تن دارد و گردن‌بدلی در گردن دارد. بوالعلاء طبیب نیز زیر تخت نشسته بود. امیر گفت: «به بونصر بگو که امروز کارش درست است و در این چند روز آینده بار خواهد داد، چون تمام مشکلات برطرف شده است. باید به بوسهل پاسخ نوشت که این مواضع را باید امضا کند و اگر دوباره خیانتی به نمایش گذاشته شود، نسلش از بین خواهد رفت. همچنین باید به وزیر خلیفه پاسخ بدهیم و این کار به نحو خوبی انجام گیرد. نامه‌ای که به بوسهل نوشته می‌شود، تو آن را بیاور تا من امضا کنم، چون این موضوع اهمیت دارد.»
من بازگشتم و این‌چه رفت با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را، عزّ و جلّ‌، بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون‌ خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و به من انداخت‌ و گفت: دو خیل‌تاش‌ معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل به‌زودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا به شما نزدیک‌تر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و به صاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا به نشابور و مراحل علف‌های‌ ما به تمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت‌ ما زود خواهد بود تا خلل‌ها را که به خراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید. گفتم:
هوش مصنوعی: من به شهر برگشتم و آنچه که با بونصر گذشت را برای او تعریف کردم. او بسیار خوشحال شد و برای سلامتی سلطان سجده شکر بجای آورد. سپس نامه‌ای نوشته شد و من آن را به آغاجی بردم. راه ملاقات دوباره با خداوندی همایون را یافتم و او نامه را خواند و دوات خواست. او نامه را امضا کرد و به من داد و گفت که باید دو خیل‌تاش معروف را آماده کرد تا همراه سوار بوسهل به زودی بروند و پاسخ بیاورند. همچنین باید به صاحب برید ری نامه‌ای نوشته شود که بیان کند «عزم ما برای آمدن از بست به هرات و نشابور قطعی شده است تا به شما نزدیک‌تر شویم و کارهای پیش‌رو به زودی سامان یابد و بهتر پیش برود.» و برای صاحب دیوان سوری نیز باید نامه‌ای نوشته شود تا به این خیل‌تاشان داده شود و به نشابور بروند و مراحلی را برای علف‌های ما آماده کنند، چرا که مشکلی که برای ما پیش آمده بود برطرف شده و حرکت ما به زودی آغاز خواهد شد تا مشکلاتی که به خراسان بوجود آمده، بررسی شود. وقتی نامه‌ها ارسال شود، تو باید دوباره برگردی چون پیغامی برای بونصر در کار است که باید به او داده شود.
«چنین کنم»، و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال‌ها را با بونصر بگفتم، و این مرد بزرگ و دبیر کافی، رحمة اللّه علیه، به نشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین‌ ازین مهمّات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم‌ و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت: «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرپاره‌ است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما، رضی اللّه عنه، از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده‌ و حلال‌تر مال‌هاست‌ و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت‌ باشد ازین فرماییم. و می‌شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی‌ دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ‌تر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»
هوش مصنوعی: من با نامه‌ای برگشتم و این موضوعات را با بونصر در میان گذاشتم. او، مرد بزرگی که توانایی‌هایش چشمت را می‌نوازد، با اشتیاق نوشت و تا نزدیک نماز پیشین از این کارها فارغ شد و افرادش را به‌کار فرستاد. سپس نامه‌ای به امیر نوشت و توضیح داد که چه کارهایی انجام شده و آن را به من داد تا ببرم. من نیز نامه را به امیر تحویل دادم و او پس از خواندنش گفت: «خوب است» و به خادمش آغاجی گفت که کیسه‌ها را بیاورد. سپس به من گفت: «بگیر، در هر کیسه هزار مثقال طلاست؛ بونصر را بگو که این طلاها از غزوه هندوستان به دست آمده و از شکستن و ذوب‌کردن مجسمه‌های زرین حاصل شده و این مال‌ها حلال‌تر هستند. هر بار که ما را همراهی می‌کنند، سعی می‌کنیم از این طلاها استفاده کنیم تا صدقه‌ای که می‌دهیم، بدون شبهه باشد. همچنین از قاضی بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر شنیده‌ایم که در تنگدستی به سر می‌برند و چیزی از کسی نمی‌گیرند و البته کمی possessions دارند. یک کیسه به پدر و یک کیسه به پسر می‌دهیم تا بتوانند معیشت حلالی داشته باشند و زندگی راحت‌تری را تجربه کنند و ما هم به خاطر سلامتیمان قدری از این نعمت را صرف کنیم.»
من کیسه‌ها بستدم و به‌نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت:
هوش مصنوعی: کیسه‌ها را بستم و به نزد بونصر بردم و حالا که برگشتم، دعا کرد و گفت:
«خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به دَه درم درمانده‌اند‌.» و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به‌کار نیست.
هوش مصنوعی: خداوند این کار را به خوبی انجام داد. شنیده‌ام که بوالحسن و پسرش در شرایط سختی به سر می‌برند. او به خانه برگشت و کیسه‌ها را با خود برد. بعد از نماز، شخصی فرستاد تا قاضی بوالحسن و پسرش را به جلسه دعوت کند و آن‌ها هم آمدند. بونصر پیام سلطان را به قاضی رسانید و او از این موضوع بسیار سپاسگزاری کرد و گفت: «این لطف بزرگ است و من آن را پذیرفتم و به خودم نیاز ندارم که دوباره به من بازگردانده شود.»
و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت در‌بایست‌ نیست. امّا چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‌، و زر و وبال‌ این چه به‌کار آید؟ بونصر گفت: ای سبحان اللّه‌! زری که سلطان محمود به غزو از بت‌خانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المؤمنین می‌روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت‌ است؛ و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنّت مصطفی هست، علیه السّلام، یا نه. من این نپذیرم و در عهده‌ این نشوم. گفت: اگر تو نپذیری، به شاگردان خویش و به مستحقّان و درویشان ده. گفت: من هیچ مستحقّ نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟
هوش مصنوعی: قیامت به شدت نزدیک است و نمی‌توانم حساب این موضوع را بدهم. نمی‌گویم که نیازی ندارم، اما به چیزهایی که دارم قانعم و نمی‌دانم این زر و بار اضافی به چه کار می‌آید. بونصر گفت: «خدای بزرگ! آیا زری که سلطان محمود از بت‌خانه‌ها با شمشیر آورده و بت‌ها را شکسته، کسی مثل قاضی می‌تواند آن را بپذیرد؟» پاسخ داد: «خداوند طول عمرش دهد، حال خلیفه متفاوت است زیرا او صاحب ولایت است. و خواجه در غزوات با امیر محمود بوده و من نبوده‌ام. نمی‌دانم که آیا آن غزوات بر اساس سنت پیامبر (ص) بوده یا نه. من این موضوع را نمی‌پذیرم و مسئولیتی در این باره ندارم.» بونصر گفت: «اگر تو این را نپذیری، به شاگردان و مستحقان و درویشان بده.» پاسخ داد: «من هیچ مستحقی را نمی‌شناسم که در این زمینه به آنها کمک کنم. چه چیزی برای من مهم است که دیگری زر را ببرد و در قیامت از من درباره‌اش پرسیده شود؟»
به هیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت: تو از آن خویش بستان. گفت:
هوش مصنوعی: به هیچ وجه این مسئولیت را نمی‌پذیرم. بونصر به پسرش گفت: تو از آن خودت بردار.
زندگانی خواجه عمید دراز باد، علی ایّ حال‌ من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم‌ از وی آموخته‌ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سال‌ها دیده‌ام‌ . و من هم از آن حساب و توقّف‌ و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درّ کما، بزرگا که شما دو تن‌اید!» و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد می‌کرد؛ و دیگر روز رقعتی‌ نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر به تعجّب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوّفی‌ را دیدی یا سوهان سبلتی‌ را دام زرق‌ نهاده یا پلاسی پوشیده، دل سیاه‌تر از پلاس‌، بخندیدی و بونصر را گفتی: «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفاء عباسیان خواندم، واجب داشتم اینجا نبشتن.
هوش مصنوعی: زندگی خواجه عمید بسیار دراز باد. من هم فرزند او هستم که این سخن را گفته و علم را از او آموخته‌ام. اگر یک روز او را می‌دیدم و از احوال و عاداتش باخبر می‌شدم، بر من واجب بود که در طول عمرم از او پیروی کنم، پس حال که سال‌ها او را درک کرده‌ام، فکرش هم نمی‌تواند از ذهنم برود. من نیز از حسابرسی روز قیامت می‌ترسم، همچنان که او می‌ترسد. آنچه از مایه‌های دنیوی دارم، حلال و کافی است و هیچ نیازی به اضافات ندارم. بونصر گفت: «خدای بزرگ، چه خوب که شما دو نفر هستید!» و با گریه، آن‌ها را به‌سوی خود بازگرداند و روز باقی را در فکر به سر برد و این موضوع را به یاد آورد. روز بعد نامه‌ای نوشت به امیر و اوضاع را برایش توضیح داد و زر را بازگرداند. امیر از این کار تعجب کرد. بارها شنیده‌ام که هر جا تصوفی یا کسی که لباس زرق و برق بر تن دارد را می‌دید، دلش به تیره‌گی بخندید و به بونصر گفت: «چشم بد از بولانیان دور شود.» و در همین جا حکایتی نادر و زیبا در اخبار خلفای عباسی به یادم آمد که لازم دانستم بنویسم.

خوانش ها

بخش ۴۳ - حکایت قاضی بوالحسن بولانی به خوانش سعید شریفی