گنجور

بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور

ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب‌

امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنوده‌اند که از بلخان کوه‌ به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی‌ دیگر شده‌اند، و از ایشان زمان زمان‌ فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش‌ و طاهر بدین سبب دل مشغول می‌باشند و گفتند باز باید نمود. بنده‌انها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت‌ مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم‌، در ساعت‌ بونصر بیامد، و بیگاه گونه‌ شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن‌ بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموده‌ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت‌ تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.

دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ‌ پس برخاستند و بر کران چمن باغ‌ دکّانی‌ بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری‌ افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده‌ سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام‌ فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت‌ آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان می‌فرو گرفته آید آنجا و بنه‌های‌ ایشان را سوی غزنین برده شود.

چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی‌ است این‌ ملطّفه خرد بتوقیع‌ ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه‌، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامه‌یی است توقیعی با وی فراخ نبشته‌ در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامه‌یی دیگر بود در خبر شغل فریضه‌ بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم‌ و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه‌ نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت‌ و نشاط شراب کرد خالی‌ .

و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان‌ و کروان‌ تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین می‌اندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده‌ که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه‌های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه‌اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان‌ را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من‌ بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری‌ چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که‌ این تدبیر خطا پیش گرفته‌اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون‌ و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری‌ و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی‌ و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده‌، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که‌ چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که‌ رفت‌ و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّه‌یی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان‌ بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:

بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آورده‌اند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:

این برّه از بهای آن گوسپندان خریده‌اند از آنکه برباط کروان فروخته‌اند و این قصّه که نبشتم بازگفت.

بخش ۳ - باز آمدن عبدالجبار: و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ در رسید با ودیعت‌ و مال ضمان و همه مرادها حاصل کرده‌ و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده، و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد. و فرمود تا رسولان گرگان را بروز درآوردند بخوبی و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آن رئیس و قضاة و فقها و اکابر و عمّال [بشب‌] پیش مهد دختر باکالیجار بردند- و بر نیم فرسنگ از شهر بود- و خدم و قوم گرگانیان را بعزیزیها در شهر درآوردند. و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات‌ فردوس الاعلی‌ بیاراسته بودند بفرمان امیر، مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان‌ و خدمتکاران، و زنان خادمان و کنیزکان، و زنان محتشمان نشابور بازگشتند. و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها. و خادمان حرم سلطانی‌ بدر حرم بنشستند و نوبتی‌ بسیار از پیادگان بدرگاه سرای نامزد شدند و حاجبی با بسیار مردم و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود، و فرود فرستادند . و نیم شب همه قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ‌ آنجا آمدند.بخش ۵ - فتح بنارس: و هم درین تابستان حالی‌ دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین‌ سالار هندوستان.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب‌
هوش مصنوعی: در تابستان امسال، بنشابور به خاطر تازه‌ترین نوآوری‌ها و شگفتی‌های خود مورد توجه قرار گرفت.
امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنوده‌اند که از بلخان کوه‌ به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی‌ دیگر شده‌اند، و از ایشان زمان زمان‌ فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش‌ و طاهر بدین سبب دل مشغول می‌باشند و گفتند باز باید نمود. بنده‌انها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت‌ مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم‌، در ساعت‌ بونصر بیامد، و بیگاه گونه‌ شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن‌ بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموده‌ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت‌ تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.
هوش مصنوعی: امیر مسعود یک روز صبح پس از نماز صبح نامه‌ای دریافت کرد که در آن اشاره شده بود ترکمانان به هیچ وجه آرام نمی‌گیرند و با ورود پسر یغمر، که در حال آماده شدن برای انتقام پدر و کشته‌شدگانش است، اوضاع به هم خواهد ریخت. سپاه سالارتاش و طاهر نگران این وضعیت بودند و تصمیم به اقدام داشتند. در این میان، من در انتظار نوبتم ایستاده بودم و استاد بونصر هنوز نیامده بود. امیر مرا صدا کرد تا فردی را بفرستم تا بونصر بیاید. من به سرعت در را باز کردم و بونصر آمد. امیر با او تا نزدیک شام صحبت کرد و سپس به من گفت: اگر امیر بپرسد بگو که بونصر برای نوشتن نامه آمده است. پس از نماز شام، امیر به من گفت که تدبیری برای جلوگیری از فساد در راه است. پس از رفتن بونصر، امیر از من پرسید که او کی رفته است. من گفتم که بعد از نماز شام رفته و کاغذی با خود برده است. امیر از من خواست تا نامه‌ای برای او بنویسم و بگویم که امشب نامه‌هایی که فرستاده‌ایم باید نسخه‌برداری شوند و هیچ کاغذ سفیدی برای فردا باقی نماند تا بتوانیم در مورد آن‌ها فکر کنیم و با خواجه در این مورد مشورت کنیم. من نیز به بلافاصله شروع به نوشتن نامه کردم و آن را فرستادم.
دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ‌ پس برخاستند و بر کران چمن باغ‌ دکّانی‌ بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری‌ افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده‌ سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام‌ فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت‌ آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان می‌فرو گرفته آید آنجا و بنه‌های‌ ایشان را سوی غزنین برده شود.
هوش مصنوعی: روزی دیگر وقتی که باران بند آمد، با وزیر و بونصر تا سحرگاهی که هوا روشن شد، بیدار شدند و به سمت چمن باغ رفتند. آنجا در کنار هم نشسته و بسیار صحبت کردند. احمد به دیوان خود رفت و بونصر در دکان میان درختان نشسته بود. مرا خواست و نزدیکش رفتم. او نسخه‌ای را که برای طاهر دبیر آماده شده بود، به من داد و گفت: "باید یادداشتی بنویسی". طاهر را مثال آورد و گفت: "تصمیم ما بر این است که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با یک فوج لشکر قوی به همراه نامی فرستاده کنیم و او به زودی بر اثر این یادداشت خواهد آمد. ما پنجم رجب به سمت هرات حرکت خواهیم کرد و هنگامی که به سلامت به آنجا برسیم، گروهی از ترکمانان به آنجا خواهند آمد و بارهایشان به سمت غزنین فرستاده خواهد شد."
چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی‌ است این‌ ملطّفه خرد بتوقیع‌ ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه‌، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامه‌یی است توقیعی با وی فراخ نبشته‌ در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامه‌یی دیگر بود در خبر شغل فریضه‌ بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم‌ و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه‌ نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت‌ و نشاط شراب کرد خالی‌ .
هوش مصنوعی: به گونه‌ای باید عمل کنی که تدبیر این کار به طور پنهانی انجام شود و به بهانه ارائه گزارش، افراد را تحت تأثیر قرار دهی. به بوسهل حمدوی نیز که در آنجا حضور دارد، اشاره‌ای در این مورد به عمل آورده شود. این موضوع که خیلی هم جزئی نیست، به امضای ما تأکید شده و از رکابدار خواسته شده تا آن را مخفی نگه‌ دارد و در جایی مانند خریطۀ اسب یا بین آستر کفش پنهان کند. همچنین نامه‌ای با امضای ما در مورد شغل‌های آن طرف بر روی کاغذ بزرگ نوشته شده تا به گونه‌ای به نظر برسد که به این کارها مربوط است. همچنین نامه‌ای دیگر در مورد شغل فریضه به سمت ری و جبال وجود دارد. من که بوالفضل نام دارم، این یادداشت کوچک و نامه بزرگ را نوشتم و استاد من آن را بررسی کرد و هر دو را امضا کرد و دوباره به من بازگرداند. سپس رکابداری از معتمدان آمد و او را سوار بر اسب نیکویی کردند و دو هزار درم صلتی نیز به او داده شد و این یادداشت و نامه به او سپرده شد. استاد به او نکاتی در مورد اینکه با یادداشت کوچک چه کند و نامه بزرگ را چگونه به دست دیگران برساند، گفت. پس من نامه را گشودم و رکابدار رفت. بونصر نیز به نزد امیر رفت و آنچه انجام داده بود را بازگو کرد و امیر بلند شد و به زیر زمین رفت تا شراب بنوشد.
و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان‌ و کروان‌ تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین می‌اندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده‌ که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه‌های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه‌اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان‌ را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من‌ بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری‌ چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که‌ این تدبیر خطا پیش گرفته‌اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون‌ و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری‌ و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی‌ و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده‌، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که‌ چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که‌ رفت‌ و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّه‌یی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان‌ بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:
هوش مصنوعی: بونصر به آنجا برگشت و در گوشه‌ای نشست و به من گفت: "از نامه‌نویس بخواه که از من تا ده هزار گوسفند، میش و بره که در دست اوست، بفروشد و پول آن را به غزنین بفرستد." من نامه‌ای نوشتم و او آن را امضا کرد و در بسته‌ای گذاشتند و به گوزگانان فرستادند. استاد من در فکر عمیقی فرو رفت و من در ذهنم گفتم که اگر امیر دستور دهد تا ترکمانان را به ری ببرند، چه فایده‌ای دارد که این گوسفندان را با نرخ روز بفروشند؟ او به من گفت: "تو به فکر ترکمانان و اینکه چطور آنها را بگیرند هستی و در عین حال نامه من باید در مورد فروش گوسفندان ارسال شود." من پاسخ دادم که به خداوند قسم همین فکر را دارم. او گفت: "بدان که این برنامه‌ی گرفتن ترکمانان اشتباه است و هیچ کس نمی‌تواند ۳ یا ۴ هزار سوار را بگیرد. اگر سلطان اطلاعی از این موضوع نداشته باشد و نسبت به ترکمانان عجلتی کند، عده‌ای را می‌فرستد تا در بهرات آنها را بگیرند و این شلوغی در ری به وجود می‌آید و سپس پسر یغمر از بلخان کوه با نیرویی قدرتمند می‌آید و آنها را به هم متصل می‌کند و با غارت و فساد به خراسان می‌آیند." من قبلاً دیده بودم و گفتم گوسفندانم را بفروشند تا پولی به من برسد، حتی اگر کم باشد. این تدبیر اشتباه پیش آمده و ما درباره‌ی آن با هم بحث کردیم، اما نتیجه‌ای نداشت. این شخص با پدرش بسیار متفاوت است، زیرا پدرش انسانی خردمند و دوراندیش بود. اگر او چیزی را نادرست می‌کرد، به شدت عصبانی می‌شد، ولی پس از در نظر گرفتن موضوع به راه درست برمی‌گشت؛ اما این شخص به شکل جبر و بدون تفکر عمل می‌کند و نمی‌دانم این کارها به کجا خواهد انجامید. وقتی این را گفت، به خانه‌اش برگشت. من فکر کردم که این شخص خیلی دوراندیش است و ممکن است او درست بگوید. واقعاً هم مانند آنچه او پیش‌بینی کرده بود، رخ داد و تدبیر گرفتن ترکمانان در ری مؤثر نبود و آن‌ها فرار کردند. سرانجام گوسفندانی که بیشتر از قبل دزدیده شده بودند، به خراسان منتقل شدند. پس از یک سال من و استاد در غزنین در حال غذا خوردن بودیم، و سپس بونصر طیفور، فرمانده سپاه شاهنشاهان از من پرسید که حال بره چطور است؟ من پاسخ دادم...
بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آورده‌اند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:
هوش مصنوعی: بسیار چاق بود. گفت: از کشاورزان آورده‌اند. ما به همدیگر نگاه کردیم و خندیدیم، او گفت:
این برّه از بهای آن گوسپندان خریده‌اند از آنکه برباط کروان فروخته‌اند و این قصّه که نبشتم بازگفت.
هوش مصنوعی: این بره از قیمت آن گوسفندانی که در بازار کروان به فروش رسیده‌اند، خریده شده است و این داستانی را که نوشته‌ام دوباره تعریف می‌کند.

خوانش ها

بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/12/11 12:03
جهن یزداد

امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم‌،  بونصر بیامد

. اندرین بودند که دیده‌بانان که بر کوه بودند ایستاده‌ بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد

بتور و بسلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند.

بسلم و بتور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
به کاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی.
فردوسی
بی اندازه هر کس خورش آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون.
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورشها همی تاختندی برش.
گرشاسپنامه


تاختن =برانگیختن/ فرستادن