گنجور

بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی

و نماز دیگر روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان ملطّفه‌یی رسید از منهی که با لشکر منصور بود که «ترکمانان را بشکستند به نخست دفعت‌ که مقدّمه لشکر بدیشان رسید، چنانکه حاجت نیامد به قلب‌ و میمنه‌ میسره‌، و قریب هفتصد و هشتصد سر در وقت ببریدند و بسیار مردم دستگیر کردند و بسیار غنیمت یافتند.» در وقت که خبر برسید، فرّاشان به بشارت به خانه‌های محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند.

و بفرمود تا بوق و دهل بزدند به رسیدن مبشّران؛ و ندیمان و مطربان خواست، بیامدند و دست به‌کار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک. و چنانکه وی نشاط کرد، همگان کردند به خانه‌های خویش.

وقت سحرگاه خبر رسید که «لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمّل و آلت به‌دست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل به‌زیر آوردند و بر اسب نشاندند و به‌تعجیل ببردند، و خواجه حسین علی میکائیل را بگرفتند، که بر پیل بود و بدو اسب نرسید، و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد .» در وقت که این خبر برسید، دبیر نوبتی‌ خواجه بونصر را آگاه کرد. بونصر خانه به محمّد آباد داشت نزدیک شادیاخ‌، در وقت به‌درگاه آمد، چون نامه بخواند- و سخت مختصر بود- به‌غایت متحیّر شد و غمناک گشت؛ و از حال امیر پرسید، گفتند: وقت سحر خفته است و به‌هیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ‌ بیدار کردن. و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت به ذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند. من که بوالفضلم چون به درگاه رسیدم، وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سباشی و حاجب بو النّضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ‌ و در بسته‌، که باغ خالی بود، و غم این واقعه می‌خوردند و می‌گفتند و بر چگونگی آنچه افتاد واقف‌ نبودند. وقت چاشتگاه‌ رقعتی‌ نبشتند به امیر و بازنمودند که چنین حادثه صعب بیفتاد، و این رقعت منهی در درج‌ آن نهادند. خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که «همگان را بازنباید گشت که ساعت تا ساعت‌ خبر دیگر رسد، که بر راه سواران مرتّب‌ اند، پس از نماز بار باشد تا درین باب سخن گفته آید.» قوم دیگر را بازگردانیدند و این اعیان به درگاه ببودند.

نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی‌ از آن سوری، از آن دیو سواران‌ او، با اسب و ساز، و از معرکه‌ برفته بودند، مردان کار، و سخت زود آمده‌ .

ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامه پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند؟ گفتند:

«این کاری بود خدایی‌ و بر خاطر کس نگذشته، که خصمان ترسان‌ و بی‌سلاح و بی‌مایه و بی‌کاری‌ که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد. امّا بباید دانست به حقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی، این خلل نیفتادی، نداشتند و هر کس به مراد خویش کار کردند، که سالاران بسیار بودند. تا از اینجا برفتند، حزم‌ و احتیاط نگاه می‌داشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه‌ بود، قلب و میمنه و میسره و جناح‌ها و مایه‌دار و ساقه‌ و مقدّمه راست می‌رفتند . راست که‌ به خرگاه‌ها رسیدند، مشتی چند بدیدند از خرگاه‌های تهی و چهارپای و شبانی چند، سالار گفت: هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره‌ بیابان‌اند و کمین‌ها ساخته، تا خللی نیفتد، چندانکه طلیعه‌ ما برود و حالها نیکو بدانش کند . فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماش‌ها و لاغری‌ها افتادند و بسیار مردم از هر دستی‌ بکشتند، و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند. سالار چون حال بر آن جمله دید، کاری بی‌سر و سامان، به‌ضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه‌ها بشکست، خاصّه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمین‌ها داشتند و جنگ را ساخته بودند؛ و دست به جنگ کردند، و خواجه حسین بر پیل بود، و جنگی به‌پای شد که از آن سخت‌تر نباشد، که خصمان کار در مطاولت‌ افگندند و نیک بکوشیدند، و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند.

و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت‌ و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند، آبی بود در پس پشت ایشان، تنی چند از سالاران کار نادیده‌ گفتند: خوش‌خوش لشکر باز باید گردانید به کرّ و فرّ تا به‌آب رسند، و آن مایه‌ ندانستند که آن برگشتن به‌شبه‌ هزیمتی باشد و خُرده‌مردم‌ نتواند به‌فکر دانست که آن چیست، بی‌آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند، هزیمت دانستند و کمین‌ها برگشادند و سخت به‌جدّ درآمدند و سالار بگتغدی متحیّر مانده چشمی ضعیف بی‌دست و پای بر مادپیل‌، چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن‌، لشکری سر خویش گرفته‌ و خصمان به‌نیرو درآمده و دست یافته. چون گرد پیل درآمدند خصمان، وی را غلامانش از پیل به‌زیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ‌کنان ببردند، اگر نه او نیز گرفتار شدی. و کدام آب و فرود آمدن آنجا؟ نیز کس به‌کس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجمّلی و آلتی بدان عظیمی به‌دست مخالفان ما افتاد. قوم ما همه برفتند، هر گروهی به‌راهی دیگر، و ما دو تن آشنا بودیم، ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم‌ ما بازگشتند و ایمن شدیم، پس براندیم همه شب و اینک آمدیم، و پیش از ما کس نرسیده است. و حقیقت این است که بازنمودیم، که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را. و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند. و اگر کسی گوید که خلاف این بود، نباید شنود، که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی‌ . و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی [که‌] به‌باد شد از مخالفت پیشروان. امّا قضا چنین بود.

اعیان و مقدّمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی‌ لشکری بدین بزرگی و ساختگی‌ به‌باد شد. خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی [کردند] و این اعیان بنشستند، چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت، و امیر نسخت‌ بخواند و از هرگونه سخن رفت. وزیر دل امیر خوش کرد و گفت: قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار، و خداوند را بقا باد که به‌بقای خداوند و دولت وی همه خلل‌ها را در توان یافت. و عارض‌ گفت: «پس از قضای خدای، عزّ و جلّ، از نامساعدی مقدّمان لشکر این شکست افتاده است.» و هر کس هم برین جمله می‌گفتند نرم‌تر و درشت‌تر.

چون بازگشتند، وزیر بونصر را گفت: بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی و چون بگفتی، سنگ منجنیق‌ بود که در آبگینه خانه‌ انداختی. گفت: چه کنم؟

مردی‌ام درشت سخن و با صفرای‌ خود بس نیایم‌، و از من آن نشنود این خداوند که تو گفتی‌ و حادثه‌یی بدین صعبی‌ بیفتاد. تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. و نکرده بودم خوی‌ بمانند این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجه بزرگ را گویم پس دیگران را؛ از بهر نگاه داشت دل خداوند سلطان‌ را تا جرح علی جرح‌ نباشد، بر دل وی خوش می‌کردند و من نیز سری می‌جنبانیدم و آری می‌کردم، چه چاره نبود، در من پیچید که بو نصر تو چه گویی؟ و تکرار و الحاح کرد ؛ چه کردمی که‌ سخنی راست نگفتمی و نصیحتی راست نکردمی تا مگر دست از استبداد بکشد و گوش به کارها بهتر دارد؟» همگان گفتند: جزاک اللّه خیرا، سخت نیکو گفتی و می‌گویی. و بازگشتند.

و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول‌ آمده بود قوم را؟ گفت: «همگان عشوه‌آمیز سخنی می‌گفتند و کاری بزرگ افتاده‌ سهل می‌کردند، چنانکه رسم است که کنند و من البتّه دم نمی‌زدم و از خشم بر خویشتن می‌پیچیدم و امیر انکار می‌آورد . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، هر چند حدیث جنگ نه پیشه من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده می‌آمد و نه اکنون که حادثه‌یی بزرگ بیفتاد، اکنون چون خداوند الحاح می‌کند، بی‌ادبی باشد سخن ناگفتن. دل بنده پر زحیر است‌، و خواستمی که مرده بودمی‌ تا این روز ندیدمی. امیر گفت: بی‌حشمت‌ بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی‌ نیست.

گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، یک چندی دست از شادی و طرب می‌باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می‌پندارد که خدمت است که می‌کند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت، که مال‌های بزرگ، امیرماضی‌ به‌مردان مرد فراز آورده است، اگر مردان را نگاه داشته نیاید، مردان آیند و العیاذ باللّه، و مال‌ها ببرند و بیم هر خطری باشد، و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حقّ و نصیحت تلخ باشد: امّا چاره نیست. بندگان مشفق به‌هیچ حال سخن بازنگیرند. امیر گفت: «همچنین است که گفتی و مقرّر است حال مناصحت‌ و شفقت تو.» و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید، و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی‌ نبودی. و من به‌هیچ گونه راه بدین کار نمی‌برم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. و اللّه ولیّ الکفایة بمنّه‌ .

بخش ۳۲ - فرستادن لشکر به نسا: و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت درست کرد بر فرستادن لشکری قوی با سالاری محتشم سوی نسا، خالی کرد با وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی ندیم و حاجبان بگتغدی و بوالنّضر و سباشی، و کس‌ رفت و اعیان‌ و سرهنگان و حجّاب و ولایت‌داران را بخواندند، چون حاجب نوشتگین و لوالجی و پیری آخور سالار و دیگران. چون حاضر آمدند، امیر گفت: «روزی چند مقام‌ افتاد و لشکر بیاسود و ستوران دمی زدند . هر چند نامه‌های منهیان‌ نسا و باورد بر آن جمله میرسد که سلجوقیان آرامیده‌اند و ترسان میباشند و رعیّت را نمیرنجانند، ما را هر چند اندیشه میکنیم، بر استاد نمیکند که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند، تدبیر این چیست؟» همگان در یکدیگر نگریستند. وزیر گفت: سخن گویید که خداوند شما را میگوید و از بهر این مهم را خوانده است؛ و همچنین است که رای عالی دیده است، ازین مردمان یا خراسان خالی باید کرد و همگان را بر آن جانب آب‌ افگند و یا بخدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدّمان ایشان رهینه‌ بدرگاه عالی فرستند. بگتغدی گفت: «مقرّر است که امیر ماضی‌ باختیار خویش گروهی ترکمانان را بخراسان آورد، از ایشان چه فساد رفت و هنوز چه میرود! و این دیگران را آرزوی آمدن از ایشان خاست‌ . و دشمن هرگز دوست نگردد، شمشیر باید اینان را، که ارسلان جاذب‌ این گفت و شنوده نیامد تا بود آنچه بود.» و دیگر اعیان همین گفتند. و قرار گرفت که لشکری رود سوی نسا با سالاری کاردیده. امیر گفت: کدام کس را فرستیم؟ گفتند: اگر رای عالی بیند، ما بندگان با وزیر بیرون بنشینیم و به پیغام این کار راست کرده آید. گفت: نیک آمد.بخش ۳۴ - باز آمدن هزیمتیان: و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن‌ بوالقاسم علی نوکی، رحمة اللّه علیه، پدر خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت‌ است در همایون روزگار سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم‌ ابن ناصر دین اللّه مسعود، رضی اللّه عنهم. و شغل برید که بوالقاسم داشت، امیر، رضی اللّه عنه، درین دو سال بحسین پسر عبد اللّه دبیر داده بود و اشراف غزنین بدل آن ببوالقاسم مفوضّ شد، نه از خیانتی که ظاهر شد، بلکه حسین بریدی‌ بخواست، و پسر صاحب دیوان رسالت امیر محمود، رضی اللّه عنه، بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر. شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهم‌تر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حقّ ممالحت‌ که با ایشان دارم بگزارده.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و نماز دیگر روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان ملطّفه‌یی رسید از منهی که با لشکر منصور بود که «ترکمانان را بشکستند به نخست دفعت‌ که مقدّمه لشکر بدیشان رسید، چنانکه حاجت نیامد به قلب‌ و میمنه‌ میسره‌، و قریب هفتصد و هشتصد سر در وقت ببریدند و بسیار مردم دستگیر کردند و بسیار غنیمت یافتند.» در وقت که خبر برسید، فرّاشان به بشارت به خانه‌های محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند.
هوش مصنوعی: در روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان، گزارشی رسید از لشکری که تحت فرمان منصور بود. این نیروها موفق شدند در نخستین حمله، ترکمانان را شکست دهند، به‌طوری که نیازی به تقویت کردن جناح‌های چپ و راست لشکر نبود. به گفته‌ها، در این نبرد حدود هفتصد تا هشتصد نفر از دشمن کشته شدند و بسیاری از افراد دیگر نیز به اسارت درآمدند و غنیمت‌های زیادی به دست آمد. زمانی که خبر این پیروزی به گوش رسید، فرستادگانی به منازل بزرگان رفتند تا این خبر را به آنها برسانند و از غنایم به‌دست آمده نیز صحبت کردند.
و بفرمود تا بوق و دهل بزدند به رسیدن مبشّران؛ و ندیمان و مطربان خواست، بیامدند و دست به‌کار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک. و چنانکه وی نشاط کرد، همگان کردند به خانه‌های خویش.
هوش مصنوعی: شاه دستور داد تا برای خوشامدگویی به بشارت‌دهندگان، بوق و طبل بزنند. سپس دوستان و نوازندگان را خواست و آنان آمدند و مشغول کار شدند. تمام شب تا صبح به شادی و خوردن گذشت، چرا که چند روز بدون شراب مانده بودند و ماه رمضان نزدیک بود. به اندازه‌ای شاه خوشحال بود که همه نیز به همین حال رفتند و به خانه‌های خود بازگشتند.
وقت سحرگاه خبر رسید که «لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمّل و آلت به‌دست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل به‌زیر آوردند و بر اسب نشاندند و به‌تعجیل ببردند، و خواجه حسین علی میکائیل را بگرفتند، که بر پیل بود و بدو اسب نرسید، و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد .» در وقت که این خبر برسید، دبیر نوبتی‌ خواجه بونصر را آگاه کرد. بونصر خانه به محمّد آباد داشت نزدیک شادیاخ‌، در وقت به‌درگاه آمد، چون نامه بخواند- و سخت مختصر بود- به‌غایت متحیّر شد و غمناک گشت؛ و از حال امیر پرسید، گفتند: وقت سحر خفته است و به‌هیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ‌ بیدار کردن. و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت به ذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند. من که بوالفضلم چون به درگاه رسیدم، وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سباشی و حاجب بو النّضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ‌ و در بسته‌، که باغ خالی بود، و غم این واقعه می‌خوردند و می‌گفتند و بر چگونگی آنچه افتاد واقف‌ نبودند. وقت چاشتگاه‌ رقعتی‌ نبشتند به امیر و بازنمودند که چنین حادثه صعب بیفتاد، و این رقعت منهی در درج‌ آن نهادند. خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که «همگان را بازنباید گشت که ساعت تا ساعت‌ خبر دیگر رسد، که بر راه سواران مرتّب‌ اند، پس از نماز بار باشد تا درین باب سخن گفته آید.» قوم دیگر را بازگردانیدند و این اعیان به درگاه ببودند.
هوش مصنوعی: در سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان شکست سختی خورده و تمامی امکاناتشان به دست دشمن افتاده است. سالار بگتغدی را غلامانش از فیل پایین آورده و بر اسب نشاندند و به سرعت بردند. خواجه حسین علی میکائیل که بر فیل بود، دستگیر شد و لشکر در حین بازگشت به چند راه افتاد. وقتی این خبر به دبیر نوبتی خواجه بونصر رسید، او که در محمدآباد نزد شادیاخ زندگی می‌کرد، به دربار رفت. پس از خواندن نامه‌ای کوتاه و ناامیدکننده، بسیار متعجب و غمگین شد و درباره حال امیر پرسید. جواب دادند که امیر در حال خواب است و بیدار کردن او تا چاشتگاه ممکن نیست. بونصر نامه‌ای به وزیر نوشت و وزیر به همراه بزرگان و رسمی‌ها به دربار آمدند. وقتی من بوالفضل به دربار رسیدم، دیدم وزیر و مشاوران و چند نفر دیگر در ورودی باغ نشسته بودند و باغ خالی بود و غم این واقعه بر دلشان سنگینی می‌کرد. در وقت چاشت، نامه‌ای به امیر نوشتند و این خبر دشوار را به او رساندند. پس از آن، خادم نامه را برد و پاسخی آورد که همه باید منتظر بمانند تا خبر دیگری به گوش برسد، زیرا سواران در حال آماده شدن بودند و پس از نماز، صحبت درباره این موضوع آغاز خواهد شد. سایرین را به خانه برگرداندند و این افراد در دربار ماندند.
نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی‌ از آن سوری، از آن دیو سواران‌ او، با اسب و ساز، و از معرکه‌ برفته بودند، مردان کار، و سخت زود آمده‌ .
هوش مصنوعی: قبل از نماز ظهر، دو سوار از دیار سوری به نزدیک رسیدند. آنها از گروهی از سواران دیو از آنجا خارج شده بودند. این مردان زبده و شجاع، به سرعت به محل آمده بودند.
ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامه پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند؟ گفتند:
هوش مصنوعی: آن‌ها را فراخواندند و دوباره پرسیدند که چرا در نامه قبلی به وضوح گفته شده بود که ترکمانان کشته شدند و به زمین افتادند، اما در نامه جدید وضعیت متفاوتی به تصویر کشیده شده است و دشمنان پیروز شده‌اند؟ پاسخ دادند:
«این کاری بود خدایی‌ و بر خاطر کس نگذشته، که خصمان ترسان‌ و بی‌سلاح و بی‌مایه و بی‌کاری‌ که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد. امّا بباید دانست به حقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی، این خلل نیفتادی، نداشتند و هر کس به مراد خویش کار کردند، که سالاران بسیار بودند. تا از اینجا برفتند، حزم‌ و احتیاط نگاه می‌داشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه‌ بود، قلب و میمنه و میسره و جناح‌ها و مایه‌دار و ساقه‌ و مقدّمه راست می‌رفتند . راست که‌ به خرگاه‌ها رسیدند، مشتی چند بدیدند از خرگاه‌های تهی و چهارپای و شبانی چند، سالار گفت: هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره‌ بیابان‌اند و کمین‌ها ساخته، تا خللی نیفتد، چندانکه طلیعه‌ ما برود و حالها نیکو بدانش کند . فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماش‌ها و لاغری‌ها افتادند و بسیار مردم از هر دستی‌ بکشتند، و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند. سالار چون حال بر آن جمله دید، کاری بی‌سر و سامان، به‌ضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه‌ها بشکست، خاصّه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمین‌ها داشتند و جنگ را ساخته بودند؛ و دست به جنگ کردند، و خواجه حسین بر پیل بود، و جنگی به‌پای شد که از آن سخت‌تر نباشد، که خصمان کار در مطاولت‌ افگندند و نیک بکوشیدند، و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند.
هوش مصنوعی: این یک کار الهی بود و کسی به آن فکر نکرده بود، که دشمنان ترسو، بی‌سلاح و بی‌فایده، لشکری به این بزرگی را به هم ریختند. اما باید دانست که اگر فرمانده به نکات مهم توجه کرده بود، این مشکل پیش نمی‌آمد و هر کس طبق خواسته خود عمل می‌کرد، زیرا فرماندهان زیادی وجود داشتند. وقتی که از آنجا حرکت کردند، احتیاط و دقت را رعایت کردند و هر حرکتی با تدبیر انجام می‌شد. وقتی به ز camps رسیدند، گروهی از خرگاه‌های خالی و حیوانات و شبانان را دیدند. فرمانده گفت: «هشدار باشید و احتیاط کنید، زیرا دشمنان در بیابان کمین کرده‌اند تا مشکلی پیش نیاید تا زمانی که ما جلو رویم و اوضاع را سنجش کنیم.» اما به دستورات عمل نکردند و در نهایت، پیشاهنگ از محل خارج شد و آن خرگاه‌ها و اجناس در هم ریخته شد و بسیاری از افراد کشته شدند، و این همان خبری بود که پیشتر از حمله‌ ترکمانان به گوش رسیده بود. فرمانده وقتی که اوضاع را چنین دید، بدون برنامه‌ریزی و به ضرورت، قلب لشکر را حرکت داد و نظم‌شان به هم ریخت، به ویژه وقتی که به دهکده‌ای رسیدند که مخالفان در آن کمین کرده بودند و جنگی به پا شد که خیلی شدید بود، زیرا دشمنان به خوبی آماده بودند و تلاش زیادی کردند. اما وضعیت به گونه‌ای نبود که آن‌ها فکر کرده بودند و به نخستین حمله دشمنان ترسیدند و عقب‌نشینی کردند.
و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت‌ و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند، آبی بود در پس پشت ایشان، تنی چند از سالاران کار نادیده‌ گفتند: خوش‌خوش لشکر باز باید گردانید به کرّ و فرّ تا به‌آب رسند، و آن مایه‌ ندانستند که آن برگشتن به‌شبه‌ هزیمتی باشد و خُرده‌مردم‌ نتواند به‌فکر دانست که آن چیست، بی‌آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند، هزیمت دانستند و کمین‌ها برگشادند و سخت به‌جدّ درآمدند و سالار بگتغدی متحیّر مانده چشمی ضعیف بی‌دست و پای بر مادپیل‌، چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن‌، لشکری سر خویش گرفته‌ و خصمان به‌نیرو درآمده و دست یافته. چون گرد پیل درآمدند خصمان، وی را غلامانش از پیل به‌زیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ‌کنان ببردند، اگر نه او نیز گرفتار شدی. و کدام آب و فرود آمدن آنجا؟ نیز کس به‌کس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجمّلی و آلتی بدان عظیمی به‌دست مخالفان ما افتاد. قوم ما همه برفتند، هر گروهی به‌راهی دیگر، و ما دو تن آشنا بودیم، ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم‌ ما بازگشتند و ایمن شدیم، پس براندیم همه شب و اینک آمدیم، و پیش از ما کس نرسیده است. و حقیقت این است که بازنمودیم، که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را. و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند. و اگر کسی گوید که خلاف این بود، نباید شنود، که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی‌ . و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی [که‌] به‌باد شد از مخالفت پیشروان. امّا قضا چنین بود.
هوش مصنوعی: روز بسیار گرم شد و گرد و غبار به هوا برخاست و لشکر و اسب‌ها از تشنگی به شدت رنج می‌بردند. در پشت سر آن‌ها آبی وجود داشت و تعدادی از سالاران که خبردار نبودند، پیشنهاد کردند که لشکر را به عقب برگردانند تا به آب برسند. آن‌ها نمی‌دانستند که این بازگشت می‌تواند به نوعی شکست تعبیر شود و افرادی که از وضعیت آگاه بودند، این را به خوبی درک نمی‌کردند. سالاران به بی‌خبری به عقب برگشتند و دشمنان که این را دیدند، متوجه شکست شدند و بر روی آن‌ها حمله کردند. سالاران در وضعیت سردرگمی قرار گرفتند و تصمیم گیری برایشان دشوار شد. دشمنان به گرد پیل (فیل) رسیدند و غلامان سالار او را از روی پیل پایین آوردند و بر اسب نشاندند و او را در میان نبرد به عقب بردند. اگرچه او نیز ممکن بود گرفتار شود. در آن لحظه کسی آب یا کمک دیگری نداشت و هر کس به فکر جان خودش بود و اموال و تجهیزات زیادی به دست دشمن افتاد. لشکر ما پراکنده شد و هر گروهی به سمتی رفت. ما دو نفر که آشنا بودیم، ایستادیم تا دشمنان از ما بگذرند و ایمن شویم. سپس تمام شب به راه خود ادامه دادیم و به اینجا رسیدیم و مشخص است که پیش از ما کسی اینجا نبوده است. واقعیت این است که ما به این خاطر به دیوان معرفی شدیم و در این لشکر، اخبار را آورده‌ایم. ما تا به حال نمی‌دانیم یاران ما چه شده و کجا هستند. اگر کسی بگوید که اوضاع به گونه‌ای دیگر بوده است، نباید به آن توجه کرد، زیرا وظیفه ما در لشکر این بود که از اوضاع و اخبار باخبر شویم. کاش لشکری به این بزرگی و مجهز از دشمنان شکست نمی‌خورد، اما این قسمت از سرنوشت بود.
اعیان و مقدّمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی‌ لشکری بدین بزرگی و ساختگی‌ به‌باد شد. خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی [کردند] و این اعیان بنشستند، چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت، و امیر نسخت‌ بخواند و از هرگونه سخن رفت. وزیر دل امیر خوش کرد و گفت: قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار، و خداوند را بقا باد که به‌بقای خداوند و دولت وی همه خلل‌ها را در توان یافت. و عارض‌ گفت: «پس از قضای خدای، عزّ و جلّ، از نامساعدی مقدّمان لشکر این شکست افتاده است.» و هر کس هم برین جمله می‌گفتند نرم‌تر و درشت‌تر.
هوش مصنوعی: وقتی بزرگان و افراد محترم این خبر را شنیدند، به شدت ناراحت شدند که چگونه یک لشکر به این بزرگی به راحتی نابود شد. خواجه بونصر آنچه را که شنیده بود، برای من نوشت و امیر پس از خواندن نماز، جلسه‌ای ترتیب داد و پس از آن، این افراد باقی ماندند تا زمانی که نماز شام به پایان رسید. امیر نسخه‌ای از متون را خواند و درباره موضوعات مختلف صحبت کرد. وزیر دل امیر را آرام کرد و گفت: چنین مقدر شده و تا زمانیکه دنیا وجود دارد، این اتفاقات همواره رخ می‌دهد و لشکرهای بزرگ نیز بارها با چنین سرنوشت‌هایی روبرو شده‌اند. خداوند را شکر که با وجود این مشکلات، قدرت و سلطنت او همواره پابرجاست. یکی دیگر از حاضران نیز گفت: «پس از تقدیر خداوند، این شکست به دلیل ناامیدی فرماندهان لشکر به وجود آمده است.» و هر کس نظر خود را با لحنی نرم یا تند ابراز می‌کرد.
چون بازگشتند، وزیر بونصر را گفت: بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی و چون بگفتی، سنگ منجنیق‌ بود که در آبگینه خانه‌ انداختی. گفت: چه کنم؟
هوش مصنوعی: وقتی برگشتند، وزیر به بונصر گفت: تو خیلی ساکت بودی و چیزی نگفتی و وقتی هم که صحبت کردی، مثل سنگی بودی که در آبگینه (گلابی) افتاده باشد. بونصر پاسخ داد: چه کار می‌توانم بکنم؟
مردی‌ام درشت سخن و با صفرای‌ خود بس نیایم‌، و از من آن نشنود این خداوند که تو گفتی‌ و حادثه‌یی بدین صعبی‌ بیفتاد. تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. و نکرده بودم خوی‌ بمانند این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجه بزرگ را گویم پس دیگران را؛ از بهر نگاه داشت دل خداوند سلطان‌ را تا جرح علی جرح‌ نباشد، بر دل وی خوش می‌کردند و من نیز سری می‌جنبانیدم و آری می‌کردم، چه چاره نبود، در من پیچید که بو نصر تو چه گویی؟ و تکرار و الحاح کرد ؛ چه کردمی که‌ سخنی راست نگفتمی و نصیحتی راست نکردمی تا مگر دست از استبداد بکشد و گوش به کارها بهتر دارد؟» همگان گفتند: جزاک اللّه خیرا، سخت نیکو گفتی و می‌گویی. و بازگشتند.
هوش مصنوعی: مردی سخن‌وری هستم با کلامی بر وزن خود و از این موضوع که به من گفته شد و اینکه چنین واقعه‌ای به این سختی رخ داده، کسی چیزی نخواهد شنید. تا زمانی که در زندگی هستم، تلخی این موضوع از یادم نخواهد رفت. پیش از این، چنین رفتاری در این دولت بزرگ نداشتم. ابتدا به خداوند بزرگ می‌گویم و سپس به دیگران؛ تا دل خداوند سلطان را حفظ کنیم، خوشایندی‌هایی برای او ترتیب می‌دهند و من نیز سرم را تکان می‌دادم و تأیید می‌کردم، چون چاره‌ای نداشتم. در ذهنم این سوال پیچیده بود که نصر، تو چه می‌گویی؟ و نامنظم و مصرّانه می‌پرسید؛ چه می‌توانستم بگویم که سخن راست را نگفته‌ام و نصیحتی صادقانه نکرده‌ام تا شاید از استبداد دست بردارد و به کارها توجه بیشتری داشته باشد؟ همه گفتند: خدا تو را جزای خیر دهد، بسیار خوب گفتی و می‌گویی. سپس بازگشتند.
و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول‌ آمده بود قوم را؟ گفت: «همگان عشوه‌آمیز سخنی می‌گفتند و کاری بزرگ افتاده‌ سهل می‌کردند، چنانکه رسم است که کنند و من البتّه دم نمی‌زدم و از خشم بر خویشتن می‌پیچیدم و امیر انکار می‌آورد . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، هر چند حدیث جنگ نه پیشه من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده می‌آمد و نه اکنون که حادثه‌یی بزرگ بیفتاد، اکنون چون خداوند الحاح می‌کند، بی‌ادبی باشد سخن ناگفتن. دل بنده پر زحیر است‌، و خواستمی که مرده بودمی‌ تا این روز ندیدمی. امیر گفت: بی‌حشمت‌ بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی‌ نیست.
هوش مصنوعی: من از خواجه بونصر پرسیدم که آن سخنی که بر سر مردم آمده بود، چه بود؟ او گفت: "همه در حال ناز و کرشمه صحبت می‌کردند و کار بزرگ و مهمی را ناچیز می‌پنداشتند، درست مثل چیزی که عادی است و من به هیچ وجه حرفی نمی‌زدم و از خشم به خود می‌پیچیدم و امیر هم انکار می‌کرد. گفتم: خدایا عمرش دراز باد، هرچند که من در جنگ و جدل دستی ندارم و هیچ چیزی نگفتم نه آن زمان که لشکر به راه افتاده بود و نه اکنون که حادثه‌ای بزرگ رخ داده. حالا که امیر اصرار می‌کند، بی‌ادبی است که چیزی نگوییم. دل من پر از درد است و آرزو دارم که ای کاش مرده بودم و این روز را نمی‌دیدم. امیر گفت: باید با صراحت بگوییم که ما به نصیحت تو احترامی قائل هستیم."
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، یک چندی دست از شادی و طرب می‌باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می‌پندارد که خدمت است که می‌کند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت، که مال‌های بزرگ، امیرماضی‌ به‌مردان مرد فراز آورده است، اگر مردان را نگاه داشته نیاید، مردان آیند و العیاذ باللّه، و مال‌ها ببرند و بیم هر خطری باشد، و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حقّ و نصیحت تلخ باشد: امّا چاره نیست. بندگان مشفق به‌هیچ حال سخن بازنگیرند. امیر گفت: «همچنین است که گفتی و مقرّر است حال مناصحت‌ و شفقت تو.» و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید، و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی‌ نبودی. و من به‌هیچ گونه راه بدین کار نمی‌برم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. و اللّه ولیّ الکفایة بمنّه‌ .
هوش مصنوعی: گفتم: خداوند زندگی طولانی داشته باشد، باید به مدت کوتاهی از شادی و خوشی دست کشید و افراد سپاه را به نمایش گذاشت. این تفاوت‌هایی که این شخص فکر می‌کند خدماتی است که انجام می‌دهد، باید کنار گذاشته شود و دل سپاهیان را به دست آورد و مردم را حفظ کرد، زیرا ثروت‌های بزرگ، امیرماضی را به مردانی بزرگ می‌آورد. اگر نتوانیم مردان را حفظ کنیم، مردان می‌آیند و ممکن است اموال را ببرند و خطرات زیادی پیش بیاید. می‌دانم که این سخن ممکن است ناخوشایند باشد و نصیحت تلخی باشد، ولی چاره‌ای نیست. خدمتگزاران دلسوز هیچ گاه از بیان حقایق دست نمی‌کشند. امیر گفت: «همینطور که گفتی درست است و من به نصیحت و دلسوزی تو احترام می‌گذارم.» سپس هر گونه صحبت دیگر کنار گذاشته شد و تصمیم گرفتند پیامبری بفرستند، و قبل از این برای جلوگیری از مشکلات باید اقدام می‌شد. من به هیچ وجه نمی‌توانم در این زمینه راهی پیدا کنم و نمی‌دانم عاقبت چه خواهد شد. خداوند خود کفایت می‌کند.

خوانش ها

بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی به خوانش سعید شریفی