گنجور

بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا

و ملطّفه‌یی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه‌ بوالمظفّر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، وکیل در این پادشاه بود، رحمة- اللّه علیه، و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد، بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت، چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ اینجاست بغزنین در ظلّ‌ خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظّفر ابراهیم‌ ابن ناصر دین اللّه‌، اطال اللّه بقاءه‌ - نبشته بود در ملطّفه که «سپاه سالار تاش فرّاش را مالشی رسید از مقدّمه پسر کاکو .» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی‌ نیست.» و این از بهر تهویل‌ نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهمّ داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع‌ احوال هر دو جانب را، چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.

و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام‌ اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که‌ میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.

و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون‌ او ساخته بود، چنانکه بازنموده‌ام پیش ازین تا کافر نعمت‌ برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:

کافر نعمت بسان کافر دین است‌
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر

ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت‌، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.

و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه‌ و سخن صاحب شرع‌ حقّ است؛ و آنرا وجه‌ بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له‌، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع‌ و منعم‌ خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته‌ بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ‌ و دبّوس‌ درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص‌ نوادری‌ است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.

و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه‌ گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت‌ .

و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.

از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن‌ بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک‌ باد، فایده‌یی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر می‌بست‌ . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت‌ گفته میآید.

گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل‌، و مصلحت ما نگاه داری، بجان‌ و سر ما که بی‌حشمت‌ بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائده‌یی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف‌ و نه مطاع‌ در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان‌ را که او از ایشان با رنج‌ بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بنده‌یی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی‌ و گفتند که اینجا عامل‌ و شحنه‌ باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده‌ با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب‌ ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.

چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری‌ آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری‌ در رسید دو اسبه‌ از آن دیو سواران‌ فراوی‌، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمده‌ایم و همه راه اسب آسوده‌ گرفته و بمناقله‌ تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامه‌ها بستد و خریطه‌ بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می‌جنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثه‌یی افتاده باشد. پس گفت:

ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من‌ بدرگاه آی.

این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی‌ و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان‌ بسیار مردم از آب‌ بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع‌ کرده‌اند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان‌ یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته‌ و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.

گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم‌، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان‌ سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامه‌یی که نبشته بودندی سوی بنده‌ درج‌ این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»

[نامه ترکمانان بسوری‌]

و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین‌، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست‌ میان ما مجاملت‌ و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده‌ و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی‌ و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه‌ و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان‌ است بما ارزانی داشته آید تا بنه‌ها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم‌ . و اگر العیاذ باللّه‌، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.

و حشمت‌ مجلس عالی‌ بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی‌ تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.

بخش ۲۷ - گذشته شدن علی تگین: و امیر، رضی اللّه عنه، پیوسته اینجا بنشاط و شراب مشغول می‌بود و روز آدینه دو روز مانده از جمادی الاولی تا به الهم‌ رفت، کرانه دریای آبسکون‌، و آنجا خیمه‌ها و شراعها زدند و شراب خوردند و ماهی گرفتند و کشتیهای روس دیدند کز هر جای آمد و بگذشت و ممکن نشد که دست کس بدیشان رسیدی، که معلوم است که هر کشتی بکدام فرضه‌ بدارند . و این الهم شهرکی خرد است، من ندیدم امّا بو الحسن دلشاد که رفته بود این حکایتها مرا وی کرد.بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان: چون وزیر این نامه‌ها بخواند، بونصر را گفت: ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای‌ است. اکنون امیران ولایت‌گیران‌ آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی‌ نیست، خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زرق‌ و عشوه‌ پیش داشت‌ و از آن هیچ بنرفت‌، که محال و باطل بود.

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع (منسرح مثمن مطوی منحور)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و ملطّفه‌یی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه‌ بوالمظفّر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، وکیل در این پادشاه بود، رحمة- اللّه علیه، و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد، بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت، چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ اینجاست بغزنین در ظلّ‌ خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظّفر ابراهیم‌ ابن ناصر دین اللّه‌، اطال اللّه بقاءه‌ - نبشته بود در ملطّفه که «سپاه سالار تاش فرّاش را مالشی رسید از مقدّمه پسر کاکو .» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی‌ نیست.» و این از بهر تهویل‌ نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهمّ داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع‌ احوال هر دو جانب را، چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.
هوش مصنوعی: در ملطّفه‌ای از صاحب برید ری، بونصر بیهقی، که برادر امیرک بیهقی بود، خبری رسید که بوالمظفّر حبشی از سمت خود برکنار شده و کار به بونصر داده شده است. این فرد آزادمرد در زمان امیر محمود بوده و وکیل این پادشاه بود. او خدمات بسیاری انجام داد و جانفشانی‌های زیادی داشت و من او را به عنوان یک شیرمرد و دوست قدیم می‌شناسم. پس از این که ری از دست ما رفت، بر سر این خواجه مسائلی پیش آمد که در ادامه به آن اشاره خواهد شد. اکنون در سال ۴۵۱ هجری، در غزنین در سایه‌ی سلطنت بزرگ، ابوالمظفّر ابراهیم ابن ناصر دین‌الله، اشاره‌ای کرده بود به اینکه «سپاهی به سالار تاش از مقدمه پسر کاکو خبر رسید.» جواب داده شد که «باید در کارها احتیاط بیشتری کرد و ما از کارهای گرگان و طبرستان فارغ شده‌ایم و اکنون از آمل به سمت دماوند به ری می‌آییم، چراکه در خراسان دغدغه‌ای نداریم.» این کلمه به منظور ترساندن مخالفان در آن دیار نوشته شده بود، چراکه ما در خراسان مسائل مهم‌تری داریم و ری و پسر کاکو از یاد ما رفته‌اند. درباره حال ری و خوارزم به تدریج صحبت خواهم کرد که هر دو مسئله مهم و زیادی را شامل خواهد شد. این مقدمه‌ای خواهد بود برای تاریخ‌نگاری در ماه‌ها و سال‌ها.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام‌ اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که‌ میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
هوش مصنوعی: در روز یکشنبه بیست و دوم جمادی‌الاخر، امیر از آمل حرکت کرد و چهل و شش روز در این مکان بود. در مسیر، گروهی از پیادگان را دید که چند نفر از آملیان را به بند کشیده بودند. از آنها پرسید که این افراد کی هستند و پاسخ دادند که آملیانی هستند که مالی پرداخت نکرده‌اند. امیر گفت: «آنان را رها کنید، لعنت بر کسی که تدبیر کرده است تا ما به اینجا بیاییم.» او مثالی از یک نگهبان آورد که باید بر آنچه در حال انجام است نظارت کند تا از کسی چیزی گرفته نشود و همه را آزاد بگذارد. سپس مطابق با این دستور عمل کردند. در طول راه باران پیوسته می‌بارید و مردم و حیوانات بسیار سختی کشیدند.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون‌ او ساخته بود، چنانکه بازنموده‌ام پیش ازین تا کافر نعمت‌ برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
هوش مصنوعی: در روز چهارشنبه سوم رجب خبری رسید مبنی بر این که هرون، پسر خوارزمشاه، آلتونتاش را کشت و لشکری که به سمت مرو در حرکت بودند، به سوی خوارزم بازگشتند. امیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به خواجه بزرگ احمد عبدالصمد به خاطر افسون‌هایی که برای او درست کرده بود، ستایش فراوانی گفت، به گونه‌ای که پیش‌تر نیز به آن اشاره کرده‌ام. همچنین، شاعر معروفی به نام بلخی، شعر زیبایی در این باره گفته است.
کافر نعمت بسان کافر دین است‌
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
هوش مصنوعی: کسی که قدر نعمت‌ها را نمی‌داند و به آنها بی‌توجه است، مانند کسی است که به دین ایمان ندارد. بنابراین باید تلاش کنی و کوششی بکنید تا چنین کسانی را از بین ببرید.
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت‌، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
هوش مصنوعی: خداوند بزرگ، ذکرش عزیز است، همه کسانی که به ناحق نعمت‌ها را انکار می‌کنند، را به حق محمد (ص) و اهل بیت او بگیر و به کیفر برسان.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه‌ و سخن صاحب شرع‌ حقّ است؛ و آنرا وجه‌ بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له‌، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع‌ و منعم‌ خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته‌ بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ‌ و دبّوس‌ درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص‌ نوادری‌ است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
هوش مصنوعی: پیامبر، علیه السّلام، فرموده‌اند که باید از بدی کسی که به او خوبی کرده‌ای بترسی و این سخن یک اصل مهم است. بزرگان نیز به این نکته اشاره کرده‌اند که هیچ‌کس نباید لطف و نعمت کسانی را که به او خوبی کرده‌اند فراموش کند. زمانی که هرون از خوارزم خارج شد، دوازده غلام که به قصد کشتن او آماده شده بودند، در چهار فرسنگی شهر به او حمله کردند و با شمشیر و سلاح‌های دیگر او را به قتل رساندند، و لشکر متعجب و بازگشتند. این داستان‌های عجیب و تازه است، و در اینجا به همین مقدار بسنده می‌کنم.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه‌ گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت‌ .
هوش مصنوعی: در روز شنبه ششم رجب خبر رسید که حاجب بزرگ بلگاتگین فوت کرده است. زمانی که سپاه سالار علی دایه به بخارا رسید، حاجب بزرگ به دستور فرمان به نشابور رفت و از نشابور به گرگان حرکت کرد. بیشتر از عرب‌های ساکن گرگان را به او سپردند تا به نشابور ببرد. وقتی به آنجا رسید، دستوراتی دریافت کرد و کسی نمی‌داند که در کدام سرزمین خواهد مرد.
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
هوش مصنوعی: در روز دوشنبه هشتم رجب، امیر به بگرگان رسید و هوا به شدت گرم بود، به‌ویژه در جاهایی که آب و هوای گرم‌تری داشت. همچنین، حیوانات بارکش به دلیل خوردن کاه و برنج در مسیر به سمت آمل، خسته و بی‌حال شده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن‌ بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک‌ باد، فایده‌یی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر می‌بست‌ . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت‌ گفته میآید.
هوش مصنوعی: از خواجه بونصر مشکان نقل شده است که امیر بسیار از سفر به آمل پشیمان بود، زیرا می‌دید که چه پیامدهایی خواهد داشت. او مرا خواسته و با هم به گفتگو پرداخته و از وضعیت ناراحت بود. گفت: "چرا ما این کار را کردیم؟ لعنت بر این سرزمین عراق، که هیچ فایده‌ای نداشت و بر لشکر هم چیزی جز آسیب نرسید." شنیده‌ام که مردم آن مناطق به مشکلاتی دچار شدند. من گفتم: "خداوند عمر طولانی بدهد." خواجه و دیگران نیز این را مطرح کردند، اما نمی‌توانستند بیشتر از این بر رأی عالی اعتراض کنند، زیرا نتیجه دیگری در نظر گرفته نمی‌شد. آنچه که لفظ عالی بیان کرده بود، این بود که "آمدن به این مناطق چه فایده‌ای داشت؟" و اگر خداوند در این کار نبود، دیگران هم نبودند و باز گفتن آن زشت بود، چرا که این سخن به نوعی تعرض به دیگران تلقی می‌شد.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل‌، و مصلحت ما نگاه داری، بجان‌ و سر ما که بی‌حشمت‌ بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائده‌یی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف‌ و نه مطاع‌ در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان‌ را که او از ایشان با رنج‌ بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بنده‌یی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی‌ و گفتند که اینجا عامل‌ و شحنه‌ باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده‌ با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب‌ ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
هوش مصنوعی: گفت: همه سختی‌ها و سرزنش‌ها را تحمل کن و مصلحت ما در این است که حرمت خود را حفظ کنیم. من در پاسخ گفتم: زندگی خداوند طولانی باد. با کالیجار اتفاق خوبی افتاد و او که فردی مستضعف بود، در میان لشکر و مردم نتوانست به موقعیت برتری دست یابد. خداوند به او یاری رساند و او را از رنج‌های مردم نجات داد. مقدمان عرب که فقط برای او دردسر و مشکلاتی به همراه داشتند، از این نواحی دور شدند و او از آن‌ها رهایی یافت. با اوضاعی که بوسهل اسمعیل برای این مردم ایجاد کرده بود، آن‌ها به او ظلم‌های مختلفی کردند. همه این‌ها ساده است، زندگی خداوند دراز باد، که به زودی وضعیت بهتر خواهد شد. کالیجار مردی عاقل است و امیدواریم با او روابط خوبی برقرار شود. امیر گفت: «درست است.» و من به خانه برگشتم. همچنین اعلام کردند که کالیجار پس از مدت‌ها دشمنی دوباره به قدرت خواهد رسید و به دنبال این بود که عامل و کارگزار خوبی در آنجا منصوب شود، اما آن‌ها نمی‌دانستند که وقتی فرزند بزرگ و پرچم عالی از آنجا دور شود، کالیجار بازخواهد گشت و مردم ستم‌دیده با او متحد خواهند شد. بنابراین نیاز به بازگشت کارگزاران و امنیت وجود خواهد داشت. بوالحسن عبدالجلیل را به عنوان مسئول دیوان و سرپرست لشکر تعیین کردند تا هنگام بازگشت پرچم عالی به نشابور، در آنجا بماند.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری‌ آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری‌ در رسید دو اسبه‌ از آن دیو سواران‌ فراوی‌، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمده‌ایم و همه راه اسب آسوده‌ گرفته و بمناقله‌ تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامه‌ها بستد و خریطه‌ بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می‌جنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثه‌یی افتاده باشد. پس گفت:
هوش مصنوعی: در این بخش، وقتی که کار به نتیجه‌ نهایی رسید، خبر بزرگ این بود که روزی که امیر بگرگان به آنجا رسید و خوشحال بود به خاطر پیروزی بر هارون و از بین رفتن بزرگ‌ترین مشکل، فرصتی پیش آمد تا جشن بگیرند و تا دیروقت مشغول نوشیدن بودند. بر خلاف پدرش، روز بعد هیچ بار و کار سنگینی نبود و همه مردم از درگاه بازگشتند. با وجود این که هوا گرم بود، تصمیم بر این شد که دو هفته در بگرگان بمانند. خواجه بونصر بعد از نماز پیشین مرا فراخواند و مشغول خوردن شدیم که ناگهان دو سوار از بوالفضل سوری رسیدند. آنها به سرعت و بی‌وقفه از نشابور آمده بودند و گفتند که به دلیل دستور صاحب دیوان، در تمام راه چندان فرصتی برای استراحت نداشتند. بونصر ناگهان از خوردن دست کشید و از آنها دعوت کرد که بنشینند و نامه‌ها را باز کرد و به خواندن آنها مشغول شد، در حالی که به شدت نگران به نظر می‌رسید. من با توجه به رفتار بوالفضل دانستم که حادثه مهمی پیش آمده است.
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من‌ بدرگاه آی.
هوش مصنوعی: ستوری برتن کنید و دستانتان را بشویید و لباس بپوشید. ما از جا برخاستیم. او به من گفت که از پی من به درگاه بیایید.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی‌ و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان‌ بسیار مردم از آب‌ بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع‌ کرده‌اند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان‌ یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته‌ و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
هوش مصنوعی: سواران را پیاده کردند و من به درگاه رفتم. درگاه خالی بود و امیر تا صبح شراب نوشیده و سپس استراحت کرده بود. بونصر به من خبر داد و تنها او بود که ترکمانان سلجوقی بسیاری از آب عبور کرده و از بیابان به سمت دهن گنبدان رفتند و به نسا رسیدند. اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده‌اند تا در مقابل آنها ایستادگی کند و نسا را در اختیار آنها قرار دهند تا یکی از سه مقدّم برای خدمت به درگاه عالی بیاید و به خدمت مشغول شود، و آنها به عنوان لشکری آماده باشند تا هر دستوری که داده شود، اجرا کنند. ای بوالفضل، خراسان آماده شده است! برو نزد خواجه بزرگ و این موضوع را بازگو کن. من بازگشتم و او را دیدم که از خواب برخاسته و مشغول خواندن کتاب بود. وقتی مرا دید، پرسید: چه خبر؟ گفتم: خوب است.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم‌، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان‌ سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامه‌یی که نبشته بودندی سوی بنده‌ درج‌ این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
هوش مصنوعی: گفت می‌دانم که سلجوقیان به خراسان آمده‌اند. گفتم درست است. نشستم و دوباره صحبت کردم. گفت: «لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم» و افزود: «اینک نتیجه آمل و تدبیر عراقی دبیر است! زینِ اسب‌ها را آماده کنید.» من بیرون آمدم و او سوار شد. بونصر نزد او آمد و دیوانش را خالی کرد و غیر از من کسی دیگری نبود. نامه‌ای از سوری به او داد که در آن نوشته شده بود: «سلجوقیان و یِنالیان با ده هزار سوار از جانب مرو به‌سوی ما آمدند. و ترکمانانی که آنجا بودند و همچنین گروهی از خوارزمیان، سلجوقیان آن‌ها را نگه داشتند و اجازه نشستن به آن‌ها ندادند و دیگر از محل آن‌ها خبری نیست. این نامه‌ای که نوشته بودند به خدمت شما فرستادم تا نظر عالی بر آن آگاه گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری‌]
هوش مصنوعی: این متن مربوط به نامه‌ای از سوی ترکمانان بسوری است.
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین‌، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست‌ میان ما مجاملت‌ و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده‌ و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی‌ و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه‌ و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان‌ است بما ارزانی داشته آید تا بنه‌ها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم‌ . و اگر العیاذ باللّه‌، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
هوش مصنوعی: نامه‌ای به شیخ رئیس گرانقدر، آقای مولانا ابوالفضل سوری نوشته شده است. در این نامه بیان شده که ما، بردگان موجود در ماوراء النهر، نمی‌توانیم در بخارا بمانیم زیرا درگیری‌ها و مشکلاتی میان ما وجود دارد که اکنون بر اثر مرگ علی تگین بدتر شده است. او دو پسر دارد که وضعیت را پیچیده‌تر کرده و با سپاهش در رقابت برای سلطنت درگیر شده‌اند. ما در این شرایط نتوانسته‌ایم در آنجا بمانیم و همچنین اوضاع خوارزم به شدت نگران‌کننده شده است. در این میان، از خداوند بزرگ درخواست داریم که کمک کند تا با خواجه بزرگ، احمد عبدالصمد، ارتباط برقرار کنیم. ما سابقه دوستی با او داریم و امیدواریم که او به ما کمک کند. آمده‌ایم تا در این فصل زمستان در خوارزم‌ با آرامش زندگی کنیم و اجاره‌ نشینی خود را با حضور و حمایت خواجه بزرگ ثابت کنیم. هدف ما این است که در سایه او به آرامش برسیم و از زمین‌های کشاورزی در نوا و فراوه بهره‌برداری کنیم و از بوجود آمدن هرگونه نا آرامی و التهاب جلوگیری کنیم. در غیر این صورت، اگر خداوند به ما پاسخ ندهد، نمی‌دانیم چه بر سر ما خواهد آمد و احساس می‌کنیم که دیگر جایی برای ما باقی نمانده است.
و حشمت‌ مجلس عالی‌ بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی‌ تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
هوش مصنوعی: مجلس عالی و با شکوه است و ما جرأت نداشتیم چیزی درباره‌ آن بنویسیم. به همین دلیل، با توکل به خداوند، این کار را به او واگذار کردیم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.

خوانش ها

بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا به خوانش سعید شریفی