گنجور

بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان

و با کالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته‌ سوی ساری برفته و انوشیروان‌ پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدّمان چون شهر آگیم‌ و مردآویز و دیگر گردنان‌ که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، آمد، جمله مقدّمان عرب با جمله خیلها- و گفتند چهار هزار سوار است- بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدّمان را خلعتها داد و همه قوّت گرگانیان این عرب‌ بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا . و با کالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم‌ و اقتراحات‌ ایشان مانده بود.

و صاحب دیوانی‌ گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای‌ سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان می‌جستند و آنچه می‌یافتند می‌ستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر می‌ربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.

و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کرده‌اند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.

چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان‌ گوش باشارت خداوندزاده‌ دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه‌ به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت‌ و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل می‌گفتند، بیشه‌های بی‌اندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی‌ نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بی‌اندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون می‌بایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی‌ که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.

و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبرده‌یی‌ سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه‌ . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی‌ پاسبان لشکر و مسخره‌ مردی خوش‌ خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده‌ از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقی‌ام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان‌ رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم‌ که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای‌ پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت‌ . و نیکو گفته است بواسحق‌، شعر:

و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم‌
یا واضع المیّت فی قبره‌
خاطبک القبر و لم تفهم‌

و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بی‌اندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.

فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ‌ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامه‌ها که رسیده است پیش برد و نکت نامه‌ها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت‌، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری‌ نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاورده‌ام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و با کالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته‌ سوی ساری برفته و انوشیروان‌ پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدّمان چون شهر آگیم‌ و مردآویز و دیگر گردنان‌ که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، آمد، جمله مقدّمان عرب با جمله خیلها- و گفتند چهار هزار سوار است- بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدّمان را خلعتها داد و همه قوّت گرگانیان این عرب‌ بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا . و با کالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم‌ و اقتراحات‌ ایشان مانده بود.
هوش مصنوعی: گروهی از سران و بزرگان به همراه کالیجار به سوی ساری رفتند. انوشیروان، پسر منوچهر، نیز با آن‌ها بود. زمانی که امیر مسعود به محل آمد، تمامی بزرگان عرب با چهار هزار سوار در درگاه او حاضر شدند. امیر به آن‌ها احترام گذاشت و هدایایی به سران داد. این افراد نیروی اصلی گرگانیان بودند و در درگاه باقی ماندند. همچنین، کالیجار از این فرصت استفاده کرد و بر اقتدار و پیشنهادات آن‌ها تأثیر گذاشت.
و صاحب دیوانی‌ گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای‌ سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان می‌جستند و آنچه می‌یافتند می‌ستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر می‌ربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
هوش مصنوعی: صاحب دیوانی گرگان به سعید صرّاف مسئولیتی داد که کدخدای سپاه سالار غازی بود. او لباس مخصوص پوشید و به شهر رفت تا اموال را جمع‌آوری کند. او و همراهانش به دنبال خانه‌ها و اموال کسانی بودند که فرار کرده بودند و هر آنچه پیدا می‌کردند، می‌بردند. مقدار کمی از اموال به خزانه می‌رسید، زیرا بیشتر آن را می‌سرقت کردند؛ این امر نیز متداول و غیرمعمول نیست.
و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کرده‌اند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.
هوش مصنوعی: یک پیام از پسر منوچهر به کالیجار ارسال شد که در آن آمده بود: «خداوند جهان به دیار شما آمده است و بندگان او باید اطاعت کنند. علت اینکه نتوانسته‌اند به درستی از او پذیرایی کنند، این بوده که از عهده میزبانی و خدمت برنیامده‌اند و از این بابت شرمنده هستند. آنها در انتظار فرمان عالی هستند تا بر اساس توانایی خود خدمت کنند، هر آنچه که به آنها گفته شود.» پاسخ داد که «تصمیم بر این است که به دیار شما بیاییم و در آنجا ساکن شویم، زیرا آنجا آب و هوایش بهتر است. از آنجا هر چه لازم باشد، ابلاغ خواهد شد.» سپس پیام‌آور با این پاسخ به محل خود بازگشت.
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان‌ گوش باشارت خداوندزاده‌ دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه‌ به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت‌ و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل می‌گفتند، بیشه‌های بی‌اندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی‌ نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بی‌اندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون می‌بایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی‌ که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.
هوش مصنوعی: پس از گذشت ده روز، که در این مدت به طور مداوم شراب می‌نوشیدیم، امیر با وزیر و بزرگان دولت خصوصی نشستی برگزار کرد و تصمیم گرفت که امیر مودود با چهار هزار سوار از هر دسته به لشکرگاه بیاید. مقدّم این گروه، آلتونتاش حاجب بود و همه باید به فرمان امیر مودود گوش بسپارند. همچنین دو هزار سوار از عرب‌های مستأمن به دهستان خواهند رفت، به همراه سالار پیر آخور، و سه هزار سوار سلطانی که نیمی ترک و نیمی هندو هستند و آن‌ها نیز به فرمان امیر مودود گوش خواهند داد. پس از پایان جلسه، لشکر به دهستان رفت و آنچه لازم بود برای سلطان پسر فراهم شد. روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان حرکت کردند و از آنجا دو منزل به استارآباد فاصله داشتند، راهی که به هشتاد پل شهرت داشت و مملو از بیشه‌ها و آب‌های روان بود. آن سال آسمان بسیار خوب بود و بارانی نبارید، زیرا اگر بارانی می‌بارید، امیر مجبور می‌شد که به ناچار در میانه راه متوقف شود، چرا که زمین آن نواحی به دلیل تنگی مسیر بسیار سست است و جوی‌ها و خندق‌های زیادی در آن وجود داشت. اگر در یک هفته بارانی بیفتد، چندین روز طول می‌کشد تا لشکر با این تعداد زیاد بتواند عبور کند. با این حال، لازم بود که در خراسان مشکلاتی به وجود آید، اما تقدیر ایزدی به گونه‌ای رقم خورد که در مکانی که همیشه باران می‌بارید، هیچ بارانی نبارید تا این پادشاه به راحتی با لشکری بزرگ بر این مسیر عبور کند و به آمل برسد، همان‌گونه که انتظار می‌رفت.
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبرده‌یی‌ سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه‌ . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی‌ پاسبان لشکر و مسخره‌ مردی خوش‌ خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده‌ از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقی‌ام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان‌ رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم‌ که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای‌ پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت‌ . و نیکو گفته است بواسحق‌، شعر:
هوش مصنوعی: سیزدهم ماه ربیع الآخر، امیر بستارآباد به منطقه‌ای آمد که خیمه بزرگی در بالای تپه برپا شده بود، در مجاورت شهری که راهی به سمت ساری داشت. زیر این خیمه بزرگ، مکانی بسیار زیبا و سرسبز قرار داشت. تمامی ساختمان‌های اداری و خیمه‌ها در سایه این خیمه بزرگ برپا شده بودند. نگهبانی از لشکر و کسی به نام خواجه بونصر، مردی خوش‌اخلاق، صحبت می‌کردند. خواجه بونصر مردی خوش‌سیرت و مورد احترام امیر و دیگر اعضای لشکر بود. در زمانی که سپاه سامانیان به رهبری تاش از بوالحسن سیمجور به گرگان آمده بودند، این منطقه به او داده شد و خیمه بزرگی برپا کردند. من نیز که جوان بودم و نگهبان لشکر بودم، شاهد این ماجراها بودم. اما اکنون که این خداوند به اینجا آمده و خیمه زده است، احساس می‌کنم که زمان رفتن من نزدیک است. او به طرز عجیبی پیش‌بینی کرد که روز بعد درگذشت و شب گذشته در آنجا دفن شد. او سفرهای زیادی کرده بود، از جمله به هندوستان با امیر محمود. او مردی شجاع بود که در جنگ‌ها آسیب‌های زیادی دید، اما در نهایت به ۹۳ سال عمر رسید و در اینجا در بستر درگذشت. و حقیقتاً همین‌طور است که می‌گویند هیچ‌کس نمی‌داند در کدام زمین جان خواهد سپرد.
و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم‌
هوش مصنوعی: گاهی اوقات کسی که با بینایی و جوانی زندگی می‌کند، صبح در آرامش به خواب می‌رود و بعد در زیر خاک آرام می‌گیرد و خبری از او نیست.
یا واضع المیّت فی قبره‌
خاطبک القبر و لم تفهم‌
هوش مصنوعی: ای آن که مرده را در قبرش قرار داده‌ای، تو با قبر صحبت کردی ولی او را نفهمیدی.
و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بی‌اندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.
هوش مصنوعی: یک روز امیر از صبح زود با حال خوشی روزش را آغاز کرد. زمان فصل ترنج و نارنج بود و باغ‌های این منطقه به طرز شگفت‌انگیزی پررنگ و زیبا شده بودند و از آن بلندی به خوبی قابل مشاهده بودند.
فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ‌ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامه‌ها که رسیده است پیش برد و نکت نامه‌ها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت‌، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری‌ نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاورده‌ام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.
هوش مصنوعی: فرمودند تا درختان ترنج و نارنج را بیاورند و بر دور خیمه نصب کنند، به طوری که آن مکان شبیه به بهشت شود. سپس ندیمان و مطربان را دعوت کردند و شروع به نوشیدن شراب کردند. روز بسیار خوشی بود. استاد بونصر مأمور شد که نامه‌ها را بیاورد و مطالب آن را بگوید. پس از خواندن نامه‌ها، در همان حین امیر گفت که بوقی گذشته است. استاد در پاسخ گفت: خداوند بماند و از فرمانروایی و جوانی بهره‌مند باشد تا بندگان در خدمت او در آسایش باشند. اما بونصر اضافه کرد که هیچکس نمی‌تواند به جای او بایستد. امیر هیچ پاسخی نداد و به دنبال صحبت‌های دیگر خدمتکاران رفت. بونصر هر چه گفت درست بود؛ چون بوقی دیگر نخواهد آمد و در جهان اگر کسی را بخواهند، پاسبانی چون او پیدا نخواهد شد. اما در کار جستجو و به دست آوردن، اگر کوشش به کار گرفته شود، آسان‌تر خواهد بود. در این متن آورده‌ام که سلطان محمود چگونه مردان را تربیت می‌کرد تا نیازی به تکرار نباشد، بنابراین همواره در حمایت مردم قرار داشت.

خوانش ها

بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/11/24 21:01
جهن یزداد

انبرده=تل