گنجور

بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین

الحکایة فی معنی السّیاسة من الأمیر العادل سبکتکین، رحمة اللّه علیه‌

از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه‌، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که‌ بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی‌ و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان‌ را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه‌ در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت می‌ایستادیم دوگان دوگان‌، متظلّمی‌ بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم‌، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ‌ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه می‌نالی‌؟ گفت: مردی درویشم‌ و بنی‌ خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان می‌ببرد، اللّه اللّه‌! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست‌ و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته‌ و خرما می‌برید و آگاه نه‌ که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت‌ آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت‌ و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک‌ زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم‌ . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت‌ او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی‌ بغصب‌ از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.

بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان: دیگر روز چون بار بگسست و خواجه بازگشت، امیر گفت «هم بر آن جمله‌ایم که پس فردا برویم.» خواجه گفت «مبارک باشد و همه مراد حاصل شود. و بنده هم برین معانی رقعتی نبشته است و بونصر را پیغامی داده، اگر رای عالی بیند، رساند .» گفت: نیک آمد. بازگشتند و آن رقعت ببونصر داد، و سخت مشبع‌ نبشته بود و نصیحتهای جزم کرده و مصرّح‌ بگفته که: «بندگان را نرسد که خداوندان را گویند که فلان کار باید کردن که خداوندان بزرگ هر چه خواهند کنند و فرمایند، امّا رسم و شرط است که بنده‌یی که این محل یافته باشد از اعتماد خداوند که من یافته‌ام، نصیحت را سخن بازنگیرد در هر بابی. دی‌ سخن رفته است درین رفتن بر جانب دهستان و رای عالی قرار گرفته است که ناچار بباید رفت. و خداوندان شمشیر در مجلس خداوند که گفتند «ایشان فرمانبردارانند، هر چه فرمان باشد» شرط کار ایشان آن است‌ و لکن با بنده چون بیرون آمدند، پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. آنچه رای عالی بیند، جز صلاح و خیر و خوبی نباشد، پس اگر و العیاذ باللّه، خللی پیدا آید، خداوند نگوید که از بندگان کسی نبود که ما را خطای این رفتن بازنمودی. و فرمان خداوند را باشد از هر چه فرماید و بندگان را از امتثال‌ چاره نیست.» بونصر گفت: این رقعت سخت تیز و مشبع است، پیغام چیست؟ گفت: تا چه شنوی، جواب میباید داد که پیغام فراخور نبشته باشد .بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان: و با کالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته‌ سوی ساری برفته و انوشیروان‌ پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدّمان چون شهر آگیم‌ و مردآویز و دیگر گردنان‌ که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، آمد، جمله مقدّمان عرب با جمله خیلها- و گفتند چهار هزار سوار است- بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدّمان را خلعتها داد و همه قوّت گرگانیان این عرب‌ بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا . و با کالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم‌ و اقتراحات‌ ایشان مانده بود.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الحکایة فی معنی السّیاسة من الأمیر العادل سبکتکین، رحمة اللّه علیه‌
هوش مصنوعی: در مورد معنای سیاست از زبان امیر عادل سبکتکین، رحمت خدا بر او.
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه‌، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که‌ بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی‌ و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان‌ را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه‌ در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت می‌ایستادیم دوگان دوگان‌، متظلّمی‌ بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم‌، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ‌ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه می‌نالی‌؟ گفت: مردی درویشم‌ و بنی‌ خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان می‌ببرد، اللّه اللّه‌! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست‌ و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته‌ و خرما می‌برید و آگاه نه‌ که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت‌ آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت‌ و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک‌ زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم‌ . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت‌ او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی‌ بغصب‌ از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.
هوش مصنوعی: از خواجه بونصر شنیدم که روزی خوارزمشاه آلتونتاش داستانی را روایت کرد و به بررسی اوضاع پادشاهان و روش‌های حکمرانی آنان پرداخت. او گفت که هرگز مردی عادل مانند امیر سبکتگین را در سیاست، بخشش، مدیریت و دانش ندیده‌است. او به یاد آورد که در زمان حکومتش بر بست، روزی در خزانه نشسته بودند و من و نه یار دیگرم که از غلامان او بودیم، همیشه نزد او بودیم. در آن روز، مردی ناامید و نالان به نزد امیر آمد و درخواست کمک کرد، چرا که یک فیل به باغ خرماهای او هجوم آورده و خرماها را به سرقت می‌برد. امیر فوری دستور داد تا به دنبال این مرد برویم و به او کمک کنیم. ما به سمت باغ خرما رفتیم و فیل را به همراه پیلبان آن پیدا کردیم که در حال چیدن خرما بود و متوجه حضور امیر نشده بود. امیر از من خواست که کمان را آماده کرده و به سمت فیل بروم. من طبق دستور عمل کرده و قصد داشتم پیلبان را بگیرم. وی که متوجه حرکتم شده بود، تلاش کرد که فرار کند، اما من به او رسیدم و او را کنترل کردم. در نهایت، با کمک امیر، پیلبان را گرفتیم و برای متظلّم غرامتی پرداخت کردیم و درخت خرما را از او خریدیم. آن روز حکومت و قدرت امیر به حدی بود که هیچ‌کس جرئت نداشت چیزی را از دیگری بدزدد. این حکایت نشان می‌دهد که با سیاست درست و اقدام به موقع، می‌توان هر جامعه‌ای را تحت کنترل درآورد.

خوانش ها

بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین به خوانش سعید شریفی