گنجور

بخش ۳۷ - خلعت پوشیدن احمد عبدالصمد

چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید، امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند. همه بسیچ‌ رفتن کردند، تا خبر یافتند، وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غرّه ماه جمادی الاولی. مردم که میرسیدند وی را سلام می‌گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است، فرمود که پیش باید آمد. دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن‌ صفّه بایستاد. امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النّضر را داد تا پیش امیر بنهاد. امیر احمد را گفت: کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی‌؟ گفت: بفرّ دولت عالی بر مراد، و هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج‌ دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب بکنیت‌ خواستند، بتعجیل مرتّب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر. و وکیل‌ را مثال بود تا خوردنی و نزل‌ فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت.

چون سه روز بگذشت، امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد، و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نماز پیشین‌ و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی‌شناسد، وی را همین شاگردی‌ و پایکاری‌ صوابتر- و آن قصّه اگر رانده آید، دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل‌گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد. و اسبش هم بکنیت خواستند . و مردمان را چون مقرّر شد وزارت او، تقرّب نمودند و خدمت کردند.

و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخطّ خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس‌ نموده‌ این شرایط اجابت فرمود . و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی‌ بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند. امیر گفت:

مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیّت. خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی‌ گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است، به خواجه دادیم و وی خلیفه ماست، بدلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد.

خواجه گفت: بنده فرمان بردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حقّ نعمت خداوند شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد، همه اولیا و حشم اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند، همه را نسخت کرده‌، پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند - و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد.

و امیر آن همه پسندید و این پسر تاش را از خاصّگان‌ خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی‌ از آن وی بآهنگ وی- که بر وی عاشق بودی- نزد وی آمد، وی کارد بزد، آن غلام کشته شد- نعوذ باللّه من قضاء السّوء - امیر فرمود که قصاص‌ باید کرد، مهتر سرای گفت: زندگانی خداوند دراز باد، دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت: وی را هزار چوب بباید زد و خصّی‌ کرد، اگر بمیرد، قصاص کرده باشند، اگر بزید، نگریم تا چه کار را شاید. بزیست و بآب‌ خود بازآمد در خادمی‌، هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر؛ دوات‌دار امیر شد، و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبد الرّشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه‌، رضی اللّه عنه، که بقلعت بازداشته بودند، موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل‌ نهادند با چند تن از حجّاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند. رحمة اللّه علیهم اجمعین.

بخش ۳۶ - جواب نامهٔ احمد عبدالصمد: و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان‌ را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه‌ درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر، رضی اللّه عنه، سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامه‌ها رفت به باکالنجار با مجمّزان‌ تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان‌ فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامه‌ها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.بخش ۳۸ - آغاز وزارت خواجه احمد عبدالصمد: و خواجه احمد بدیوان بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد که سخت کافی و شایسته و آهسته‌ و ادیب و فاضل و معاملت‌دان‌ بود و با چندین خصال ستوده مردی تمام. و کارهای نیکو بسیار کرد که مقرّر گشت که این محتشم چه تمام مردی بود، گویی این دو بیت درو گفته‌اند، شعر:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید، امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند. همه بسیچ‌ رفتن کردند، تا خبر یافتند، وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غرّه ماه جمادی الاولی. مردم که میرسیدند وی را سلام می‌گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است، فرمود که پیش باید آمد. دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن‌ صفّه بایستاد. امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النّضر را داد تا پیش امیر بنهاد. امیر احمد را گفت: کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی‌؟ گفت: بفرّ دولت عالی بر مراد، و هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج‌ دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب بکنیت‌ خواستند، بتعجیل مرتّب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر. و وکیل‌ را مثال بود تا خوردنی و نزل‌ فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت.
هوش مصنوعی: وقتی خبر رسید که خواجه به نزدیک نشابور رسیده، امیر دستور داد تا همه به استقبال او بروند. مردم به سرعت به سوی او حرکت کردند و وقتی رسیدند، متوجه شدند که او در دربار حاضر شده است. در روز چهارشنبه، در ابتدای ماه جمادی الاول، مردم به او سلام کردند. امیر از او استقبال کرد و به محض اینکه متوجه شد خواجه احمد آمده، دستور داد تا به پیش او بیاید. وی به زمین بوسه زد و در کنار صفه ایستاد. امیر به بلگاتگین اشاره کرد و او هم یکی از مأموران را فرستاد تا خواجه را پیش آورد و او را بسیار دور از تخت نشاند. سپس هزار دینار به عنوان نذری برای خواجه احمد قرار دادند و او نیز یک انگشتر گرانبها از جیبش بیرون آورد که گفته شد قیمت آن هزار دینار بوده است. بلگاتگین آن را از او گرفت و به یکی از حاجب‌ها داد تا به امیر ارائه کند. امیر از خواجه احمد پرسید که اوضاع خوارزم و لشکر چگونه است و خواجه پاسخ داد که همه چیز بر وفق مراد است و هیچ مشکلی وجود ندارد. امیر گفت که او زحمت کشیده و باید استراحت کند. خواجه خدمت کرد و بازگشت و خواسته‌هایی برای اسبش فراهم کردند و به خانه بوالفضل میکائیل که برای او آماده شده بود، رفت و پسرش به خانه دیگری نزدیک خانه پدر رفت. وکیل هم نمونه‌ای از غذا و پذیرایی کامل را فرستاد. هر روز او به دربار می‌آمد، خدمت می‌کرد و سپس به خانه‌اش برمی‌گشت.
چون سه روز بگذشت، امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد، و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نماز پیشین‌ و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی‌شناسد، وی را همین شاگردی‌ و پایکاری‌ صوابتر- و آن قصّه اگر رانده آید، دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل‌گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد. و اسبش هم بکنیت خواستند . و مردمان را چون مقرّر شد وزارت او، تقرّب نمودند و خدمت کردند.
هوش مصنوعی: بعد از گذشت سه روز، امیر دستور داد تا او را به نزدیک صحرای صفه ببرند و خود نیز مجالس را ترک کرد. در این زمان، بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در حال ارسال پیام بودند و او در حال انتظار بود تا نماز پیشین برگزار شود. او درباره وزارت بسیار صحبت کرد ولی به دلیل اینکه خود را در میان این جمع غریب می‌دید و با رسوم این خدمت آشنا نبود، گفت که بهتر است فقط به شاگردی و پایکاری بسنده کند. اما پس از مدتی، بالاخره به وزارت تن داد و به حضور امیر آورده شد. امیر او را با مهربانی پذیرفت و او هم توجه به آداب و شرایط شغل را در نظر داشت. همچنین خواستند که اسبش را هم به او بدهند. بعد از اینکه وزارت او رسمیت یافت، دیگران به او نزدیک شده و خدمت کردند.
و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخطّ خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس‌ نموده‌ این شرایط اجابت فرمود . و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی‌ بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند. امیر گفت:
هوش مصنوعی: او نامه‌ای نوشت و به استادش ارسال کرد و امیر با خط خود به آن پاسخ داد و هر چیزی که خواسته بود را برآورده کرد. او همچنین یک لباس بسیار باارزش آماده کرد و در دوشنبه ششم جمادی‌الاول، لباس را بر تن او کردند. کمربند هزارگانی به او بستند و حاجب بلگاتگین دست او را گرفت و به نزدیک تخت نشاند. امیر گفت:
مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیّت. خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی‌ گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است، به خواجه دادیم و وی خلیفه ماست، بدلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد.
هوش مصنوعی: مبارکی بر ما و بر خواجه و بر نظام و مردم باد. خواجه برخواست و خدمت کرد و عقدی به ارزش پنج هزار دینار را پیش امیر گذاشت. امیر یک انگشتری با سنگ فیروزه به خواجه داد و گفت: این انگشتری نماد مملکت است و به خواجه داده شد، او خلیفه ماست. برای اینکه کارها به خوبی انجام شود و نشاط کامل باشد، باید به دقت کارها را پیش ببریم، زیرا پس از فرمان ما، فرمان او در هر کاری که به نفع دولت و مملکت باشد، معتبر است.
خواجه گفت: بنده فرمان بردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حقّ نعمت خداوند شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد، همه اولیا و حشم اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند، همه را نسخت کرده‌، پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند - و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد.
هوش مصنوعی: خواجه اظهار کرد که بنده وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و تمام تلاش خود را به عنوان خدمتگزار می‌کند تا حق نعمت‌های خداوند را بشناسد. سپس به زمین بوسه زد و بازگشت. غلامی برای او هدایایی به نشان احترام و ارادت اهدا کرد و همراه او رفت. وقتی به خانه رسید، همه یاران و خدمتکاران برجسته از او استقبال کردند و بسیاری هدایایی به او تقدیم کردند. تمام زر و سیم و هدایایی که آورده بود، به صورت جمعی به امیر فرستاده شد. همچنین جداگانه هدایایی که از خوارزم آورده بود، به همراه پسر تاش، ماهروی، ارسال شد؛ چرا که پدر و پسر در زیبایی قابل مقایسه با یکدیگر نبودند و پدر (تاش) در جنگی پیش خوارزمشاه جان باخته بود.
و امیر آن همه پسندید و این پسر تاش را از خاصّگان‌ خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی‌ از آن وی بآهنگ وی- که بر وی عاشق بودی- نزد وی آمد، وی کارد بزد، آن غلام کشته شد- نعوذ باللّه من قضاء السّوء - امیر فرمود که قصاص‌ باید کرد، مهتر سرای گفت: زندگانی خداوند دراز باد، دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت: وی را هزار چوب بباید زد و خصّی‌ کرد، اگر بمیرد، قصاص کرده باشند، اگر بزید، نگریم تا چه کار را شاید. بزیست و بآب‌ خود بازآمد در خادمی‌، هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر؛ دوات‌دار امیر شد، و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبد الرّشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه‌، رضی اللّه عنه، که بقلعت بازداشته بودند، موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل‌ نهادند با چند تن از حجّاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند. رحمة اللّه علیهم اجمعین.
هوش مصنوعی: امیر به این پسر توجه خاصی داشت و او را از میان غلامان خود برگزید. در این میان، حسادتها و عشق‌هایی از طرف دیگر غلامان نسبت به او شدت گرفت. یک شب یکی از غلامان که به او علاقه‌مند بود، به دیدن او رفت و در خلال این ملاقات، با چاقو به او حمله کرد و پسر کشته شد. امیر تصمیم گرفت که قصاص کند، اما یکی از بزرگان خانه گفت که اینگونه برخورد کردن با چنین چهره‌ای نادرست است. امیر سپس حکم داد که به آن فرد هزار ضربه شلاق بزنند، و اگر زنده ماند، ببیند چه خواهد شد. او زنده ماند و به خدمت بهتری بازگشت و حتی از قبل نیز نیکوتر و زیباتر شد و به دوات‌دار امیر منصوب شد. اما تبدیل به شخصی بدشانس شد و در زمان امارت عبدالرشید، به او و چند نفر از همدستانش اتهام همکاری با دشمنان زدند و این افراد به طرز وحشیانه‌ای کشته شدند و جسدشان بر درختان آویزان شد. خداوند رحمت خود را نازل گرداند.

خوانش ها

بخش ۳۷ - خلعت پوشیدن احمد عبدالصمد به خوانش سعید شریفی