گنجور

بخش ۳۴ - برگزیدن خواجه احمد عبدالصمد به وزارت

[رأی زدن امیر در باب انتخاب وزیر]

امیر مسعود چون بار بگسست، خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پردان‌ و با حشمت قدیم‌ بود و ما را بی‌دردسر میداشت‌ . و ناچار وزیری می‌باید که بی‌واسطه‌ کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند: خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده‌ خداوند ماضی‌ اند، هر کرا اختیار کند، همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع‌ خداوند اعتراض کند. گفت: روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است.

و بطارم‌ که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را باز خواند و گفت: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند، چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بو الحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه‌ او را دوست ندارم، کار وی صاحب دیوانی‌ است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایسته‌تر است، اما بسته کار است و من شتاب‌زده‌، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد، امّا روستایی طبع‌ است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی‌محابا بگوید خو کرده‌ام و جواب ستده‌ بازآرد. و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّب‌تر گردد، آنگاه کاری با نام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است‌، شمار و دبیری‌ نداند، هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّت او میتوانند کرد. احمد عبد الصّمد شایسته‌تر از همگان است، آلتونتاش چنویی‌ دیگر ندارد و خوارزم ثغری‌ بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت. سلطان‌ آخر بحسنک‌ داد و پشیمان شد. اکنون همه بر جای‌اند مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد .

بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایسته‌ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.

امیر بونصر را گفت: بوالحسن سیّاری صاحبدیوانی ری و جبال‌ دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت‌ دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را . و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصّمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایّام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجّاب را وزارت داده‌اند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم‌ نبسه‌ اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن‌ بخواستند تا وزارت دهند، بو الحسن شفیعان‌ انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبّار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت، بسر تواند برد . امیر فرمود تا دوات آوردند و بخطّ خویش ملطّفه‌یی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت، و این خیلتاش‌ را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که‌ برین نبشته که بخطّ ماست واقف گردی، از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطّفه به بونصر داد و گفت:

بخطّ خویش چیزی نبیس‌، خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم، معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبد الجبّار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرّح‌ بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی‌ دل شود.

و بونصر نامه سلطان نبشت، چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب، و از جهت خود ملطّفه‌یی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سیّد دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد . بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای، عزّ و جلّ، واقف است که تقدیر کرده است، دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ النعم‌ که باختیار، این دوست وی‌، بونصر مشکان را جایگاه آن سرّ داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی، زاده اللّه علوّا، بخطّ خویش، و بتوقیع‌ مؤکّد گشت. و بخطّ عالی ملطّفه‌یی درج‌ آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثال‌ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سیّد است، بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی‌ روشن گردد، و اللّه تعالی یمدّه ببقائه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنّیت له بمنّه‌ .» و این نامه‌ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی‌ بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت رفت.

بخش ۳۳ - مرگ خواجه احمد حسن: دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن‌ نالان شد نالانی‌یی سخت قوی‌ که قضای مرگ‌ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود می‌نشست و قومی‌ را میگرفت‌ و مردمان او را میخاییدند و ابو القاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان‌ داده بودند، درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ‌ کرد، چنانکه بفرمود تا عقابین‌ و تازیانه و جلّاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست، استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او بازگردد، از دیده و دندان‌ او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند بر کشیدگان‌ سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حقّ خدمت قدیم دارد و وجیه‌ گشته است، اگر رأی عالی بیند، وی را دریافته شود » امیر چون بر این واقف شد، فرمود که تو که بونصری، ببهانه عیادت‌ نزدیک خواجه بزرگ رو تا عبدوس‌ بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید، ابو القاسم کثیر را دید در صفّه‌، با وی مناظره مال‌ میرفت و مستخرج‌ و عقابین و تازیانه و شکنجه‌ها آورده و جلّاد آمده‌ و پیغام درشت میآوردند از خواجه بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم‌ را گفت: یک ساعت این حدیث در توقّف دارید، چندانکه‌ من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت، او را دید در صدری‌ خلوت‌گونه‌ پشت باز نهاده‌ و سخت اندیشه‌مند و نالان. بونصر گفت: خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسه کثیر ؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید، و میفرمایم که تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت:بخش ۳۵ - خلعت پوشیدن امیر: هفتم صفر نامه رسید از بست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان‌ مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود، مرگ هر دو نزدیک افتاد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

[رأی زدن امیر در باب انتخاب وزیر]
هوش مصنوعی: امیر در مورد انتخاب وزیر رأی خود را به صندوق انداخت.
امیر مسعود چون بار بگسست، خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پردان‌ و با حشمت قدیم‌ بود و ما را بی‌دردسر میداشت‌ . و ناچار وزیری می‌باید که بی‌واسطه‌ کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند: خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده‌ خداوند ماضی‌ اند، هر کرا اختیار کند، همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع‌ خداوند اعتراض کند. گفت: روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است.
هوش مصنوعی: امیر مسعود پس از اینکه بار به زمین افتاد، به دور هم نشینی با بزرگان و سران سپاه پرداخت. در این میان علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان حاضر بودند. او گفت: خواجه احمد از دنیا رفته است، او مردی با دانش و با وقار بود و به ما دردسر نمی‌داد. اکنون ناچار به وزیری نیاز داریم که بتواند مستقل و بدون واسطه کارها را انجام دهد. چه کسی را می‌شناسید که با چنین مسئولیت بزرگی بتواند کنار بیاید؟ آن‌ها پاسخ دادند: خداوند بندگانش را می‌شناسد و کسانی که را انتخاب کند، همه از او پیروی خواهند کرد و جایگاه او را حفظ خواهند کرد و هیچ‌کس جرات نخواهد کرد بر تصمیمات خداوند اعتراض کند. سپس او گفت: به آنجا بروید و بنشینید، جایی که دبیران هستند.
و بطارم‌ که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را باز خواند و گفت: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند، چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بو الحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه‌ او را دوست ندارم، کار وی صاحب دیوانی‌ است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایسته‌تر است، اما بسته کار است و من شتاب‌زده‌، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد، امّا روستایی طبع‌ است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی‌محابا بگوید خو کرده‌ام و جواب ستده‌ بازآرد. و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّب‌تر گردد، آنگاه کاری با نام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است‌، شمار و دبیری‌ نداند، هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّت او میتوانند کرد. احمد عبد الصّمد شایسته‌تر از همگان است، آلتونتاش چنویی‌ دیگر ندارد و خوارزم ثغری‌ بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت. سلطان‌ آخر بحسنک‌ داد و پشیمان شد. اکنون همه بر جای‌اند مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد .
هوش مصنوعی: در باغی نشسته بودند که محل تصمیم‌گیری‌های مهم بود. وقتی بونصر را صدا کردند، او توضیح داد که پدرش در گذشته چند نفر را برای مسند منصب معرفی کرده بود و از او خواستند نام آنها را بیاورد. بونصر گفت که بو الحسن سیّاری را سلطان معرفی کرده و او را مناسب می‌داند، اما از ظاهر او خوشش نمی‌آید و معتقد است که او مسئولیتی دارد که هم توانایی لازم را دارد و هم قابل اعتماد است. در مورد طاهر مستوفی گفت که او از سایرین شایسته‌تر است، اما به دلیل مشغله‌اش ممکن است در کارش کندی کند. بو الحسن عقیلی هم شخصیتی نامدار و با کفایت است، اما به دلیل سادگی‌اش در انتقال پیام‌ها ممکن است دچار مشکل شود. بوسهل حمدوی هم مورد توجه است، اما به دلیل سن کمش نیاز به تجربه بیشتری دارد. حسنک هم فردی با حشمت است اما در نوشتن و شمارش ضعیف است، هرچند که دستیاران او در نشابور کارها را به خوبی انجام می‌دهند. احمد عبد الصمد را نیز از دیگران شایسته‌تر می‌دانستند. در نهایت سلطان تصمیم آخر را به حسنک داد و از انتخاب خود پشیمان شد. اکنون همه در جای خود هستند به جز حسنک و خداوند نیز بندگان لایق خود را دارد. امیر گفت که نام این افراد باید ثبت شود و به دیگران معرفی گردد.
بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایسته‌ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.
هوش مصنوعی: بونصر نوشت و به آن گروه نزدیک شد. آن‌ها گفتند هر یک از آن‌ها از دیگری بهتر است و تنها خداوند می‌داند که باید به کدام یک از بندگانش اعتماد کرد.
امیر بونصر را گفت: بوالحسن سیّاری صاحبدیوانی ری و جبال‌ دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت‌ دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را . و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصّمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایّام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجّاب را وزارت داده‌اند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم‌ نبسه‌ اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن‌ بخواستند تا وزارت دهند، بو الحسن شفیعان‌ انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبّار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت، بسر تواند برد . امیر فرمود تا دوات آوردند و بخطّ خویش ملطّفه‌یی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت، و این خیلتاش‌ را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که‌ برین نبشته که بخطّ ماست واقف گردی، از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطّفه به بونصر داد و گفت:
هوش مصنوعی: امیر بونصر به بوالحسن سیاری اشاره کرد که او مسئول دیوان ری و جبال است و در کارهای بد و نظامی فعالیت می‌کند. بوسهل حمدوی نیز قصد دارد به ری برود چرا که طاهر دبیر به جز نوشیدن شراب و خودبزرگ‌بینی کار دیگری انجام نمی‌دهد و طاهر مستوفی دیوان استیفا را به عهده دارد. بوالحسن عقیلی نیز به مجلس ما تعلق دارد. سلطان به تازگی بر احمد عبد الصمد اعتماد کرده است؛ او لشکری بزرگ دارد و می‌داند چگونه به خوارزمشاه مرده دست یابد و همچنین در زمینه دبیری و شمار و امور مالی توانمند است و آدمی هوشیار است. بونصر گفت که این فکر بسیار خوبی است. در زمان خلفای بنی عباس و روزگار سامانیان، کدخدایان، امرا و حجّاب را به وزارت منصوب کرده‌اند. یکی از این کدخدایان بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسه اوست و چندین بار سامانیان از بوالحسن خواسته‌اند که او را به وزارت منصوب کنند، اما بوالحسن اصرار داشت که غیر از او کسی را نداشته باشند. حالا کار خوارزم در نظم است و عبد الجبار پسر خواجه احمد نیز مانند پدرش به مقام وزارت دست یافته و می‌تواند وظایف خود را به درستی انجام دهد. امیر دستور دادند که دوات بیاورند و خود نامه‌ای به احمد نوشتند به این مضمون: «با خواجه ما کار مهمی بر سر مملکت داریم و باید این خیلتاش را به فوریت فرستاده شود. زمانی که این نامه به خط ما به دستت رسید، باید از راه نسا به درگاه بیایی و در خوارزم درنگ نکنی.» و نامه را به بونصر داد و گفت:
بخطّ خویش چیزی نبیس‌، خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم، معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبد الجبّار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرّح‌ بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی‌ دل شود.
هوش مصنوعی: با قلم خود چیزی بنویس، خطاب به شیخی و معتمدی که دارد و یادآوری کن که اگر در غیبت او مشکلی پیش بیاید، معتمدی به جای او نصب شود؛ و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد تا وقتی که حرمت بارگاه را به دست آورد با جایزه و احترام و طبق قواعد به خوارزم بازگردد. همچنین از خود نامه‌ای بنویس و به طور واضح بیان کن که "برای وزارت به او داده شده و در رازهای سلطان با من صحبت شده است" تا موجب اعتماد و دلگرمی مرد شود.
و بونصر نامه سلطان نبشت، چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب، و از جهت خود ملطّفه‌یی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سیّد دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد . بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای، عزّ و جلّ، واقف است که تقدیر کرده است، دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ النعم‌ که باختیار، این دوست وی‌، بونصر مشکان را جایگاه آن سرّ داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی، زاده اللّه علوّا، بخطّ خویش، و بتوقیع‌ مؤکّد گشت. و بخطّ عالی ملطّفه‌یی درج‌ آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثال‌ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سیّد است، بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی‌ روشن گردد، و اللّه تعالی یمدّه ببقائه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنّیت له بمنّه‌ .» و این نامه‌ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی‌ بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت رفت.
هوش مصنوعی: بونصر نامه‌ای از سوی سلطان نوشت، به گونه‌ای که او بهتر از هر کس دیگر می‌دانست. در این نامه، از او خواست که زندگی خواجه سید دراز باد و در عزت و دولت سال‌های بیشتری سپری شود. او اشاره کرد که در دل زمانه سرنوشت‌هایی نهفته است و خداوند، عزّ و جلّ، از آن آگاهی دارد. همچنین، خداوند سلطان بزرگ را که ولی نعمت اوست، معرفی کرد و اینکه بونصر مشکان، دوست او، شایستگی دریافت آن سرّ را دارد. این نامه بنا به فرمان سلطانی نوشته شده و به امضای او ختم شده است. بونصر به این موضوع اشاره می‌کند که این نامه از جانب خودش نیز به دقیق‌ترین شکل نگاشته شده است. او بعید نمی‌داند که دیر یا زود، خواجه سید به عنوان فرد شایسته، به محل فرمانروا برسد و دل وزیران و کوچکترها به دیدن او شاد شود. او از خداوند خواسته که عمر او را دراز کرده و آرزوهایش را برآورده سازد. بعد از این، نامه‌ها را امضا کرد و یکی از دیو سواران را برای سفر به خوارزم منصوب کردند تا پس از ده روز به نشابور برگردد و در زمان رفتن، آماده شد.

خوانش ها

بخش ۳۴ - برگزیدن خواجه احمد عبدالصمد به وزارت به خوانش سعید شریفی