برگردان به زبان ساده
دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن نالان شد نالانییی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود مینشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخاییدند و ابو القاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد، چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلّاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست، استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او بازگردد، از دیده و دندان او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند بر کشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حقّ خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است، اگر رأی عالی بیند، وی را دریافته شود » امیر چون بر این واقف شد، فرمود که تو که بونصری، ببهانه عیادت نزدیک خواجه بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید، ابو القاسم کثیر را دید در صفّه، با وی مناظره مال میرفت و مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجهها آورده و جلّاد آمده و پیغام درشت میآوردند از خواجه بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت: یک ساعت این حدیث در توقّف دارید، چندانکه من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت، او را دید در صدری خلوتگونه پشت باز نهاده و سخت اندیشهمند و نالان. بونصر گفت: خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسه کثیر ؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید، و میفرمایم که تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت:
هوش مصنوعی: در دهم محرم، خواجه احمد حسن به شدت نالان و افسرده بود، چون مرگ به او نزدیک شده بود. او نمیتوانست به دیوان وزارت بیاید و همه روز در خانهاش مینشست و برخی از مردم به او مراجعه میکردند و از او حمایت میکردند. در این میان، ابو القاسم کثیر که مسئولیت دیوان خراسان را بر عهده داشت، تحت فشار زیادی قرار گرفت و تصمیمات تندی گرفت. او دستور داد که شکنجهگران و وسایل زجرآور را بیاورند، اما خواجه احمد دست به کار شد و فریاد زد که نمیشود در حساب دیوان مملکت دخالت کرد و به همین دلیل باید مالی که به او برمیگردد، به او بازگردانده شود. او نگران بود که این وزیر به خاطر کارهای گذشتهاش انتقام بگیرد. بوالقاسم کثیر هم در شرایط سختی قرار داشت و اگر تصمیم درست بگیرد، میتواند از آن وضعیت نجات پیدا کند. وقتی امیر از این ماجرا مطلع شد، به بونصر دستور داد که به خواجه بزرگ برود و از او بخواهد که عبدوس به او ملحق شود تا او را عیادت کند. بونصر به خانه وزیر رفت و دید که ابو القاسم کثیر در حال تهدید و فشار به وزیر است و خواجه احمد به شدت غمگین و اندیشناک است. بونصر از خواجه سؤال کرد که حالش چطور است و او در پاسخ گفت که به زعم خود خوب است، اما وضعیت ابو القاسم او را ناامید میکند و او بدون شک از حقوقش دفاع خواهد کرد.
خداوند در تاب چرا میشود؟ ابو القاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد؛ و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.
هوش مصنوعی: خداوند در تاب چه میشود؟ ابو القاسم هیچگاه جرأت ندارد که اموال بیتالمال را به سرقت ببرد؛ و اگر بگویی نزد او بروم و بفهمانم که از اشتباهش آگاه شود، میگوید چه کسی این کار را انجام دهد، او خود عواقب کارهایش را خواهد دید.
درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟
هوش مصنوعی: عبدوس در آمد و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد که امروز حال خواجه چگونه است؟
بالش بوسه داد و گفت: اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت: خداوند میگوید «میشنویم خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابو القاسم میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت: مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند: اگر رأی خداوند بیند، از پیش خداوند برود. گفت لاو لاکرامة . گفتند: پیر است و حقّ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد . پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش . خواجه گفت: چرا مال سلطان ندهی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد، بدهم. گفت: آنچه بدزدیدهای، باز دهی و باد وزارت از سر بنهی، کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی، خواجه بزرگ بدین جای نیستی، بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فرو کرد و نامهیی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر میپیچید بدست خویش، چون بپایان رسید، باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونهیی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند، تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید.
هوش مصنوعی: بالش به بوسهای اشاره کرد و گفت: "حالا به لطف خدا بهترم، اجازه دهید در این چند روز به جایی برسم که بتوانم به خدمت بیایم." عبدوس پاسخ داد: "خداوند میفرماید که آقای بزرگ رنج زیادی را تحمل میکند و دلسرد شده و در کارهای بوالقاسم گم شده است به دلیل مسائل مالی، و هیچکس جرأت ندارد که مال بیتالمال را به خطر بیندازد، پس این فشار را بر خود نگذارد. باید هر چه از بوالقاسم گرفته میشود، نوشته شود و به عبدوس داده شود تا او را به درگاه بیاورد و سایه را بر او نکشد تا وقتی که مال را پرداخت کند." پس خواجه به مستوفیان دستور نوشت و به عبدوس داد. او همچنین گفت که باید بوالقاسم را با خود به درگاه ببرد. بونصر و عبدوس گفتند: "اگر خداوند صلاح میبیند، او باید از پیش خداوند برود." سپس همه این سخنان با دلایلی در حمایت از بوالقاسم ادامه یافت تا دستور لازم صادر شد. بوالقاسم به درگاه آوردند و با احترام بسیاری از او پذیرایی شد و او را نشاندند. خواجه از او پرسید: "چرا مال سلطان را پرداخت نمیکنی؟" بوالقاسم پاسخ داد: "میدانم که زندگی خداوند طولانی باد، هر چه به حق بر من بیفتد و خداوند با من مشغول نباشد، میدهم." خواجه گفت: "هر چه دزدیدهای، باید باز پس دهی و بار وزارت را از دوش برداری؛ کسی به تو کاری ندارد." بوالقاسم پاسخ داد: "فرمانبردارم و هر چه به حق است میدهم و در رابطه با وزارت مشکل ندارم و نداشتهام. اگر مشکل بودی، خواجه بزرگ به این جا نمیرسید." او سپس دستش را به طرف ساق موزه برد و نامهای را از آن درآورد و به غلامی داد تا پیش خواجه ببرد. خواجه نامه را دریافت کرد و خواند و با دستش سرش را به علامت تعجب تکان داد. وقتی که به پایان رسید، دوباره نوشت و در پوششی قرار داد و در نزد خود نگه داشت. لحظهای به فکر فرو رفت و سپس با خجالت به عبدوس گفت که برگردد تا او امشب نمونهای ارائه دهد تا نتیجه و باقیمانده کار مشخص شود و فردا با او به درگاه بیاید تا هر چه نظر خداوند باشد عملی شود.
عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت.
هوش مصنوعی: عبدوس به خدمت رفت و سپس بازگشت و خارج از خانه ایستاد تا بونصر برگردد.
چون بیکدیگر رسیدند، بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد، بخواند، این نقش بنشست! بونصر بخندید. گفت: ای خواجه، تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم میآید بخانه من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهادهاند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدّت صاحبدیوانی و مشاهرهیی که استدهاند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند. آنچه دارد، برای فرمان خداوند دارد، چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند . بونصر گفت: این همه گفته شود و زیادت ازین، امّا بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد، چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت: «فرمان امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید، چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است، واجب شده است»، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی، در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست.»
هوش مصنوعی: وقتی که آنها به هم رسیدند، عبدوس به بونصر گفت: "عجب کار عجیبی دیدم! مردی در پیچیدگی و مسائلی سخت گیر کرده و پیام سلطان هم به دستش رسیده است." سپس کاغذی به دست او داد که بخواند. بونصر که تعجب کرده بود، گفت: "ای خواجه، تو هنوز جوانی؛ بهتر است او را رها کنی. بوالقاسم به خانه من میآید و تو هم به خانه من بیا." وقتی بوالقاسم به خانه بونصر آمد، از او و عبدوس به خاطر توجه و مراقبتهایی که داشتند، تشکر کرد و دعاهایی برای سلطان کرد به خاطر لطف بزرگی که به او داشت. او خواست که اطلاعات بهتری از وضعیت امیر به او داده شود و توضیح دهد که از بیت المال چیزی به او نرسیده، بلکه فقط مقداری اضافات جمعآوری شده است. مستوفیان به خاطر ترس از خواجه احمد، که او و همراهانش در زمان تصدیاش اموال عمومی را خورده بودند، این اضافات را جمع کرده بودند. بونصر گفت که این همه حرفها گفته میشود و حتی بیش از این، اما حالا بگو داستان نامه چه بود که آن مرد نرم شد. عبدوس پاسخ داد: "این نامه از طرف امیر محمود بود که به خواجه احمد به گونهای بیاعتنایی اشاره میکند، چرا که قصاص خونهای ریخته شده به دستور او واجبشده است." او افزود که من در برابر پادشاهی مانند محمود ایستادهام و با او مخالفت کردهام، تا زمانی که آن مرد زنده است، من کارم را نکردهام. اگر هدف من این بود، میتوانستم او را در همان لحظه نابود کنم. وقتی آن نامه را خواند، شرمنده شد و بعد از اینکه برگشتید، بسیار عذرخواهی کرد.
و عبدوس رفت و آنچه رفته بود، بازگفت. امیر گفت: خواجه بر چه جمله است؟ گفت: ناتوان است و از طبیب پرسیدم، گفت: بزاد برآمده است و دو سه علّت متضادّ، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد، نادر باشد. امیر گفت «ابو القاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بو القاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
هوش مصنوعی: عبدوس رفت و ماجرا را برای امیر بیان کرد. امیر پرسید که حال خواجه چگونه است و عبدوس جواب داد که حالش خوب نیست. او از طبیب درباره خواجه سوال کرده و پزشک گفته بود که این وضعیت ناشی از بروز چند مشکل متفاوت است و درمان آن دشوار خواهد بود. اگر خواجه بتواند از این وضعیت خارج شود، بسیار نادر خواهد بود. امیر گفت: "باید به ابوالقاسم بگوییم تا توجه بیشتری به خواجه داشته باشد و سختیخویی نکند چون این کار به او آسیب میزند. ما در این هفته به سوی نشابور خواهیم رفت و ابوالقاسم باید در اینجا بماند تا وضعیت خواجه را زیر نظر داشته باشد." با این امید، ابوالقاسم دوباره جان گرفت.
هژدهم محّرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمّال . و امیر غرّه صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچهها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند .
هوش مصنوعی: در هجدهم محرم، سلطان از هرات به سمت نشابور حرکت کرد و خواجه بهرات با تمامی کارگزارانش در آنجا ماند. در روز امیر بزرگ، در آغاز ماه صفر، سرما و برف شدیدی حاکم بود. افرادی به عنوان مثالها برای ساختن پناهگاه برای غلامان و خدمتکاران در نزدیکی نشابور آماده شده بودند و گروهی از افراد نیز در فاصلهای دورتر مستقر شدند.
شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد، پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند، پیش امیر شد و نامه عرضه کرد، گفت: خداوند عالم را بقاباد، خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانه روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسّف خورد و توجّع نمود و گفت: اگر باز فروختندی، ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت: این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد. و بدیوان آمد. و یک دو ساعت اندیشهمند بود و در مرثیه او قطعهیی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
هوش مصنوعی: در روز شنبه، خبر رسید که خواجه احمد بن حسن پس از یک هفته از حرکت رایت عالی، به هرات رسیده است و در این مدت، بسیاری از کارگزاران را آزار داده است. استاد من بعد از خواندن نامه، به امیر مراجعه کرد و نامه را پیش او گذاشت. امیر گفت: "خداوند عالم را حفظ کند، خواجه بزرگ احمد جان به مجلس عالی رسید." امیر همچنین ابراز تأسف کرد و گفت: "احمد یگانه روزگار چه کم پیدا میشود." او بسیار اندوهگین شد و افزود: "اگر امکان داشت دوباره به او یک فرصت دهیم، ما هیچ کمبودی از او نداشتیم." بونصر گفت: "این بنده را همین سعادت بسنده است که در خاطر خداوند قرار دارد." بعد از آن به دیوان رفت و حدود دو ساعت به اندیشه پرداخت و در مرثیه او، قطعهای سرود و در میان سایر نوشتهها، یک بیت به یادش ماند.
یا ناعیا بکسوف الشّمس و القمر
بشّرت بالنّقص و التّسوید و الکدر
هوش مصنوعی: ای کسی که آفتاب و ماه را به کدر و نقصان بشارت میدهی، بگو چه خبر از تیرگی و زشتی در دلها؟
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت، هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:
هوش مصنوعی: با مرگ این شخصیت بزرگ، شجاعت، دیانت، کارآمدی و بزرگی از دنیا رفت. این دنیا ماندگار نیست و همه ما مسافران این کاروان هستیم و یکی پس از دیگری از این دنیا میرویم. هیچکس در اینجا جایگاه دائمی نخواهد داشت، بنابراین باید به گونهای زندگی کرد که پس از مرگ، دیگران دربارهمان دعا و یاد نیک کنند. همچنین، خواجه بونصر مشکان که در مدح این شخصیت مرثیهای گفته بود، نیز در بهارات فوت کرد و در جای خود یادش گرامی خواهد ماند. فرزند رومی نیز در این مورد به زیبایی سخن گفته است.
و تسلبنی الایّام کلّ ودیعة
و لا خیر فی شیء یردّ و یسلب
هوش مصنوعی: روزگار هر چه را که دارم از من میرباید و هیچ چیزی نیست که ارزش بازگشت و نگهداری داشته باشد.
کستنی رداء من شباب و منطقا
فسوف الّذی قدما کستنیه ینهب
هوش مصنوعی: این بیت به این معنا است که جوانی و زیبایی من به زودی از من گرفته خواهد شد، و آنچه که به من پوشانده شده بود، روزی از من جدا خواهد شد.
و بعجب بماندهام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یکدیگر بازشان نتوان شناخت مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند.
هوش مصنوعی: من حیران ماندهام از اینکه چطور مردم به خاطر حرص و جدال با یکدیگر در زندگی، بارها و بارها مشکلات و زحمتها را بر خود میتازند. در حالی که یک درویش گرسنه در سختی و مشکلات زندگی است و فرد توانگر با تمام ثروتش، زمانیکه مرگ سر برسد، هیچکدام از آنها نمیتوانند یکدیگر را بشناسند. در واقع، آنچه اهمیت دارد این است که فردی که پس از مرگش نامش در خاطرها باقی بماند، واقعاً مرد است.
رودکی گفت، قطعه:
هوش مصنوعی: رودکی گفته است:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه بآخر بمرد باید باز؟
هوش مصنوعی: زندگی هرچقدر هم کوتاه یا بلند باشد، در نهایت باید به پایان برسد و مرگ سرانجام برای همه خواهد آمد.
هم بچنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگر چه هست دراز
هوش مصنوعی: اگرچه این رسن طولانی است، اما کسی که توانمندی دارد، میتواند آن را به خوبی مدیریت کند.
خواهی اندر عنا و شدّت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز
هوش مصنوعی: اگر بخواهی در سختی و فشار باشی، میتوانی؛ و اگر بخواهی در امنیت و آرامش با نعمت و آسایش زندگی کنی، آن هم ممکن است.
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بطراز
هوش مصنوعی: اگر میخواهی کمتر از آنچه در جهان هست را بپذیری، میتوانی از ری مقدار کمی بگیری تا به هدف برسی.
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر که مجاز
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که اینقدر تلاطم و آشفتگی در زندگی وجود دارد که خواب و آرامش را به فراموشی سپرده است. در واقع، این وضعیت به قدری آسیبزا است که دیوانگی و دیوانگانگی به سراغ انسان میآید و حتی خواب و استراحت نیز به نوعی به چالش کشیده میشود. به عبارت دیگر، در چنین موقعیتی، ممکن است انسان بهسختی بتواند آرامش و آسایش خود را پیدا کند.
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدیگرشان باز
هوش مصنوعی: این همه روزها به یک شکل و یکسان میگذرد، و اگر تو آنها را نشناسی، نمیتوانی تفاوتی میانشان قائل شوی.