گنجور

بخش ۳۲ - آغاز سال چهارصد و بیست و چهار

امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره‌ رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی‌ هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، استادم منهی مستور با وی نامزد کرد، چنانکه دمادم قاصدان انها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود، چه جریده‌یی‌ داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان‌ سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد. و سلطان یک هفته بباغ صد هزاره ببود و مثال داد تا کوشک‌ کهن محمودی زاولی‌ بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر کنند . و بیاراستند بچندگونه جامه‌های بزر و بسیار جواهر و مجلس خانه‌های زرین‌ و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلّف کردند که کس بیاد ندارد و غرّه ماه رجب مهمانی بود همه اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوند- زادگان و مقدّمان و حجّاب و اقربا . و یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت‌ بازآمد.

پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدّتی دراز ما را بکاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند » فرمود قاصدان را فرود آوردند وصلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند . غرّه ماه ذی الحجّة برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد.

نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست‌ داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.

سال اربع و عشرین و اربعمائه‌ درآمد، غرّه ماه‌ و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامه صاحب برید ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند، سر در کشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و پسر گوهر آگین شهر یوش‌ بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق تغمش جامه‌دار را با سالاری چند قوی [و] گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول‌ کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی‌ طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی‌ در عراق افتاده است.» جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده‌ایم، چون آنجا رسیم، معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفه‌یی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعود محمد لیث که با همّت و خردمند و داهی‌ بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرّجال‌ بجوانی روز گذرانیده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی‌ بر اثر قصد نشابور خواهد کرد، چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد.

و مسعود با خلعتها برفت.

بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی: ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت‌ رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بودبخش ۳۳ - مرگ خواجه احمد حسن: دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن‌ نالان شد نالانی‌یی سخت قوی‌ که قضای مرگ‌ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود می‌نشست و قومی‌ را میگرفت‌ و مردمان او را میخاییدند و ابو القاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان‌ داده بودند، درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ‌ کرد، چنانکه بفرمود تا عقابین‌ و تازیانه و جلّاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست، استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او بازگردد، از دیده و دندان‌ او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند بر کشیدگان‌ سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حقّ خدمت قدیم دارد و وجیه‌ گشته است، اگر رأی عالی بیند، وی را دریافته شود » امیر چون بر این واقف شد، فرمود که تو که بونصری، ببهانه عیادت‌ نزدیک خواجه بزرگ رو تا عبدوس‌ بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید، ابو القاسم کثیر را دید در صفّه‌، با وی مناظره مال‌ میرفت و مستخرج‌ و عقابین و تازیانه و شکنجه‌ها آورده و جلّاد آمده‌ و پیغام درشت میآوردند از خواجه بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم‌ را گفت: یک ساعت این حدیث در توقّف دارید، چندانکه‌ من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت، او را دید در صدری‌ خلوت‌گونه‌ پشت باز نهاده‌ و سخت اندیشه‌مند و نالان. بونصر گفت: خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسه کثیر ؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید، و میفرمایم که تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره‌ رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی‌ هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، استادم منهی مستور با وی نامزد کرد، چنانکه دمادم قاصدان انها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود، چه جریده‌یی‌ داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان‌ سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد. و سلطان یک هفته بباغ صد هزاره ببود و مثال داد تا کوشک‌ کهن محمودی زاولی‌ بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر کنند . و بیاراستند بچندگونه جامه‌های بزر و بسیار جواهر و مجلس خانه‌های زرین‌ و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلّف کردند که کس بیاد ندارد و غرّه ماه رجب مهمانی بود همه اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوند- زادگان و مقدّمان و حجّاب و اقربا . و یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت‌ بازآمد.
هوش مصنوعی: امیر مسعود پس از آنکه علی میکائیل را مورد احترام قرار داد، به باغ صد هزاره رفت و به بیابان آمد. علی میکائیل با ارادت و احترامی کامل به او نزدیک شد و از آنجا پیاده شده و خدمت کرد. استادش، منهی مستور، او را به ازدواج معرفی کرد و به این ترتیب، هر لحظه قاصدانی به سراغ آنها می‌رسیدند و مزدشان را پرداخت می‌کردند تا کارها به خوبی پیش برود و هیچ چیزی پنهان نماند. او مدارکی داشت که در آن امور مهم نوشته شده بود و امیر مسعود در این زمینه فردی با بصیرت و دانا بود. خواجه علی و همراهانش به سوی بلخ رفتند تا به دربار خلافت در بغداد مراجعه کنند. سلطان یک هفته در باغ صد هزاره ماند و از آنجا دیدن کرد تا کوشک کهنه محمودی را بهبود بخشند و از میان امیران چند نفر را پاکسازی کنند. آنها همچنین با انواع لباس‌های فاخر و جواهرات و وسایل زینتی بسیاری را در آنجا قرار دادند و این مراسم به طرزی برگزار شد که کسی نظیر آن را به یاد نمی‌آورد. در روز اول ماه رجب، مهمانی بزرگی برای همگان به ویژه خانواده‌های اصیل و والیان برگزار شد. در پنجشنبه، سلطان برای شرکت در این مراسم سوار بر اسب شد و به کوشک سفید رفت، و به همراه هفت نفر از افراد خاندان و مقامات و خدمه و نزدیکانش، یک هفته در آنجا ماندند تا به کارهای مربوطه رسیدگی کنند و سپس به قصر امارت بازگشتند.
پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدّتی دراز ما را بکاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند » فرمود قاصدان را فرود آوردند وصلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند . غرّه ماه ذی الحجّة برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد.
هوش مصنوعی: در پانزدهم ماه، قاصدانی از ترکستان به نزد خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی آمدند و گفتند که مدت زیادی در کاشغر اقامت کرده‌اند. آنها را فرود آوردند و اجازه دادند تا استراحت کنند. سپس خود به سمت هرات رفتند و کارهای مربوط به آنجا آغاز شد. در روز اول ماه ذی الحجّه، در رباط شیر، شکار شیر را آغاز کرد و چند شیر را با دست خود کشت و سپس شراب نوشید.
نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست‌ داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.
هوش مصنوعی: نیمه شب، ماه زیبا و باشکوهی بر فراز بهرات درخشید. این شهر را به شدت دوست داشتی زیرا روزهای خوشی را در آنجا سپری کرده بودی.
سال اربع و عشرین و اربعمائه‌ درآمد، غرّه ماه‌ و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامه صاحب برید ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند، سر در کشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و پسر گوهر آگین شهر یوش‌ بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق تغمش جامه‌دار را با سالاری چند قوی [و] گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول‌ کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی‌ طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی‌ در عراق افتاده است.» جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده‌ایم، چون آنجا رسیم، معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفه‌یی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعود محمد لیث که با همّت و خردمند و داهی‌ بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرّجال‌ بجوانی روز گذرانیده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی‌ بر اثر قصد نشابور خواهد کرد، چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد.
هوش مصنوعی: سال بیست و چهارم هجری قمری آغاز شد و اولین روز آن روز پنجشنبه بود. در راه نامه‌ای از صاحب برید به ری رسید که گفت: "اینجا تاش، فرمانده بزرگ، حاضر شده و پسر کاکویش و تمامی اطرافیانش به او ملحق شده‌اند. طاهر دبیر نیز به خوبی امور را اداره می‌کند و هیچ مشکلی وجود ندارد. پسر گوهرآگین، که از شهر یوش است، در رأس کار قرار گرفته و قزوین، که متعلق به پدرش بوده، تحت کنترل اوست. تاش و یارق با تعدادی از فرماندهان و ترکمانان، برای کمک فرستاده شده‌اند و او عزم دارد که به زودی تدابیری بیندیشد تا اوضاع بهتر شود؛ اخیراً مشکلاتی در عراق به وجود آمده است." جواب‌هایی به حماد فرستاده شد که ما از بسط به هرات می‌رویم. پس از رسیدن به هرات، معتمدی را برای اداره امور منصوب کرده و هدایا و خلعت‌های تاش و طاهر دبیر و گروهی که به جنگ با گوهرآگین رفته بودند، به سمت ری و جبال و همدان ارسال کنیم. وقتی به هرات رسیدند، مسعود محمد لیث که فردی باهوش و دلسوز بود و به امیر خدمت کرده بود، این هدایا را به وی تقدیم کرد و گفت که رایت عالی به سمت نشابور خواهد رفت و در زمستان و بهار در آنجا خواهد بود.
و مسعود با خلعتها برفت.
هوش مصنوعی: مسعود با لباس‌های مخصوصش رفت.

خوانش ها

بخش ۳۲ - آغاز سال چهارصد و بیست و چهار به خوانش سعید شریفی