گنجور

بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت‌ رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی‌ رسول القائم باللّه‌ امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حجّ و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود، جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حجّ آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجّ‌ خراسان و ماوراء النّهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن‌، و مردمان آرزومند خانه خدای، عزّ و جلّ، بودند، خواجه علی میکائیل‌ را نامزد کرد بر سالاری حاجّ‌ و او از حدّ و اندازه بیرون تکلّف بر دست گرفت‌ که هم عدّت‌ و هم نعمت و هم مرّوت داشت، و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه‌ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه‌ها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت‌ زر و غاشیه‌ و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است‌ و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.

حکایت‌ خواجه‌یی که او را بوالمظّفر برغشی‌ گفتندی و وزیر سامانیان بود، چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است، حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد، پنج هزار دینار، مر او را دست گرفت‌ و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است، اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه‌ او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی‌اندازه، آن وقت پیغام آوردند و بپرسش‌ امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی‌ آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را می‌پرسید امیر و او میگفت «عارضه‌یی قوی افتاد» هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می‌بماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت‌ خود. و آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد . و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت‌ و او آنچه خفّ‌ بود بگوزگانان‌ بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی‌ نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق‌ و ستور و برده داشت نسختی پرداخت‌ و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع‌ گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهّد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بو الفضلم این بو المظّفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمائه‌، پیری سخت بشکوه‌، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دراعّه‌ سپید پوشیدی با بسیار طاقه‌های‌ ملحم‌ مرغزی‌ .

و اسبی بلند برنشستی، بناگوشی‌ و بربند و پاردم‌ و ساخت آهن سیم کوفت‌ سخت پاکیزه و جناغی‌ ادیم‌ سپید؛ و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمّدآباد کرانه شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی‌، وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهل صعلوکی‌ و قاضی امام ابو الهیثم‌ و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت، اسب خواجه بزرگ خواستند . و هم برین خویشتن- داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد، تن در نداد.

و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم‌ کنیزک پروردی‌ و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی‌ . و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر بوالقاسم را دستاری‌ داد و در باب وی عنایت نامه‌یی‌ نبشت.

نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند . از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم، یاد دار، قوّادی‌ به از قاضی‌گری‌ . و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمّد آباد میآمد، بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته‌ و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه‌یی فراخ پرنقش و نگار . چون بوالمظّفر برغشی را بدید، پیاده شد و زمین را بوسه داد.

بوالمظّفر گفت: مبارک باد خلعت سپاه سالاری‌!. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظّفر براند، چون دورتر شد، گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته‌یی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند، رکابدار ندیمی را گفت: در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت: دستاری‌ دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم، بر صفّه‌ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم‌ در میان مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظّفر گفت: چون بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد، محال‌ باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره‌ شد و برادر را ملامت‌ کرد و از درگاه امیران محمّد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ‌ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه میکشند.

پادشاهان را این آگهی نباشد امّا منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه‌ همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.

بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی: اگر چه این اقاصیص‌ از تاریخ دور است، چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، امّا من آنچه واجب است، بجای آرم.بخش ۳۲ - آغاز سال چهارصد و بیست و چهار: امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره‌ رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی‌ هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، استادم منهی مستور با وی نامزد کرد، چنانکه دمادم قاصدان انها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود، چه جریده‌یی‌ داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان‌ سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد. و سلطان یک هفته بباغ صد هزاره ببود و مثال داد تا کوشک‌ کهن محمودی زاولی‌ بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر کنند . و بیاراستند بچندگونه جامه‌های بزر و بسیار جواهر و مجلس خانه‌های زرین‌ و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلّف کردند که کس بیاد ندارد و غرّه ماه رجب مهمانی بود همه اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوند- زادگان و مقدّمان و حجّاب و اقربا . و یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت‌ بازآمد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت‌ رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود
هوش مصنوعی: این متن به بیان اخبار و وضعیت رسولانی می‌پردازد که از شهر غزنه به دارالخلافه رفتند و سپس بازگشتند. همچنین به نحوه بازگشت آن‌ها اشاره شده است.
چون این سلیمانی‌ رسول القائم باللّه‌ امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حجّ و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود، جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حجّ آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجّ‌ خراسان و ماوراء النّهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن‌، و مردمان آرزومند خانه خدای، عزّ و جلّ، بودند، خواجه علی میکائیل‌ را نامزد کرد بر سالاری حاجّ‌ و او از حدّ و اندازه بیرون تکلّف بر دست گرفت‌ که هم عدّت‌ و هم نعمت و هم مرّوت داشت، و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه‌ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه‌ها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت‌ زر و غاشیه‌ و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است‌ و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.
هوش مصنوعی: چون سلیمان، پیامبر و نماینده امام علی (ع)، از بلخ به سمت دیگر فرستاده شد تا مسیر حج را بررسی کند و مشکل آن را حل کند، خبری به او رسید که خلیفه آل بویه دستور داده است تا از مرکز خلافت اقداماتی برای آبادانی مسیر حج انجام شود و موانع برطرف گردد. بدین ترتیب، مسعودی به عنوان فرمانده حاجیان برای خراسان و ماوراء النهر معرفی شد و مردم نیز مشتاق سفر به خانه خدا بودند. خواجه علی میکائیل به عنوان سردسته حاجیان انتخاب شد، او به حد زیادی بی‌نظیر بود و از نظر امکانات و دانش نیز در سطح بالایی قرار داشت. حکایت‌هایی از سفر او به بغداد و نامه‌هایی که به قاضی و وزیر نوشته شده بود، وجود دارد. یکشنبه، هشت روز مانده به پایان ماه، خواجه علی میکائیل لباس فاخر و باشکوهی به تن کرد که بسیار زیبا و مناسب بود. در آن زمان، عنوان خواجه بسیار مهم و محترم بود، هرچند که با گذر زمان مفهوم آن تغییر کرده و به شکل دیگری درآمده است. همچنین، حکایتی از بنشابور در مورد زینت و تجملات سفر وجود دارد.
حکایت‌ خواجه‌یی که او را بوالمظّفر برغشی‌ گفتندی و وزیر سامانیان بود، چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است، حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد، پنج هزار دینار، مر او را دست گرفت‌ و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است، اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه‌ او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی‌اندازه، آن وقت پیغام آوردند و بپرسش‌ امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی‌ آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را می‌پرسید امیر و او میگفت «عارضه‌یی قوی افتاد» هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می‌بماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت‌ خود. و آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد . و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت‌ و او آنچه خفّ‌ بود بگوزگانان‌ بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی‌ نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق‌ و ستور و برده داشت نسختی پرداخت‌ و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع‌ گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهّد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بو الفضلم این بو المظّفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمائه‌، پیری سخت بشکوه‌، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دراعّه‌ سپید پوشیدی با بسیار طاقه‌های‌ ملحم‌ مرغزی‌ .
هوش مصنوعی: در داستانی ذکر شده است که خواجه‌ای به نام بوالمظفر برغشی که وزیر سامانیان بود، وقتی متوجه شد که روزگارش به پایان رسیده، نقشه‌ای کشید. او به یکی از پزشکان سامانی پول زیادی داد و با او توافق کرد که در یک روز یخ‌بندان، خودش را از اسب بیندازد و به حالت بی‌هوشی بیفتد تا او را به خانه‌اش ببرند. در آن زمان، افراد زیادی برای دعا و نذری کردن به خانه‌اش می‌رفتند و این باعث توجه امیر شد. پزشک به امیر گفت که پای خواجه شکسته و هر روز امیر از حال او می‌پرسید و پزشک به بهانه‌های مختلف او را ناامید می‌کرد. امیر که از خواجه شرمنده شده بود، جوانی را به عنوان دستیار خود انتخاب کرد و خواجه نیز در موقعیت مناسبی قرار گرفت. شرایط برای خواجه به خوبی پیش رفت و او توانست دارایی‌ها و املاک خود را به دیگران بسپارد و ادعا کند که هیچ چیز دیگری جز اموال گوزگانان ندارد. امیر به او اجازه داد تا برود و خواجه پس از دریافت بخشش و عزت به جایی دیگر رفت. مدتی بعد، خواجه به نیشابور رسید و من، که به نام بو الفضلم شناخته می‌شوم، او را در سن چهارصد سالگی ملاقات کردم. او پیر و باوقار بود، قد بلندی داشت و چهره‌اش سرخ و موی سفیدش مانند کافور بود و لباسی سفید به تن داشت که نشان‌دهنده مقام و احترامش بود.
و اسبی بلند برنشستی، بناگوشی‌ و بربند و پاردم‌ و ساخت آهن سیم کوفت‌ سخت پاکیزه و جناغی‌ ادیم‌ سپید؛ و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمّدآباد کرانه شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی‌، وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهل صعلوکی‌ و قاضی امام ابو الهیثم‌ و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت، اسب خواجه بزرگ خواستند . و هم برین خویشتن- داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد، تن در نداد.
هوش مصنوعی: او بر اسبی بلند نشسته بود، با گوش‌های بزرگ و زینتی زیبا و بدنی از آهنی محکم و با پوست سفیدی. رکابش را در آغوش داشت. او به کسی سلام نکرد و کسی را نزدیک خود راه نداد و با هیچ‌کس در نمی‌آمیخت. سه پیرمرد به عنوان دوستانش همواره با او بودند و کسی دیگر در کنار او نمی‌نشست. او باغی در محمّدآباد نزدیک شهر داشت که بیشتر وقتش را آنجا می‌گذرانید. اگر شخص مهمی به آنجا می‌آمد، او به سوگواری می‌آمد. من او را در سوگ اسمعیل دیوانی دیدم و خود پانزده ساله بودم. در آنجا خواجه امام سهل صعلوکی و قاضی امام ابو الهیثم و قاضی صاعد و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار حضور داشتند و به او احترام زیادی گذاشتند. وقتی بازگشت، اسب خواجه بزرگ را خواستند و او همچنان به خودداری و وقار ادامه داد. امیر محمود او را خواجه نامید و این نام را برای او وضع کرد. چندین بار تلاش کرد که به او وزارت بدهد، اما او قبول نکرد.
و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم‌ کنیزک پروردی‌ و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی‌ . و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر بوالقاسم را دستاری‌ داد و در باب وی عنایت نامه‌یی‌ نبشت.
هوش مصنوعی: مردی به نام ابو القاسم رازی در بنشابور زندگی می‌کرد. او کنیزکی را تربیت کرد و نزد امیر نصر برد و پس از آن با هدایایی بازگشت. او چند کنیزک دیگر نیز با خود آورده بود. امیر نصر به ابو القاسم دستاری داد و درباره‌اش نامه‌ای محبت‌آمیز نوشت.
نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند . از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم، یاد دار، قوّادی‌ به از قاضی‌گری‌ . و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمّد آباد میآمد، بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته‌ و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه‌یی فراخ پرنقش و نگار . چون بوالمظّفر برغشی را بدید، پیاده شد و زمین را بوسه داد.
هوش مصنوعی: نشابوری‌ها به او تبریک گفتند و نامه‌ای آوردند که در آن مظالم را خواندند. از پدرم شنیدم که قاضی بوالهیثم به طور غیرمستقیم گفت – او مردی شاد و دارای شوخ‌طبعی بود – ای بوالقاسم، به خاطر داشته باش که قواد بودن بهتر از قاضی بودن است. در همان لحظه، بوالمظفر برغشی از باغ محمّدآباد می‌گذشت و بوالقاسم رازی را دید که سوار بر اسب قیمتی با زین و کالسکه‌ای گران‌قیمت و پرنقش و نگار بود. وقتی بوالمظفر برغشی او را دید، از اسب پیاده شد و زمین را بوسید.
بوالمظّفر گفت: مبارک باد خلعت سپاه سالاری‌!. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظّفر براند، چون دورتر شد، گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته‌یی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند، رکابدار ندیمی را گفت: در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت: دستاری‌ دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم، بر صفّه‌ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم‌ در میان مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظّفر گفت: چون بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد، محال‌ باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره‌ شد و برادر را ملامت‌ کرد و از درگاه امیران محمّد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ‌ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه میکشند.
هوش مصنوعی: بوالمظّفر گفت: خوش بحالت که لباس سالاری سپاه بر تنت می‌نشیند! سپس دوباره به خدمت ادامه داد. بوالمظّفر از دور دیگر باره سخن گفت و به رکابدارش دستور داد که غاشیه (پوشش یا پارچه‌ای برای آرامش) را زیر دیوار بیندازند. رکابدار بدون سوال این کار را انجام داد. یک هفته گذشت و بوالمظّفر خواست سوار شود، از رکابدارش پرسید: درباره غاشیه چه می‌گویی؟ رکابدار آمد و پاسخ داد. او گفت: باید دستاری از دامغان در قبا بگذارید تا وقتی از اسب پیاده می‌شوم، روی زین قرار گیرد. این کار تا پایان عمر او ادامه یافت. همچنین برخی از دوستان قدیمی در جلسات این موضوع را یادآوری کردند و بوالمظّفر گفت: وقتی بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد، پیش ما هیچ‌کس حق ندارد غاشیه‌ای به زمین بیندازد. این موضوع در بنشابور منتشر شد و به اطلاع امیر محمود رسید که باعث نگرانی او شد، و برادرش را سرزنش کرد. از درگاه امیران محمد و مسعود در مورد غاشیه و جناغ (نکاتی در مورد لباس‌ها) فرمان صادر شد و دستوراتی نیز ابلاغ گردید. حالا هر کسی که پنجاه درم دارد می‌تواند غاشیه‌ای بخرد و به او غاشیه تقدیم می‌شود.
پادشاهان را این آگهی نباشد امّا منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه‌ همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.
هوش مصنوعی: پادشاهان از این موضوع آگاهی ندارند، اما افرادی که وظیفه نظارت و جاسوسی دارند، باید به این مسائل توجه کنند تا این جزئیات تحت پوشش قرار نگیرد. با این حال، هر آنچه که بر روی کاغذ نوشته شده، بهتر از کاغذ است، حتی اگر موضوع به همین شکل ادامه پیدا کند. ما به تاریخ می‌پردازیم.

خوانش ها

بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی به خوانش سعید شریفی