گنجور

بخش ۳ - طغرل

و قصّه‌یی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.

ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ‌

این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت‌ . و او را از ترکستان خاتون ارسلان‌ فرستاده بود بنام امیر محمود.

و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره‌ فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب‌ و شار باریک‌ و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی‌ شراب میخورد بر گل‌، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان‌ عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری‌ مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده‌ می‌نگریست و شیفتگی و بیهوشی‌ برادرش میدید و تغافلی‌ میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل‌ مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری‌ و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده‌ایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمده‌ای‌ . و نیستی، چنانکه ما پنداشته‌ایم‌ . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنه‌رود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می‌گفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.

بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه‌ بروز سپیدش‌ تاختن آورد و آفتاب را کسوفی‌ افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس‌ وی تکلّفهای بی‌محل‌ نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه‌یی‌ یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت‌ شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح‌ دهاد تا بشکر نعمت‌های وی و بندگان وی که منعمان‌ باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته‌ .

و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده‌ شدند. و بوسهل لکشن‌ کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره‌ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن‌دار، و آخرش آن آمد که عمل بست‌ بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت‌ . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت‌ و افتاد و خاست‌، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّه‌تر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه‌ گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت‌ و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی‌ چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت‌ و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین‌، سلّمهم اللّه‌، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست‌ . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت‌، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه‌ در پیچیدندش‌ تا اشراف‌ اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده‌یی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته‌، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع‌ و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جای‌اند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که‌ دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و قصّه‌یی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.
هوش مصنوعی: این یک داستان کوتاه است، روایت طغرل، اما نادر است. ناچار باید آن را بگویم و پس از آن به تاریخ بازگردم.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ‌
هوش مصنوعی: این داستان درباره پسر جوانی به نام طغرل العضدی است.
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت‌ . و او را از ترکستان خاتون ارسلان‌ فرستاده بود بنام امیر محمود.
هوش مصنوعی: این جوان به قدری زیبا و خاص بود که از میان هزار غلام دیگر به خوبی نمایان می‌شد. او از ترکستان به نام امیر محمود، به عنوان هدیه فرستاده شده بود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره‌ فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب‌ و شار باریک‌ و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی‌ شراب میخورد بر گل‌، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان‌ عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری‌ مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده‌ می‌نگریست و شیفتگی و بیهوشی‌ برادرش میدید و تغافلی‌ میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل‌ مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری‌ و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده‌ایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمده‌ای‌ . و نیستی، چنانکه ما پنداشته‌ایم‌ . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنه‌رود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می‌گفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
هوش مصنوعی: آن خانم هر سال به امیر محمود یک غلام نادر و یک کنیز دوشیزه به عنوان هدیه می‌فرستاد. امیر نیز به او دستارها و پارچه‌های خوب و مروارید می‌فرستاد. طغرل را امیر پسندید و بعد از ایاز، او را در میان هفت و هشت غلام دیگر قرار داد. بعد از دو سال، یک روز امیر در باغ فیروزی مشغول نوشیدن شراب بود و گل‌های صد برگ به اندازه بی‌نهایت ریخته شده بود. غلامان زیبا به نوبت به امیر خدمت می‌کردند. طغرل با قبا و پوشاک زیبا به میان آمد و با یکی از یارانش به خدمت مشغول شد. طغرل در دستش شربتی رنگین داشت و امیر یوسف که به او نگاه می‌کرد، عاشقش شد و نتوانست چشم از او بردارد. امیر محمود متوجه عاشق شدن برادرش شد و سعی کرد خود را بی‌توجه نشان بدهد. بعد از مدتی به برادرش گفت که پدرش روزی به او گفته که یوسف را باید به او بسپارد و باید مراقب او باشد. سپس امیر به برادرش هشدار داد که چرا در مجلس شراب به غلامان نگاه می‌کند و اگر حرمت پدرش نبود، باید تنبیه می‌شد. یوسف با شگفتی از جایش بلند شد و از امیر عذرخواهی کرد و قول داد که دوباره چنین اشتباهی نکند. امیر به او گفت که بنشیند و پس از آن، جو مجلس دوباره به حالت قبلی برگشت. سپس امیر به خادمی خاص که او را صافی می‌نامید، گفت که طغرل را به نزد برادرش بفرستد.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه‌ بروز سپیدش‌ تاختن آورد و آفتاب را کسوفی‌ افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس‌ وی تکلّفهای بی‌محل‌ نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه‌یی‌ یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت‌ شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح‌ دهاد تا بشکر نعمت‌های وی و بندگان وی که منعمان‌ باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته‌ .
هوش مصنوعی: یوسف پس از دریافت خبر شادی زیادی کرد و به خادمانش هدایای زیادی بخشید و صدقه‌های فراوانی داد. او یکی از غلامانش را انتخاب و به عنوان حاجب خود منصوب کرد و او را بیشتر از فرزندانش عزیز داشت. اما هنگامی که شب به پایان رسید و صبح روشن شد، یک خسوف آفتاب را فراگرفت و یوسف از خانواده‌ای با نام زنی خواستگاری کرد و در مراسم ازدواج او سنگ‌تمام گذاشت، به گونه‌ای که برخی از خردمندان آن را پسند نکردند. عاقبت کارهایی که انجام داده بود، به او بازگشت. پس از مدت زمان کوتاهی، یوسف به مقام و منصب بالایی رسید و مورد توجه سلطان مسعود قرار گرفت، اما به تدریج از نظر مردم و در دربار دچار افت شد و روزهای جوانی‌اش را در ناکامی گذراند. عاقبت، ناشکری از نعمت‌ها چنین سرنوشتی به همراه دارد. خداوند ما و همه مسلمانان را تحت محافظت خویش نگهدارد و توفیق شکرگذاری و بهره‌مندی از نعمت‌هایش را به ما عطا کند.
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده‌ شدند. و بوسهل لکشن‌ کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره‌ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن‌دار، و آخرش آن آمد که عمل بست‌ بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت‌ . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت‌ و افتاد و خاست‌، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّه‌تر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه‌ گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت‌ و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی‌ چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت‌ و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین‌، سلّمهم اللّه‌، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست‌ . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت‌، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه‌ در پیچیدندش‌ تا اشراف‌ اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده‌یی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته‌، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع‌ و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جای‌اند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که‌ دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
هوش مصنوعی: پس از درگذشت امیر یوسف، خدمتکاران او پراکنده شدند. بوسهل، کدخدای او، با مشکلات زیادی مواجه شد و تصمیماتی سخت اتخاذ کرد. او مردی فاضل و باهوش و با خویشتنداری بود. سرانجام، به مقام عمومی دست یافت و وظیفه‌ای به او سپرده شد. خواجه اسمعیل نیز با سختی‌ها و مشکلات زیادی مواجه شد و از خانواده یوسف حمایت کرد. او در دوران امیر مودود بیشتر شناخته شد و وظایف مهمی را بر عهده گرفت و توانایی‌هایش را نشان داد تا به مقام والایی رسید. در زمان سلطان معظّم، او نیز مسئولیت‌های خاصی را عهده‌دار شد و به خوبی از پس کارها برآمد. مدتی طولانی در این سمت‌ها فعالیت کرد و هیچ نقصی در کارش مشاهده نشد. زمانی که آموی به امور او نظر کرد، او به زندگی عافیت‌مندی روی آورد و از خدمت به دیگران دست کشید و به عبادت و نماز پرداخت. پادشاهان خاندان یوسف در چندین نوبت از او خواستند که به خدمت بازگردد، اما او به طریق مصلحت‌آمیزی از این کار کنار کشید. او همچنین سعی کرد تا از مجمع بزرگان غزنین در سال ۴۴۰ هجری به خوبی استفاده کند و برای پیشرفت او تدابیری اندیشید. در پایان، هر فردی که به خداوند نگاه کند، او نیز مورد توجه و رحمت قرار خواهد گرفت. این دو شخصیت امروزه در غزنین حضور دارند و دوستی و ارتباط خوبی با یکدیگر دارند. حالا نوبت به تاریخ سلطان مسعود می‌رسد، پس از به دست آوردن قدرت از امیر یوسف و فرستادن او به قلعه سگاوند.

خوانش ها

بخش ۳ - طغرل به خوانش سعید شریفی