ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدّین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة اللّه علیهم
و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بیغائله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود، رحمة اللّه علیه، خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی.
و در میانه چون از خدمت فارغ شدی، بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد، امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، عمّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها، چنانکه رفت و بیاوردهام پیش ازین. مدّت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدّت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمّد بقلعت کوهتیز بتگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقرّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرّب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامهها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار مینیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهنتر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرّب نکردند و بر در سرای محمد طاهر میبودند، تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمّد طاهر را ببستند، این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت: چرا بمن تقرّب نکردید، چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند: تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری، بگوییم. گفت: نگیرم، بگویید. گفتند. امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت: ندیدم. گفتند: بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت: نبوده است. گفتند: پس ما مردمانیایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرّب کردن، اگر چه گردن بزنند؟ گفتند: پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد، عزّاسمه، بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت: بخانهها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرّب کرد بودند، فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند، پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند، کس نتواند دید.
[داستان تزویج دو دختر امیر یوسف]
و بدین پیوست امیر یوسف را هواداری امیر محمّد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد . و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده و یکی خرد و در نارسیده، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمّد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلّفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمّد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند، امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمّد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حرّات ماندند .
و از قضاء آمده عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچاره جهان نادیده، آراسته و در زر و زیور و جواهر، نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت خبر یافتند، بامیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد، عزّ ذکره، ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمّد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمّد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلّت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت میبردند، بسیار تکلّف دیدم از حد گذشته . و پس از نشاندن امیر محمّد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدّتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ باللّه من الادبار .
و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت، چنانکه پیش ازین بیاوردهام، حاجب یارق تغمش جامهدار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامهدار باشد و کار مکران زود قرار گیرد. و این بهانه بود، چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بروی موکّل . و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیهها کردند تا بروی مشرف باشد و هر چه رود میباز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و میفرستاد سوی بلخ و غثّ و سمین میباز نمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان میرسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفاند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، میژکید و سخنان فراختر میگفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بد عهدی و بیوفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه مینبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گرانتر میگشت.
و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: «میسازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است].» و سلطان در نهان نامهها می- فرمود سوی اعیان که موکّلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی را بخوانیم. اگر خواهد که بجانب دیگر رود، نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد، البتّه نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم، واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد، بجای میآوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمّزان رسیدند از قصدار، سه و چهار و پنج و نامههای یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز میفرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العمّ ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»
[آمدن یوسف به استقبال]
و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرل کافر نعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مخفّ .
و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرایپرده آنجا زده بودند، و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته، و حدیثکنان میراندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمّم یوسف باشد که خواندهایم که پذیره خواست آمد» و فرمود نقیبی دو را که پذیره او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس باز تاختند و گفتند:
«زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هر چه تمامتر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته. و براندند، و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا بلشکرگاه رسیدند.
امیر روی بعبدوس کرد و گفت: عمّم مخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی و صفّهها و خیمهها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد.
گفت چنین کنم.
و امیر در خیمهدر رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ بنشاندند، چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمههای دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه میکردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمّتی یافنه بود از مکروهی که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند، امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس میآمد و میشد و سخن میرفت و خیانات او را میشمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید، سه مقدّم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای، عزّ و جلّ، سپردم و بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش، ای کافر نعمت! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوهیی که خریدی؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه - که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمة اللّه علیه.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدّین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة اللّه علیهم
هوش مصنوعی: نامبرده به دستگیری امیر ابی یعقوب یوسف، پسر ناصرالدین ابی منصور سبکتکین عادل، که بر آن رحمت خداوند باد.
و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بیغائله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود، رحمة اللّه علیه، خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی.
هوش مصنوعی: و این امیر به این صورت مورد توجه و اهمیت قرار گرفت. این داستان و جزئیات آن طوری است که باید به طور کامل نوشته شود تا موضوع به درستی روشن شود. امیر یوسف فردی بود که هیچ گونه آشفتگی و فساد در او دیده نمیشد. در زمان برادرش، سلطان محمود، رحمتالله علیه، او به خدمترسانی مشغول بود و آنچنان درگیر کارها بود که نمیتوانست به هیچ کار دیگری برسد.
و در میانه چون از خدمت فارغ شدی، بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد، امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، عمّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها، چنانکه رفت و بیاوردهام پیش ازین. مدّت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدّت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمّد بقلعت کوهتیز بتگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقرّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرّب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامهها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار مینیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهنتر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرّب نکردند و بر در سرای محمد طاهر میبودند، تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمّد طاهر را ببستند، این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت: چرا بمن تقرّب نکردید، چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند: تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری، بگوییم. گفت: نگیرم، بگویید. گفتند. امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت: ندیدم. گفتند: بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت: نبوده است. گفتند: پس ما مردمانیایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرّب کردن، اگر چه گردن بزنند؟ گفتند: پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد، عزّاسمه، بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت: بخانهها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرّب کرد بودند، فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند، پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند، کس نتواند دید.
هوش مصنوعی: زمانی که از کار خود فارغ شدی، به خوشگذرانی و لذتبردن پرداختی؛ در آن دوران جوانی و توانایی، طبیعی است که تجربیات زیادی کسب کنی. بعد از امیر محمود، امیر محمد بر تخت سلطنت نشسته و عمویش، امیر یوسف، فرمانده سپاه شد. دوره سلطنت او مدت زیادی نبود و فرصت کمی برای بیداری و هوشیاری داشت. کارهایی برای نشستن امیر محمد بر قلعه کوهتیز انجام شد. هرچند سایر پادشاهان تقرب و نزدیکی نسبت به او را نشان میدادند، اما اعتماد به آنها کار درستی نبود. داستان یعقوب لیث که قصد داشت محمد طاهر امیر خراسان را به زیر بکشد، این نکته را روشن میکند. عدهای از بزرگان آن زمان به او نزدیک شدند و پیامبرانی فرستادند تا او زودتر به حرکت درآید، چون میترسیدند خدابیامرز دچار مشکل شود. در این میان، سه نفر از شخصیتهای با تجربه توجهی به یعقوب نداشتند و در کنار محمد طاهر ماندند، تا اینکه یعقوب فرا رسید و آنها را به نزد خود آورد. یعقوب از آنها پرسید چرا به او نزدیک نشدهاند، و آنها توضیح دادند که از احترام به مقام او، نزد دیگران نرفتهاند و تجربیات و خدماتشان در دوران طاهریان را یادآوری کردند. یعقوب به آنان گفت به خانههایشان برگردند و ایمن باشند، زیرا باید به افراد آزاده احترام بگذارند. بعد از این رخداد، یعقوب کسانی را که به او نزدیک شده بودند، تحت تعقیب قرار داد و تمامی اموال آنها را گرفت و این سه نفر را نزد خود نگه داشت تا به امورات ملک رسیدگی کنند. این ماجراها بیانگر این است که مسعود، پادشاه بزرگ، شایسته احترام و صحبتهای صادقانه است، چرا که او و دیگر پادشاهان دارای طبع و رفتار متفاوتی هستند و آنها را نمیتوان به آسانی قضاوت کرد.
[داستان تزویج دو دختر امیر یوسف]
هوش مصنوعی: این داستان درباره ازدواج دو دختر امیر یوسف است. در این روایت، جزئیات زندگی شخصیتهای اصلی و چالشهایی که با آنها روبرو هستند، به تصویر کشیده شده است. در این داستان عناصر مختلفی چون عشق، خانواده و مسئولیتهای اجتماعی نیز مورد بررسی قرار میگیرد. در واقع، این داستان به نوعی بازتابدهنده روابط انسانی و چگونگی تاثیرگذاری آنها بر زندگی افراد است.
و بدین پیوست امیر یوسف را هواداری امیر محمّد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد . و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده و یکی خرد و در نارسیده، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمّد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلّفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمّد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند، امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمّد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حرّات ماندند .
هوش مصنوعی: امیر یوسف تحت تاثیر حمایتهای امیر محمد قرار گرفت تا بتواند دل سلطان محمود را نگه دارد و در این مسیر باعث آزار او نشود. امیر یوسف دو دختر داشت: یکی بزرگتر که به سن بلوغ رسیده بود و دیگری کوچکتر که هنوز به سن نرسیده بود. سلطان محمود، دختر بزرگتر را به عقد امیر محمد درآورد و برای دختر کوچکتر نام امیر مسعود را انتخاب کرد تا مورد آزار قرار نگیرد و او را به عقد کسی درنیاورد. همچنین، سلطان محمود مراسم عروسی را به خوبی ترتیب داد به گونهای که قبلاً نظیر آن برگزار نشده بود و در کاخی که متعلق به امیر محمد بود، برگزار شد. وقتی کاخ آماده شد و همه چیز مهیا شد، سلطان محمود به آنجا رفت، امیر محمد را به شدت محبت کرد و به او لباسهای شاهانه و gifts فراوانی اهدا کرد. پس از این مراسم، همه به خانه داماد برگشتند و در آنجا ماندند.
و از قضاء آمده عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچاره جهان نادیده، آراسته و در زر و زیور و جواهر، نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت خبر یافتند، بامیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد، عزّ ذکره، ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمّد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمّد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلّت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت میبردند، بسیار تکلّف دیدم از حد گذشته . و پس از نشاندن امیر محمّد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدّتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ باللّه من الادبار .
هوش مصنوعی: در روزی که عروسی برگزار میشد، ناگهان عروس دچار تب شد و مراسم شب زفاف برایش سخت تحت تأثیر قرار گرفت. در میان جمعیت از زنان محترم و با شمعها و مشعلهای روشن، عروس بیچاره در زرق و برق و جواهرات نشسته بود، اما همه چیز به هم ریخت و این وضعیت پیش آمد. به محض اینکه خبر این موضوع به امیر محمود رسید، او به شدت ناراحت شد و از آنچه که تقدیر برای بندگانش رقم میزند، ناتوان بود. فردای آن روز دستور دادند تا دوباره عقد نکاح دختر دیگری را به نام امیر مسعود انجام دهند. همین موضوع باعث غم و اندوه امیر مسعود شد، اما آنچه میتوانست بگوید، نمیگفت. دختر جدید هنوز کودک بود و آنها در منزل ماندند تا زمانی که شرایط تغییر کرد. از آن پس، داستان به جایی رسید که این دختر به امیر محمّد رسید و در سن چهارده سالگی که بود به غزنین آوردند. در شبی که او را از خانه پدرش به کاخ میبردند، دشواریهایی فراتر از حد انتظار مشاهده کردم. پس از نشستن امیر محمّد، این دختر به نزدیک او فرستاده شد و مدتی در آنجا ماند تا اینکه دلش تنگ شد و به غزنین بازگشت. امیر مسعود از این وضع ناراحت بود که در برابر عمهاش چنین اتفاقاتی میافتاد و تقدیر بر او چیره شد، تا جایی که یوسف هم در وضعیتی ناخوشایند قرار گرفت.
و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت، چنانکه پیش ازین بیاوردهام، حاجب یارق تغمش جامهدار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامهدار باشد و کار مکران زود قرار گیرد. و این بهانه بود، چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بروی موکّل . و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیهها کردند تا بروی مشرف باشد و هر چه رود میباز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و میفرستاد سوی بلخ و غثّ و سمین میباز نمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان میرسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفاند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، میژکید و سخنان فراختر میگفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بد عهدی و بیوفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه مینبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گرانتر میگشت.
هوش مصنوعی: سلطان مسعود به فرماندهی حوزهی بهرات دست یازید و به اوضاع آنجا سامان بخشید. او حاجب یارق را با سپاه بزرگی به مکران فرستاد تا آنجا را تصفیه کند و لشکر را در آن جا مستقر نماید. همچنین امیر یوسف را با گروهی از سرهنگها به قصدار فرستاد تا پشت سر جامهدار باشد و کارهای مکران سریعتر پیش برود. اما در حقیقت هدف این بود که یوسف را مدتی از چشم خود و لشکر دور نگه دارد و عهدهدار امور قصدار کند. حاجب به طغرل، که او را بسیار عزیز میداشت، با نقشههایی زیرکانه اموری محول کرد تا در مواقع مناسب در دسترس باشد و همواره چشمش به اوضاع باشد. در این میان، یوسف دچار غفلت و نادانی شد و خبرها و مسائل مربوط به لشکر را از طریق قاصدانی به بلخ میفرستاد. او در حال مستی بیشتر از همه مسائل و ناامیدیها سخن میگفت و به فکر بیوفاییها و عهدشکنیها بود و این صحبتها بر دل سلطان سنگینی میکرد.
و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: «میسازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است].» و سلطان در نهان نامهها می- فرمود سوی اعیان که موکّلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی را بخوانیم. اگر خواهد که بجانب دیگر رود، نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد، البتّه نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم، واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد، بجای میآوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمّزان رسیدند از قصدار، سه و چهار و پنج و نامههای یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز میفرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العمّ ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»
هوش مصنوعی: طغرل به مقام و جایگاهی رسید که گفت: «یوسف تصمیم دارد خود را در ترکستان قرار دهد و با حکام آنجا مکاتبه کند.» سلطان در نامههای محرمانه به مقاماتش که وظیفه مراقبت از یوسف را داشتند، دستور داد که در حفظ یوسف بسیار احتیاط کنند تا او به غزنین بیاید. هنگامی که ما از بلخ به سمت غزنی حرکت کردیم، او را دعوت خواهیم کرد. در صورتی که او بخواهد به سمت دیگری برود، نباید اجازه دهیم و باید او را بگیرند و نزد ما بیاورند. اگر او به سمت بست و غزنین بیاید، نباید به هیچیک از دستوراتی که دادیم اطلاع یابد. آن مقامات نیز دستورات را با دقت اجرا کردند. ما در بلخ بودیم و چند بار نمایندگانی از قصدار به ما رسیدند، جمعا سه تا پنج نفر که نامههای یوسف را به همراه میآورند و هدایا مانند پرتقال، انار و نیشکر با کیفیت خوب همراه داشتند و درباره وضعیت مکران و قصدار توضیحاتی ارائه میدادند. امیر نیز جوابهای خوبی ارسال میکرد و در نامهای برای یوسف نوشت که: «ما در فلان روز از بلخ حرکت خواهیم کرد و مسائل مکران حل شده، و لازم است که پیش از ما از قصدار خود را به غزنین برسانی تا حقوق او شناخته شود.»
[آمدن یوسف به استقبال]
هوش مصنوعی: یوسف به استقبال آمد.
و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرل کافر نعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مخفّ .
هوش مصنوعی: امیر یوسف از قلعه خارج شد و به بغزنین رسید قبل از اینکه سلطان مسعود به آنجا برسد. وقتی شنید که کاروان سلطان از پروان به سمت بغزنین در حرکت است، با پسرش سلیمان و طغرل کافر نعمت و پنجاه نفر از خدمتکارانش با شوق و پنهانی به استقبال آنها رفت.
و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرایپرده آنجا زده بودند، و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته، و حدیثکنان میراندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمّم یوسف باشد که خواندهایم که پذیره خواست آمد» و فرمود نقیبی دو را که پذیره او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس باز تاختند و گفتند:
هوش مصنوعی: امیر شب را برداشته بود و به سمت بلق میرفت، جایی که چادرها را برپا کرده بودند. در آنجا، در کنار یک فیل ماده، مشعلها روشن بودند و افرادی در حال گفتگو بودند. از دور در صحرا، مشعلی از طرف غزنی نمایان شده بود. امیر گفت: «این باید یوسف باشد که شنیدهایم قرار است بیاید.» سپس به دو نفر فرمان داد که به سوی او بروند. آنها با شتاب به سمت مشعل رفتند و وقتی به آنجا رسیدند، دوباره به سرعت برگشتند و گفتند:
«زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هر چه تمامتر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته. و براندند، و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا بلشکرگاه رسیدند.
هوش مصنوعی: امیر یوسف پس از یک ساعت به محل رسید. امیر با دستگاه عظیمش پیاده شد و یوسف به زمین بوسه داد. تمامی بزرگان و افراد برجستهای که با امیر بودند نیز پیاده شدند. امیر یوسف را به طور ویژهای مورد توجه قرار داد و از او دربارهی اتفاقات گذشته پرسید. گفتگو ادامه یافت تا اینکه روز شد و آنها به نماز رفتند. بعد از نماز، امیر سوار اسب شد و به راه افتادند در حالی که یوسف در سمت چپ او بود و همچنان به گفتگو ادامه میدادند تا به اردوگاه رسیدند.
امیر روی بعبدوس کرد و گفت: عمّم مخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی و صفّهها و خیمهها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد.
هوش مصنوعی: امیر به بعبدوس نگاه کرد و گفت: عمّ هماکنون به اینجا آمده است، بهتر است همینجا در مقابل در، اعلام کنید تا چادرها و سایهبانها را بزنند و عمّ نزدیک ما فرود بیاید.
گفت چنین کنم.
هوش مصنوعی: او گفت که این کار را انجام خواهد داد.
و امیر در خیمهدر رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ بنشاندند، چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمههای دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه میکردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمّتی یافنه بود از مکروهی که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند، امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس میآمد و میشد و سخن میرفت و خیانات او را میشمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید، سه مقدّم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای، عزّ و جلّ، سپردم و بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش، ای کافر نعمت! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوهیی که خریدی؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه - که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمة اللّه علیه.
هوش مصنوعی: امیر به خیمه وارد شد و به محل زیر سایه درختان آمد. امیر یوسف را بر نیمهای از ترگ نشاندند و زمانی گذشت که چادرها برپا شد و او به آنجا رفت. سپس چادرهای دیگری برپا کردند و غلامانش پایین آمدند. سفرهها را آوردند و روی زمین گذاشتند. من از دور نظاره میکردم و به هیچ چیز دست نمیزدم و به شدت در خود فرو رفته بودم. او از بدیهایی که به آن دچار شده بود، فکری میکرد. وقتی سفرهها برداشتند و مهمانان دور هم جمع شدند، امیر خود را خالی از دل نشان داد و عبدوس را به خود خواند و مدتی طولانی درنگ کرد. سپس به بیرون رفت و به امیر یوسف نزدیک شد. آنها مدتی صحبت کردند و عبدوس وارد گفتگو شد و خیانتهای او را برشمردند. در نهایت، زمانی که وقت نماز پیشین رسید، سه گرداننده از هندیها به آنجا آمدند با پانصد سوار هندی که کاملاً مسلح بودند و سه نقیب هندی و سیصد پیادهنظام برگزیده همراه داشتند. و استری با زین آوردند و بر زمین گذاشتند. دیدم که امیر یوسف برپا خاست، هنوز کلاه و کفش و کمربند به تن داشت، و پسرش را در آغوش گرفت و به شدت گریست، کمربند خود را باز کرد و به زمین انداخت و به عبدوس گفت: «این کودک را به خدا، عز و جل، سپردم و بعد از آن به تو.» طغرل را نیز مخاطب قرار داد و گفت: «خوشحال باش، ای کافر نعمت! من به خاطر تو به پرورش این جانشین پرداختم و از فرزند عزیزتر داشتم، تا به من چنین خیانت کردی؟ هر آنچه شایستهاش هست به تو برسد.» سپس بر روی الاغ نشسته و به سوی قلعه سگاوند رفتند و بعد از آن دیگر او را ندیدم. سال بعد، هنگامی که از بلخ بازگشتیم، خبری رسید که او به قلعه دروته رفته بود. رحمت خدا بر او باد.