گنجور

بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

ذکر القبض علی صاحب الجیش آسیغکتین الغازی و کیف جری ذلک الی ان انفذ الی قلعة جردیز و توفّی بها رحمة اللّه علیه‌

محال‌ باشد چیزی نبشتن که بناراست ماند، که این قوم که حدیث ایشان یاد می‌کنم، سالهای دراز است تا گذشته‌اند و خصومتهای‌ ایشان بقیامت افتاده است.

اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی، و براستای وی‌ هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاه‌سالاری عراق که به تاش‌ دادند بدو دادی. امّا اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب‌ با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد، و لا مردّ لقضاء اللّه‌، یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می‌باز نشدند و حیلت و تضریب‌ و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید، پر شد تا ایشان بمراد رسیدند؛ و یکی عظیم‌تر از آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بی‌مراد خداوندش‌ .

و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت‌ و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می‌آمد و می‌شد. و در خلوت با کسی که سخن می‌راند، نومیدی می‌نمود و می‌گریست. و یکی ده می‌کردند و دروغها می‌گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت، و با این همه تحمّلهای پادشاهانه میکرد.

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور، دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده‌ ؛ و این زن مادرخوانده‌ کنیزکی بود که همه حرم‌سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خطّ نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند، چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند «مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود» این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت: تدبیر کار خود بساز که‌ گشاده‌ای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دل‌مشغول شد و کنیزک را گفت: این حرّه‌ را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و بحقّ او رسم‌، اگر این حادثه درگذرد. کنیزک او را بخواند، جواب داد که «نتواند آمد که بترسد، امّا آنچه رود، برقعت بازنماید، تو نبشته خواندن دانی، با سالار میگویی»، کنیزک گفت: سخت نیکو آمد. و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود، بازنمودی، لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند، این زن چگونه بجای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ این زن را گفتند: «فردا چون غازی بدرگاه آید، او را فروخواهند گرفت» و این کار بساختند و نشانها بدادند. زن در حال‌ رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسان دیگر او را بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده، چنانکه سعید صرّاف کدخدایش و دیگر بیرونیان‌ خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند، و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را بمهمّی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد . و خزانه بگشادند، هرچه اخفّ‌ بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک‌ بار کردند و همچنان جمّازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می‌بود سخت‌ دور از سرای سلطان‌ - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النّهر، چون متحیّری بماند، بایستاد و گفت: بکدام جانب رویم که من جانرا جسته‌ام‌؟

غلامان و قوم گفتند: «بر آن جانب که رأی آید؛ اگر بطلب بدرآیند، ما جان را بزنیم‌ .»

گفت: سوی جیحون‌ صواب‌تر، ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است. گفتند: فرمان‌تر است. پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده بجیحون رسید. فرود آب براند از رباط ذو القرنین‌ تا برابر ترمذ، کشتی‌یی یافت در وی جای نشست فراخ، و بادنه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. پس گفت: خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین‌، رفتن صوابتر سوی خراسان بود . و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف‌ تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد، نگاه کرد جوقی‌ لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده‌ و مبارزان خیاره‌، که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد، وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیّر شد.

دیگر روز چون بدرگاه شدیم، هزاهزی سخت‌ بود و مردم ساخته‌ بر اثر یکدیگر می‌رفت، و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی‌ بخطّ خود نبشت و پیغام داد که «حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی» و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکرها دمادم‌ بود و غازی خواسته بود که باز از آب‌ گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده، چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی‌ هول‌ بود، و غلامان کوشیدن گرفتند، چنانکه جنگ سخت شد. و مردم سلطانی دمادم میرسید، و وی شکسته دل می‌شد و می‌کوشید، چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند. و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی.

گفتند: جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد، قصد گریز کرد بر جانب آموی، ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی، دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده‌، گفت: ای سپاه‌سالار، کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام‌ کردی؟ ازپافتاده‌ بگریست و گفت: قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت: دل مشغول مدار که درتوان‌یافت. و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب‌ . عبدوس دل او گرم کرد. و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید، غازی را در مهد نشاندند، و غلامانش و قومش را دل‌گرم کردند. عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده‌ بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود، پیغام داد. و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید، بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت: بازگردید؛ بازگشتند، و زود بسرای فرورفت‌ و همان وقت چیزی بخوردند.

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که بسرای محمّدی‌ که برابر باغ خاصّه‌ است، فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است، فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحّال‌ را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند، و پیغام‌ در پیغام بود و نواخت و دل‌گرمی، و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت.

و اسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند. و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیاده‌یی هزار چنانکه غازی ندانست، بایستانیدند بر چپ و راست سرای، عبدوس بازگشت، سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند .

و روز شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: «غازی مردی راست است و بکار آمده‌ ؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید.» خواجه بزرگ و اعیان گفتند: همچنین باید . و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصّه‌ بودند، بنزدیک غازی فرستاد که «دل‌مشغول نباید داشت، که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود، بفرماییم، تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما، که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقّد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود، آنچه بباب وی واجب باشد، آنگه فرموده آید.» غازی چون این بشنید، نشسته‌ زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی‌ - و بگریست و بسیار دعا کرد، پس گفت: «بر بنده بساختند تا چنین خطائی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند . و بنده زبان عذر ندارد، و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد.» و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود، باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند، سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد . و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند، پس بدوسه روز از بیغوله‌ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند.

و قصّه بیش ازین دراز نکنم، حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند. چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد، امیر بدگمان‌تر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت‌، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: ما را این بدرگ‌ بهیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد. و پدریان نیز از دست می‌بشوند . و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال‌ است. آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که «صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی‌ که چنین خطائی رفت، تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود » و چون این بگفته باشی، مردم او را ازو دور کنی، مگر آن دو سرپوشیده‌ را که بدورها باید کرد. و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید، بدیوان فرست. سعید صرّاف‌ را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه می‌آید که خدمتی را بکار است. و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای‌ مالی که بدست ایشان بوده است، بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند، نگاه دارند و آنچه نشایند، در باب ایشان آنچه رای واجب کند، فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت‌ و ناطق‌ این مرد پوشیده نماند. و چون ازین همه فارغ شدی، پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند، چنانکه بی‌علم تو کس او را نبیند، تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند، فرموده آید.

عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد، غازی چون بشنید، زمین بوسه داد و بگریست و گفت: «صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند. و بنده را حقّ خدمت است، اگر رأی خداوند بیند، بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی‌ فرماید، بر جای باشم. و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست. و تو ای خواجه‌ دست بمن ده تا مرا از خدای بپذیری‌ که اندیشه من میداری»، و میگریست که‌ این میگفت. عبدوس گفت: به ازین باشد که می‌اندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت: من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بنه بینم‌ . عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آگوش‌ گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفّه بزرگ بنشست و هرچه امیر فرموده بود، همه تمام کرد، چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند، و بنزدیک امیر بازآمد، سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند، و هرچه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق بجای آمد. و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند، گفتند: آنچه سالار بدیشان داده بود، بازستده بود. و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست، بحاجبان و سراییان بخشید.

چون این شغل راست ایستاد، امیر عبدوس را گفت: غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟» و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته، همه آن بگفت. امیر را دل به‌پیچید و عبدوس را گفت:

این مرد بی‌گنه است، و خدای، عزّوجلّ، بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد. و وی را بتو سپردیم، اندیشه کار او بدار. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟ گفت: ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل‌ و کژاوه‌ها و سه استر، و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. و بگوی تا ببو علی کوتوال‌ نامه نویسند و توقیعی‌ تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، امّا با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن را . و چون این همه راست شد، پوشیده چنانکه بجای نیارند، نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو و پیشروی.

و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخطّ بو علی کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کان آخر العهد به‌، که نیز او را دیده نیامد. قصّه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت.

بخش ۴۳ - فرو گرفتن اریارق ۴: این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ بود، و دیگر روز فروگرفتن‌، امیر پیروز وزیری خادم را و بو سعید مشرف را که امروز بر جای است و برباط کندی می‌باشد و هنوز مشرفی نداده بودند، که اشراف درگاه باسم قاضی خسرو بود و بو الحسن عبد الجلیل و بو منصور مستوفی‌ را بسرای اریارق فرستاد، و مستوفی‌ و کدخدای‌ او را که گرفته بودند، آنجا آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت‌ برداشتند و نسختی‌ دادند که بهندوستان مالی سخت عظیم است و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود بتمامی نسخت کردند و بدرگاه آوردند. و آنچه غلامانش بودند خیاره‌، در وثاقها کردند و آنچه میانه بود سپاه‌سالار غازی و حاجبان را بخشید و بو الحسن عبد الجلیل و بو سعید مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند بآوردن مالهای اریارق، هر دو کس بتعجیل رفتند. و پیش از آن که او را فروگرفتند. خیلتاشان‌ مسرع رفته بودند با نامه‌ها تا قوم اریارق را باحتیاط نگاه دارند.بخش ۴۵ - پند بیهقی: و اکنون حدیث این دو سالار محتشم بپایان آمد و سخت دراز کشید، امّا ناچار چون قاعده و قانون بر آن نهاده آمده است که همه قصّه را بتمامی شرح باید کرد، و این دو مرد بزرک بودند، قانون نگاه داشتم، که سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره‌ خالی نباشد. و اینک عاقبت کار دو سپاه‌سالار کجا شد؟ همه بپایان آمد، چنانکه گفتی هرگز نبوده است. و زمانه و گشت فلک بفرمان ایزد، عزّذکره، چنین بسیار کرده است و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که بنعمتی و عشوه‌یی‌ که زمانه دهد، فریفته نشود و بر حذر می‌باشد از بازستدن که سخت زشت ستاند و بی‌محابا. و در آن باید کوشید که آزادمردان را اصطناع‌ کند و تخم نیکی بپراگند هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار ماند، و چنان نباشد که همه خود خورد و خود پوشد، که هیچ مرد بدین نام نگرفته است. در قدیم الدّهر مردی بوده است نام وی زبرقان‌ بن بدر با نعمتی سخت بزرک، و عادت این داشت که خود خوردی و خود پوشیدی، بکس نرسیدی، تا حطیئه‌ شاعر گفت او را، شعر:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکر القبض علی صاحب الجیش آسیغکتین الغازی و کیف جری ذلک الی ان انفذ الی قلعة جردیز و توفّی بها رحمة اللّه علیه‌
هوش مصنوعی: به یاد می‌آوریم که چگونه صاحب الجیش آسیغکتین غازی دستگیر شد و این ماجرا چگونه پیش رفت تا این که او به قلعه جردیز منتقل شد و در آنجا درگذشت. خداوند او را رحمت کند.
محال‌ باشد چیزی نبشتن که بناراست ماند، که این قوم که حدیث ایشان یاد می‌کنم، سالهای دراز است تا گذشته‌اند و خصومتهای‌ ایشان بقیامت افتاده است.
هوش مصنوعی: نمی‌توان چیزی نوشت که پایدار بماند، چرا که این گروه که در موردشان صحبت می‌کنم، سال‌های زیادی است که از دنیا رفته‌اند و دشمنی‌هایشان تا قیامت ادامه خواهد داشت.
اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی، و براستای وی‌ هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاه‌سالاری عراق که به تاش‌ دادند بدو دادی. امّا اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب‌ با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد، و لا مردّ لقضاء اللّه‌، یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می‌باز نشدند و حیلت و تضریب‌ و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید، پر شد تا ایشان بمراد رسیدند؛ و یکی عظیم‌تر از آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بی‌مراد خداوندش‌ .
هوش مصنوعی: باید بدانیم که سلطان مسعود هیچ علاقه‌ای به گرفتن غازی نداشت و در حق او هیچ بی‌توجهی نکرد. و آن فرماندهی که به او داده شده بود، به دلیل یک واقعیت نادر، به سرانجام نرسید. دو عامل اصلی باعث افت او شدند. یکی این که محمودیان دیگر نتوانستند به راحتی شکست بخورند و با فریب و دسیسه قلب امیر را پر کردند تا به هدفشان برسند؛ و دیگری این که آن فرمانده جوان بود و احترامی برای بزرگان قائل نبود، به همین دلیل در جوانی کارهای ناپسندیدهایی انجام داد و به نتیجه‌ای نرسید که خداوند برایش مقدر کرده بود.
و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت‌ و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می‌آمد و می‌شد. و در خلوت با کسی که سخن می‌راند، نومیدی می‌نمود و می‌گریست. و یکی ده می‌کردند و دروغها می‌گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت، و با این همه تحمّلهای پادشاهانه میکرد.
هوش مصنوعی: غازی، پس از این که اریارق به زمین افتاد، دچار بی‌اعتمادی شد و تصمیم گرفت خود را جمع و جور کند و از شراب نوشیدن پرهیز کند. احساس ناامیدی بر او غلبه می‌کرد و در خلوت، با کسی که صحبت می‌کرد، به ناامیدی و گریه می‌افتاد. دیگران نیز به او وعده‌هایی می‌دادند و دروغ‌هایی می‌گفتند و این موضوع به شدت او را متاثر کرد. امیر نیز تحت فشار قرار گرفت، اما با وجود همه این مشکلات، تلاش می‌کرد تا به عنوان یک پادشاه، خود را کنترل کند.
و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور، دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده‌ ؛ و این زن مادرخوانده‌ کنیزکی بود که همه حرم‌سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خطّ نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند، چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند «مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود» این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت: تدبیر کار خود بساز که‌ گشاده‌ای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دل‌مشغول شد و کنیزک را گفت: این حرّه‌ را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و بحقّ او رسم‌، اگر این حادثه درگذرد. کنیزک او را بخواند، جواب داد که «نتواند آمد که بترسد، امّا آنچه رود، برقعت بازنماید، تو نبشته خواندن دانی، با سالار میگویی»، کنیزک گفت: سخت نیکو آمد. و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود، بازنمودی، لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند، این زن چگونه بجای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ این زن را گفتند: «فردا چون غازی بدرگاه آید، او را فروخواهند گرفت» و این کار بساختند و نشانها بدادند. زن در حال‌ رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسان دیگر او را بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده، چنانکه سعید صرّاف کدخدایش و دیگر بیرونیان‌ خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند، و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را بمهمّی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد . و خزانه بگشادند، هرچه اخفّ‌ بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک‌ بار کردند و همچنان جمّازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می‌بود سخت‌ دور از سرای سلطان‌ - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النّهر، چون متحیّری بماند، بایستاد و گفت: بکدام جانب رویم که من جانرا جسته‌ام‌؟
هوش مصنوعی: محمودیان نقشه‌ای بسیار پیچیده طرح‌ریزی کردند. زنی وجود داشت که عقل و درایت زیادی داشت و دختر بو الفضل بستی بود. این زن، همسر حسن مهران، فرمانده غازی، شده بود و هرچند بسیاری از افراد مهم خواهان او بودند، اما او ازدواج نکرد. او به شدت به یکی از کنیزانش علاقه داشت و در حرمسرا مدام رفت‌وآمد می‌کرد. این زن خط زیبا و نثر پارسی بسیار خوبی داشت. عده‌ای به او نزدیک شدند تا وی را متقاعد کنند که غازی در خطر است و شب آینده او را خواهند گرفت. این زن به کنیزک گفت و کنیزک به غازی گفت که باید تدبیر کند تا ناگهان گرفتار نشود. غازی بسیار نگران شد و از کنیزک خواست تا آن زن را بخواند تا بهتر فکر کند و اگر حادثه‌ای پیش بیاید، آن را مد نظر داشته باشد. کنیزک او را دعوت کرد و زن پاسخ داد که غازی نباید بترسد، اما هرچه پیش آید، باید آماده باشد. محمودیان بسیار ماهرانه عمل می‌کردند و این زن چگونه توانست در این شرایط باقی بماند؟ روز دوشنبه در نهم ربیع‌الآخر سال ۴۲۱ به آن زن گفتند که فردا زمانی که غازی به حضور خواهد آمد، او را خواهند گرفت. این زن به سرعت نامه‌ای نوشت و وضعیت را بازگو کرد و کنیزک آن را به غازی منتقل کرد. غازی که پیشتر از افراد دیگر ترسیده بود، تصمیم گرفت به طور پنهانی عمل کند. در نتیجه، تمامی تدابیر لازم را اندیشید و به گونه‌ای رفتار کرد که گویی به ماموریتی مهم ارسال شده است، تا هیچ نشانه‌ای از این قضایا نمایان نشود. آنها جواهرات و لباس‌های ارزشمند را جمع‌آوری کردند و پس از نماز مغرب، او سوار شد. چند کنیزک دیگر نیز به همراهش بودند و به سمت دو راه رفتند، یکی به سمت خراسان و دیگری به سوی ماوراءالنهر، در حالی که غازی در حیرت مانده بود.
غلامان و قوم گفتند: «بر آن جانب که رأی آید؛ اگر بطلب بدرآیند، ما جان را بزنیم‌ .»
هوش مصنوعی: غلامان و مردم گفتند: «به آن سمتی که نظر و تصمیم گرفته شود؛ اگر بروند و مبارزه کنند، ما جان خود را فدای آنها خواهیم کرد.»
گفت: سوی جیحون‌ صواب‌تر، ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است. گفتند: فرمان‌تر است. پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده بجیحون رسید. فرود آب براند از رباط ذو القرنین‌ تا برابر ترمذ، کشتی‌یی یافت در وی جای نشست فراخ، و بادنه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. پس گفت: خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین‌، رفتن صوابتر سوی خراسان بود . و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف‌ تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد، نگاه کرد جوقی‌ لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده‌ و مبارزان خیاره‌، که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد، وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیّر شد.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین راه این است که به سمت جیحون برویم و از آنجا عبور کنیم تا در امان باشیم، چون خراسان دور است. دیگران گفتند: این تصمیم منطقی‌تر است. سپس به سمت سیاه‌گرد حرکت کرد و با سرعت جلو رفت. هنوز کمی از شب مانده بود که به جیحون رسید. در راه، کشتی‌ای را پیدا کرد که جای نشستن وسیعی داشت و دریا را آرام یافت و به سلامت از آب گذشت و در کنار آب ایستاد. آنجا به خودش گفت: اشتباه کردم که به سرزمین دشمنان آمدم، اسمم بد می‌شود، اینجا دشمنانی از دولت محمود مانند علی تگین وجود دارد. رفتن به سمت خراسان درست‌تر بود. پس دوباره به سمت قبلی برگشت و صبح شده بود که نماز صبح را ادا کرد و تصمیم داشت به سمت کالف برود تا به راه آموی برسد و خود را به خوارزم‌شاه نزدیک کند تا او شفاعت کند و کارش را بهبود بخشد. ناگهان نگاه کرد و تیپی از لشکر سلطان را دید که سواران و دلیرانش در حال حرکت بودند و نیمه شب خبری به امیر مسعود داده بودند که غازی به سمت سیاه‌گرد رفته بود و او خود را آماده کرده بود و لشکر را به چهار طرف فرستاده بود. غازی به شدت متحیر شد.
دیگر روز چون بدرگاه شدیم، هزاهزی سخت‌ بود و مردم ساخته‌ بر اثر یکدیگر می‌رفت، و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی‌ بخطّ خود نبشت و پیغام داد که «حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی» و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکرها دمادم‌ بود و غازی خواسته بود که باز از آب‌ گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده، چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی‌ هول‌ بود، و غلامان کوشیدن گرفتند، چنانکه جنگ سخت شد. و مردم سلطانی دمادم میرسید، و وی شکسته دل می‌شد و می‌کوشید، چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند. و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی.
هوش مصنوعی: روزی دیگر که به درگاه رسیدیم، شور و هجمه سختی بود و مردم به‌هم فشرده حرکت می‌کردند. سلطان در این میان، عبدوس را فراخواند و انگشترش را به او داد و نامه‌ای به خط خود نوشت و پیغام داد که «حسودان به کارشان پرداخته‌اند، و هنوز توانی داری، برگرد تا به هدف نرسند، ما هم تو را در این ماجرا داریم». سپس سوگندهای سختی یاد کرد. عبدوس بی‌درنگ رفت تا به او برسد. محمودیان نیروهای خود را به حرکت درآورده بودند و مخفیانه نقشه کشیده بودند تا غازی را از پا درآورند و اگر امکان‌پذیر باشد، او را بکشند. لشکرها به سرعت در حال حرکت بودند و غازی تصمیم داشت که دوباره از آب عبور کند تا از این لشکر ایمن شود، اما ممکن نشد، زیرا باد وزیده بود و جیحون طغیانی شده بود، به‌گونه‌ای که کشتی اش قادر به حرکت نبود و لشکر در پی جان او بود. ناچاراً و به اجبار در میدان جنگ ایستاد، در حالی که مبارزی هیجان‌انگیز در راه بود و غلامان در تلاش بودند، به طوری که جنگ به شدت درگرفت. و لشکر سلطانی مدام به او می‌رسید و او دل‌شکسته می‌شد و می‌کوشید؛ چنان‌که تیرهای زیادی بر روی سپرش نشسته بود. ناگهان یک تیر سخت به زانویش برخورد کرد و به شدت آسیب دید و نزدیک بود کشته شود. در همین هنگام، عبدوس رسید و جنگ را متوقف کرد و لشکر را سرزنش کرد که «شما را فرمانی نبود که در جنگ شرکت کنید، چرا آغاز کردید؟ باید در برابر او استقامت می‌کردید تا دستور دیگری برسد».
گفتند: جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد، قصد گریز کرد بر جانب آموی، ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی، دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده‌، گفت: ای سپاه‌سالار، کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام‌ کردی؟ ازپافتاده‌ بگریست و گفت: قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت: دل مشغول مدار که درتوان‌یافت. و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب‌ . عبدوس دل او گرم کرد. و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید، غازی را در مهد نشاندند، و غلامانش و قومش را دل‌گرم کردند. عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده‌ بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود، پیغام داد. و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید، بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت: بازگردید؛ بازگشتند، و زود بسرای فرورفت‌ و همان وقت چیزی بخوردند.
هوش مصنوعی: گفتند: ما به ناچار وارد جنگ شدیم زیرا او قصد داشت از آب عبور کند و زمانی که این امکان فراهم نشد، تلاش کرد به سمت آموی فرار کند، اما ما او را مجبور به توقف کردیم چون از عواقب کار نزد سلطان می‌ترسیدیم. حال که تو اینجا آمدی، از جنگ دست کشیدیم تا ببینیم دستورات چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت؛ او بر بلندی ایستاده و اندوهگین بود. گفت: ای فرمانده، کدام بدخواهی تو را از راه به بیراهه کشاند تا خود را به دشمن گرفتار کنی؟ غازی با تأسف گفت: سرنوشت چنین بود و مرا ترساندند. عبدوس او را دلداری داد و به طالب آشتی نزدیکش آمد و انگشتری به او داد و پیام امیر را یادآور شد. غازی از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و لشکر و غلامانش نیز از دو طرف ایستاده بودند. عبدوس دل غازی را شاد کرد و او سلاحش را از خود جدا کرد. در این میان، پیلی با مهد رسید و غازی را در مهد نشاندند و غلامانش را دلداری دادند. عبدوس سپر غازی را همچنان در دست آماده‌باش نگه داشت و پیام‌های مربوط به او را به سرعت به دیگران فرستاد و نیمه‌شب سپر به درگاه امیر رسید. زمانی که امیر آن را دید و پیام عبدوس را شنید، آرامش پیدا کرد. خواجه احمد و همه بزرگان در درگاه حضور داشتند تا زمانی که امیر گفت: برگردید. آنها برگشتند و به سرعت به منزل رفتند و در همان زمان چیزی خوردند.
سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که بسرای محمّدی‌ که برابر باغ خاصّه‌ است، فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است، فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحّال‌ را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند، و پیغام‌ در پیغام بود و نواخت و دل‌گرمی، و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت.
هوش مصنوعی: در صبح زود، عبدوس با لشکرش به محل رسید و همه همراهان و قبایلش را جمع کرد. او امیر را از این موضوع باخبر کرد و امیر از کاخ خارج شد و با عبدوس مدتی گپ زد. سپس عبدوس به غازی پیام داد و گفت که باید به خانه محمدی، که در مقابل باغ خاص قرار دارد، برود و در آنجا استراحت کند تا فردا دستوراتی که لازم است، صادر شود. آنجا غازی را بردند و فرود آمد. در همین زمان، بو القاسم کحال به آنجا آمد تا تیر را از او جدا کند و دارویی به او بدهد. غازی آرام شد و از آشپزخانه خاص برایش خوراکی آوردند. پیام‌ها و دلگرمی‌ها ادامه داشت و او کمی غذا خورد و خوابش برد.
و اسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند. و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیاده‌یی هزار چنانکه غازی ندانست، بایستانیدند بر چپ و راست سرای، عبدوس بازگشت، سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند .
هوش مصنوعی: اسبان را از غلامان جدا کردند و غلامان را در آن بندها نشاندند. غذاهایی آوردند تا آرام بگیرند. هزار نفر پیاده به طور نامحسوس در دو طرف منزل ایستاده بودند. عبدوس برگشت و سپس آن کنیزکانی که با او آرام کرده بودند.
و روز شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: «غازی مردی راست است و بکار آمده‌ ؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید.» خواجه بزرگ و اعیان گفتند: همچنین باید . و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصّه‌ بودند، بنزدیک غازی فرستاد که «دل‌مشغول نباید داشت، که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود، بفرماییم، تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما، که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقّد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود، آنچه بباب وی واجب باشد، آنگه فرموده آید.» غازی چون این بشنید، نشسته‌ زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی‌ - و بگریست و بسیار دعا کرد، پس گفت: «بر بنده بساختند تا چنین خطائی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند . و بنده زبان عذر ندارد، و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد.» و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود، باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند، سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد . و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند، پس بدوسه روز از بیغوله‌ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند.
هوش مصنوعی: روز شد و امیر مراسم را آغاز کرد و بزرگان در آنجا حاضر شدند. او گفت: «غازی مردی راستکار و کارآمد است و در این زمان هیچ گناهی از او سر نزده که بخواهند او را بترسانند. ما این موضوع را بررسی خواهیم کرد و باید با کسانی که این کار را کردند، برخوردی مناسب صورت گیرد.» خواجه بزرگ و دیگران نیز تأکید کردند که باید همینطور باشد. این داستان به عبدوس رسید و او از این خبر خوشحال شد. پس از مراسم، امیر بو الحسن عقیلی و یعقوب دانیال و بو العلا، که پزشکان خاص بودند، را نزد غازی فرستاد تا به او بگویند: «نگران نباش، این کار به تو نسبت داده شده و ما در حال پیگیری آن هستیم و هر چه لازم باشد، انجام خواهیم داد. هدف این است که تو در میان ما بمانی و پزشکان با احتیاط و توجه به تو برسند تا این مشکل حل شود.» غازی هنگامی که این را شنید، به زمین افتاد و بوسه زد و نتوانست از جایش بلند شود. او گریست و دعا کرد و گفت: «اگر خطایی از بنده اتفاق افتاده، از آن بگذرید؛ بندگان خطا می‌کنند و خداوندان می‌بخشند. من عذر و بهانه‌ای ندارم و امیدوارم خداوند بر اساس بزرگی‌اش به من رحم کند.» بو الحسن به جایگاه خود برگشت و آنچه را که گفته بود، دوباره نقل کرد. محمودیان با شنیدن این صحبت‌ها بسیار ناراحت شدند و فکر کردند تا از این وضعیت خود را نجات دهند. کدخدای غازی و قومش با دیدن این وضعیت، بعد از چند روز از مخفیگاه‌ها بیرون آمدند و به نزد او رفتند.
و قصّه بیش ازین دراز نکنم، حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند. چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد، امیر بدگمان‌تر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت‌، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: ما را این بدرگ‌ بهیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد. و پدریان نیز از دست می‌بشوند . و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال‌ است. آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که «صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی‌ که چنین خطائی رفت، تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود » و چون این بگفته باشی، مردم او را ازو دور کنی، مگر آن دو سرپوشیده‌ را که بدورها باید کرد. و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید، بدیوان فرست. سعید صرّاف‌ را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه می‌آید که خدمتی را بکار است. و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای‌ مالی که بدست ایشان بوده است، بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند، نگاه دارند و آنچه نشایند، در باب ایشان آنچه رای واجب کند، فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت‌ و ناطق‌ این مرد پوشیده نماند. و چون ازین همه فارغ شدی، پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند، چنانکه بی‌علم تو کس او را نبیند، تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند، فرموده آید.
هوش مصنوعی: و دیگر قصه را طولانی نمی‌کنم. غازی به جایی رسید که هر روز نظر امیر در مورد او بدتر می‌شد. وقتی حرف‌های مخالف به امیر رسید و خطای غازی نیز به وضوح نمایان شد، امیر به شدت مشکوک‌تر شد و متوجه شد که اوضاع به هم ریخته است. عبدوس را فراخواند و به او گفت: «این فرد به هیچ دردی نمی‌خورد، زیرا به خاطر این کارش بدنام شده است. و دیگران هم از دست می‌روند. محال است که به خاطر یک نفر، جهانی به هم بریزد. به غازی برو و بگو که بهتر است مدتی نزد ما نباشد و به بلخ برود تا به تدریج این نام زشت از او دور شود و اوضاع آرام گیرد.» و وقتی این حرف را به او زدی، مردم را از او دور کن، جز دو نفر که نیاز است با آن‌ها آرامش بیشتری داشته باشی. افرادی که از او مالی به دست آورده‌اند، به دیوان بفرست. باید سعید صراف را به خدمت بگیری و بگویی که به درگاه بیاید. و غلامان او را به خانه ما بفرست تا با آن‌ها در مورد مالی که در اختیارشان بوده، دقیقاً بررسی کنند و آن را به خزانه بیاورند. سپس کسانی را که سزاوارند نگه‌دار، و در مورد آنچه شایسته است تصمیم لازم اتخاذ شود. مراقب باش که هیچ چیز از گفتار و رفتار این فرد از چشم‌پوشی نماند. و زمانی که از همه این امور فارغ شدی، افرادی را بفرست تا غازی را تحت نظر داشته باشند، به‌طوری که هیچ‌کس او را نبیند تا آن‌چه در آینده لازم باشد، به درستی انجام شود.
عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد، غازی چون بشنید، زمین بوسه داد و بگریست و گفت: «صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند. و بنده را حقّ خدمت است، اگر رأی خداوند بیند، بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی‌ فرماید، بر جای باشم. و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست. و تو ای خواجه‌ دست بمن ده تا مرا از خدای بپذیری‌ که اندیشه من میداری»، و میگریست که‌ این میگفت. عبدوس گفت: به ازین باشد که می‌اندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت: من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بنه بینم‌ . عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آگوش‌ گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفّه بزرگ بنشست و هرچه امیر فرموده بود، همه تمام کرد، چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند، و بنزدیک امیر بازآمد، سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند، و هرچه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق بجای آمد. و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند، گفتند: آنچه سالار بدیشان داده بود، بازستده بود. و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست، بحاجبان و سراییان بخشید.
هوش مصنوعی: عبدوس رفت و پیام امیر را به غازی رساند. وقتی غازی این پیام را شنید، بر زمین بوسه داد و اشک ریخت و گفت: «صلاح بندگان در آن است که آقاها تصمیم بگیرند. بنده موظف است خدمت کند و اگر آقا بخواهد، بنده را در جایی قرار دهد که جانش در امان باشد، زیرا دشمنان ممکن است جان او را تهدید کنند. تا زمانی که روزگار به خوبی بگذرد و دل آقا شاد شود و بخواهد که به او فرماندهی بسپارد، من باید در آن جایگاه بمانم. و از این پوشش‌ها و قدرت‌هایی که از آن گریزی نیست، نصیب من شود. و تو ای آقاجان، دست من را بگیر تا مرا نزد خداوند بپذیری، زیرا تو به افکار من اهمیت می‌دهی.» او با گفتن این جملات می‌گریست. عبدوس گفت: «این بهتر است که تو می‌گویی، نباید دل بدی داشته باشی.» غازی پاسخ داد: «من کودک نیستم و از امروز به خوبی می‌دانم که آقا را باید ببینم.» عبدوس دست او را گرفت و قول وفا داد و او را پذیرفت و در آغوشش فشرد. سپس بازگشت و به صفه بزرگ رفت و همه وظایف امیر را به دقت انجام داد به طوری که هیچ شغلی از نماز دیگر باقی نماند. بعد از آن نزد امیر بازگشت و پس از آن که پیادگان را گماشت تا غازی را با احتیاط نگه دارند، هر آنچه بود به امیر گفت و نسخه‌ها را عرضه کرد. مالی بسیار بزرگ، هم صامت و هم ناطق، به جا آورد. غلامان مالی را به وثیقه آوردند و از روی احتیاط، مال را بررسی کردند و گفتند: آنچه سالار به آن‌ها داده بود، بازپس گرفته شده است. امیر آن‌ها را خواست و هر چه که پسندیده بود به وثیقه فرستاد و آنچه نبایست را به حاجبان و خاصان بخشید.
چون این شغل راست ایستاد، امیر عبدوس را گفت: غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟» و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته، همه آن بگفت. امیر را دل به‌پیچید و عبدوس را گفت:
هوش مصنوعی: وقتی این شغل به خوبی پیش رفت، امیر عبدوس به او گفت: «باید غازی را به سمت غزنین بفرستیم.» او پرسید: «خداوند درباره این موضوع چه نظری دارد؟» و همه چیزهایی را که غازی به او گفته بود، شامل صحبت‌ها و اشک‌هایی که بر روی دست او ریخته بود، بیان کرد. امیر نگرانی در دلش بوجود آمد و به عبدوس گفت:
این مرد بی‌گنه است، و خدای، عزّوجلّ، بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد. و وی را بتو سپردیم، اندیشه کار او بدار. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟ گفت: ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل‌ و کژاوه‌ها و سه استر، و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. و بگوی تا ببو علی کوتوال‌ نامه نویسند و توقیعی‌ تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، امّا با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن را . و چون این همه راست شد، پوشیده چنانکه بجای نیارند، نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو و پیشروی.
هوش مصنوعی: این مرد بی‌گناه است و خداوند می‌تواند بندگان را تحت نظر داشته باشد و نباید به او آسیبی برسد. ما او را به تو سپردیم، پس در مورد او فکر کن. او پرسید: خداوند چه چیزی را می‌فرماید؟ پاسخ داد: بگویید تا ده شتر آماده کنند و بارها و زین‌ها و سه الاغ و تعداد زیادی لباس برای جنگجویان و همچنین کنیزان را تدارک ببینند و سه آشپز و هزار دینار و بیست هزار درم برای مخارج فراهم کنند. همچنین بگویید تا به علی، نویسنده، نامه‌ای بنویسند و امضایی بیاورند تا او بتواند جای خوبی برای این مرد و جنگجویان ترتیب دهد، اما به شرطی که آنها را در بند نگه دارند. همچنین باید سه غلام هندی برای خدمت و انجام کارهای او خریداری کنند. و هنگامی که همه اینها آماده شد، باید آنها را در نیمه شب با سیصد سوار هندی و دویست پیاده هندی به صورت پنهانی بفرستند.
و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخطّ بو علی کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کان آخر العهد به‌، که نیز او را دیده نیامد. قصّه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت.
هوش مصنوعی: تو باید فرد معتمدی را معرفی کنی که به عنوان نماینده‌ات با غازی رود برود و مطمئن شود که هیچ آسیبی به او نمی‌رسد و هیچ چیزی از او نخواهند. همچنین باید اطمینان حاصل کند که او را به سلامت به قلعه غزنین برسانند و پاسخی از جانب بو علی کوتوال به همراه بیاورند. عبدوس آمد و همه این موارد را به درستی انجام داد و غازی را برد. اینجا دیگر صحبت از او را به جاهای دیگر می‌برم و در مورد سالی که حکم صادر شد، سخن می‌گویم.

خوانش ها

بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی به خوانش سعید شریفی