گنجور

بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک‌ راست کردند با جامه پیکان که‌ از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم‌ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ‌، فرود شارستان‌. و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل‌ برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی‌ بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره‌ وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین‌ که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل‌ را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای‌ است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن‌؟

و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که‌ از بغداد آمده‌اند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچه‌های‌ ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده‌، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار. و همه خلق بدرد میگریستند. خودی‌، روی پوش‌، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می‌داشتند، و او لب می‌جنبانید و چیزی می‌خواند، تا خودی فراخ‌تر آوردند. و درین میان احمد جامه‌دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می‌گوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای، و بفرمان او بر دار می‌کنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.

پس از آن خود فراخ‌تر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که می‌بکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی‌ که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش‌ استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمی‌کرد و همه زارزار می‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه‌ کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان‌ بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع‌ و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم‌ که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانه‌یی‌ است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت‌ از بهر حطام‌ دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .

لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها

رودکی گوید:

بسرای سپنج‌ مهمان را
دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌
زیر خاک اندرونت باید خفت‌
گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌
با کسان‌ بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست‌
یار تو زیر خاک مور و مگس‌
بدل آنکه گیسوت پیراست‌
آنکه زلفین‌ و گیسوت پیراست‌
گرچه دینار یا درمش بهاست‌
چون ترا دید زردگونه شده‌
سرد گردد دلش نه نابیناست‌

چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست‌ من بود و از مختصّان‌ بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته‌ و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه‌. پس گفت:

نوباوه‌ آورده‌اند، از آن بخوریم‌. همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق‌ شراب در دست داشت، ببوستان ریخت‌، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی‌، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش‌ شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.

و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی‌ نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه‌ بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:

ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود
بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم: و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر: و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی‌ وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان‌ با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت‌ او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف‌ را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص‌ بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت‌ و جنگ سخت شد، و منجنیق‌ سوی خانه‌ روان شد و سنگ می‌انداختند تا یک رکن‌ را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک‌ راست کردند با جامه پیکان که‌ از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم‌ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ‌، فرود شارستان‌. و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل‌ برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی‌ بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره‌ وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین‌ که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل‌ را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای‌ است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن‌؟
هوش مصنوعی: در آن روز و شب، تصمیم به اعدام حسنک گرفته شد. دو پیام‌آور از بغداد آمدند که نامه‌ای از خلیفه به همراه داشتند و در آن نوشته شده بود که حسنک باید بر دار آویخته شود و سنگسار گردد تا دیگر هیچ‌کس جرأت نکند که عنوان مصری را به خود بگیرد و حجاج را به آن دیار نرساند. پس از آماده‌سازی کارها، روز چهارشنبه، دو روز قبل از صفر، امیر مسعود برنشست و به شکار رفت و به همراه دوستان و نوازندگان خود سه روز را در شادی گذراند. در شهر، خلیفه دستور داد که در محل مصلای بلخ گردهمایی برگزار شود و مردم بسیاری در آنجا جمع شدند. بو سهل برنشست و به سوی دار نزدیک شد. سواران و پیاده‌نظام به دنبال حسنک رفتند و وقتی از بازار عاشقان گذشتند و به شارستان رسیدند، میکائیل در آنجا به استقبال او آمد و او را به نام مؤاجر خطاب کرد و دشنام‌های زشت به او داد. حسنک به او توجه نکرد و هیچ پاسخی نداد، اما مردم عادی به خاطر این رفتار ناشایست او را مورد لعنت قرار دادند و از زشتی‌های او انتقاد کردند. میکائیل که خواهر ایاز را به زنی گرفته بود، بعد از این واقعه عذاب‌ها و مشکلات زیادی را متحمل شد و حالا به عبادت و قرآن‌خوانی مشغول است؛ زیرا وقتی دوستی زشت رفتار می‌کند، چه راهی برای بیان آن باقی می‌ماند؟
و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که‌ از بغداد آمده‌اند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچه‌های‌ ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده‌، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار. و همه خلق بدرد میگریستند. خودی‌، روی پوش‌، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می‌داشتند، و او لب می‌جنبانید و چیزی می‌خواند، تا خودی فراخ‌تر آوردند. و درین میان احمد جامه‌دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می‌گوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای، و بفرمان او بر دار می‌کنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.
هوش مصنوعی: حسنک را به پای دار آوردند و دو پیک را که از بغداد آمده بودند، نگه داشته بودند. گروهی قرآن می‌خواندند. از حسنک خواستند که لباس‌هایش را درآورد. او دستش را زیر لباس برد و از زنجیر آزاد کرد، دامن‌هایش را بست و لباس‌هایش را به دور انداخت. او با یک دامن به پا ایستاد و دست‌هایش را به هم گره زد. بدنش مانند سیم سفید و چهره‌اش زیبا بود. همه مردم به درد و اندوه می‌گریستند. سپس مردی با پوشش آهنی آوردند که به‌طور عمدی تنگ بود و سر و صورت حسنک را نمی‌پوشاند. آنها فریاد زدند که باید سر و صورتش را بپوشانند تا از سنگی که می‌خواستند پرت کنند، آسیب نبیند، زیرا می‌خواستند سرش را به بغداد و نزد خلیفه بفرستند. حسنک در همین حال لب می‌جنباند و چیزی می‌خواند. در این میان، احمد، لباس‌دار و سوار، آمد و به حسنک گفت که سلطان پیامی فرستاده و گفته است: «این همان چیزی است که تو آرزو می‌کردی و خواسته بودی که وقتی پادشاه شوی، ما را به دار بیاوری.» عزت و رحمت ما شامل حال تو شده است، اما امیرالمؤمنین دستور داده که تو قرمطی هستی و بر اساس فرمان او، به دار خواهند آویختت.» حسنک هیچ پاسخی نداد.
پس از آن خود فراخ‌تر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که می‌بکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی‌ که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش‌ استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمی‌کرد و همه زارزار می‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه‌ کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان‌ بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع‌ و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم‌ که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانه‌یی‌ است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت‌ از بهر حطام‌ دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .
هوش مصنوعی: پس از آنکه او را به آن شکل درآوردند، سر و صورتش را پوشاندند. سپس به او صدا زدند که فرار نکند و به آنها توجه نکند. هر کسی که گفت «شما شرم ندارید، مرد را به دار می‌زنید؟» تلاش کرد تا شور و هیاهویی به پا کند، اما سواران به سمت مردم حمله کردند و آن شور را خاموش کردند و حسنک را به سوی دار بردند و به جایگاهش رساندند. او را بر مرکبی نشاندند که هرگز بر آن ننشسته بود و جلادش به دقت آماده شد و طناب‌ها را بر گردنش انداخت. سپس فریاد زدند که سنگ پرتاب کنید، اما هیچ کس جرأت نکرد که سنگی بردارد و همه به شدت گریه می‌کردند، به‌ویژه مردم نشابور. در این میان، کمی پول به تعدادی افراد شرور دادند تا سنگ بیندازند، در حالی که حسنک قبلاً مرده بود و جلادش طناب را به دور گردنش انداخته بود و او را خفه کرده بود. این داستان حسنک و روزگارش است و سخنان او، که رحمت خدا بر او باد، این بود که گفت مردم نشابوری دعا کنند برای او، ولی دعایش مستجاب نشد. اگر زمین و آب مسلمانان غصب شود، نه زمین باقی می‌ماند و نه آب، و حتی آنچه از غلامان و اموال و نعمت‌ها داشته باشد هیچ فایده‌ای ندارد. او رفت و این گروه که این مکروها را ساخته بودند نیز رفتند، رحمت خدا بر آنها باد. این داستان عبرت‌آموزی دارد. تمام این درگیری‌ها و نزاع‌ها به خاطر متاع دنیوی بود که به یک سو انداخته شد. احمقانه است که انسان دل به این دنیا ببندد! چرا که نعمتی می‌دهد و زشتی را پس می‌گیرد.
لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
هوش مصنوعی: به جانت سوگند، دنیا جایی برای ماندن نیست، وقتی که پرده‌اش از دیدگان بصیرت کنار رود.
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها
هوش مصنوعی: چگونه می‌توان انتظار داشت که مردم در اینجا باقی بمانند، در حالی که بقای آنها تنها به دلایل فنا وابسته است؟
رودکی گوید:
هوش مصنوعی: رودکی می‌گوید:
بسرای سپنج‌ مهمان را
دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌
هوش مصنوعی: وقتی مهمانی به خانه‌ات می‌آید، نباید همیشه دل به او بسپاری و تمام توجهت را به او بدهی.
زیر خاک اندرونت باید خفت‌
گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌
هوش مصنوعی: درون تو باید مانند کسی که در زیر خاک است، آرام بگیرد؛ هرچند اکنون ظاهرت بر روی پارچه‌ای نرم و زیبا خوابیده است.
با کسان‌ بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست‌
هوش مصنوعی: با دیگران بودن چه فایده‌ای دارد، وقتی که در نهایت همه ما تنها به زیر خاک خواهیم رفت؟
یار تو زیر خاک مور و مگس‌
بدل آنکه گیسوت پیراست‌
هوش مصنوعی: دوست تو الان زیر خاک است و به دست موری و مگسی افتاده؛ در حالی که برای تو زود به زود موهایت را آرایش می‌کنی.
آنکه زلفین‌ و گیسوت پیراست‌
گرچه دینار یا درمش بهاست‌
هوش مصنوعی: کسی که موی خود را به زیبایی درست کرده، هرچند که ارزشش به اندازه یک دینار یا درهم باشد، باز هم ارزشمند است.
چون ترا دید زردگونه شده‌
سرد گردد دلش نه نابیناست‌
هوش مصنوعی: وقتی او را می‌بیند، چهره‌اش زرد و دلسرد می‌شود، اما این به این معنی نیست که او نابینا است.
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست‌ من بود و از مختصّان‌ بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته‌ و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه‌. پس گفت:
هوش مصنوعی: پس از اینکه همه چیز تمام شد، بو سهل و یارانش از پای دار برگشتند و حسنک به تنهایی باقی ماند، همان‌طور که از شکم مادرش به دنیا آمده بود. بعد از آن، از بو الحسن حربلی که دوست من و از نزدیکان بو سهل بود، شنیدم که یک روز در حال نوشیدن شراب بود و در کنار او بودم. مجلسی به خوبی تزیین شده بود و غلامان و مطربان خوش آواز زیادی در آن جمع بودند. در میان آن، از او خواسته بودند که سر حسنک را در ظرفی با مکبّه به ما بیاورند.
نوباوه‌ آورده‌اند، از آن بخوریم‌. همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق‌ شراب در دست داشت، ببوستان ریخت‌، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی‌، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش‌ شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.
هوش مصنوعی: نوباوه‌ای را آورده بودند تا از آن بخوریم. همه گفتند: "بخوریم." او گفت: "بیاورید." طبق را آوردند و از آن، ظرفی برداشتند. وقتی سر حسنک را دیدیم، همه متحیر شدیم و من خیلی متاثر شدم. بو سهل لبخند زد و با شرابی که در دست داشت، آن را به باغ ریخت و سر را برداشتند. من روز بعد در خلوت او را بسیار سرزنش کردم، او گفت: "ای بو الحسن، تو شخصیت شجاعی هستی، سر دشمنان باید این‌گونه باشد." این موضوع به گوش مردم رسید و آن‌ها هم به شدت او را ملامت کردند و لعنت فرستادند. روزی که حسنک را اعدام کردند، استاد بو نصر روزه را افطار نکرد و بسیار غمگین و نگران بود، به طوری که تا آن زمان هرگز او را این‌گونه ندیده بودم و می‌گفت: چه امیدی باقی مانده است؟ خواجه احمد حسن هم در همین حال بود و به دیوان نرفت.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی‌ نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه‌ بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
هوش مصنوعی: حسنک تقریباً هفت سال بر دار ماند، به‌طوری که پاهایش کاملاً از بین رفت و خشک شد، به‌گونه‌ای که نشانی از آن‌ها باقی نماند. پس از مدت‌ها دستور داده شد که او را به خاک بسپارند و هیچ‌کس نفهمید که سر او کجاست و بدنش کجاست. مادر حسنک زن بسیار دلیر و مقاومی بود و شنیدم که چند ماه این خبر را از او پنهان کردند. وقتی بالاخره خبر را شنید، به‌جای آنکه مثل زنان دیگر بی‌تابی کند، با درد و اندوه گریست به‌گونه‌ای که حاضران نیز از غم او اشک ریختند. او سپس گفت: "ای بزرگ مرد! تو پسر من بودی! که پادشاهی چون محمود در این جهان به تو عطا کرد و پادشاهی چون مسعود در آن جهان.” او برای پسرش به شدت عزا گرفت و هر خردمندی که این را شنید، آن را پسندید و این هم جای خود داشت. یکی از شاعران نیشابور مرثیه‌ای دربارهٔ مرگ او سرود و در اینجا به یاد او اشاره شده است.
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
هوش مصنوعی: او را سر ببرید زیرا که او رهبری بزرگ و آرایشی برای زمانه است و تاج و تخت را زینت می‌بخشید.
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود
هوش مصنوعی: خواه هرکسی که باشی، خواه مسلمان یا بی‌دین، اگر بر سر تخت نشسته‌ای و به ظلم و ستم ادامه می‌دهی، این رفتار تو قابل قبول نیست و نشانه‌ی نادرستی است.

خوانش ها

بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/06/21 00:09
شاهرخ کاظمی

گفته اید : «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند.»

«جگرآور» اینجا بی معنی است. ترکیب درست «سخت‌جگر» و عبارت پس از آن «او را شنیدم» است.

درست این متن چنین است :

«مادر حسنک زنی بود سخت‌جگر، اورا چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند»

1403/08/02 21:11
افسانه چراغی

یکی از زیباترین و خواندنی‌ترین بخش‌های تاریخ بیهقی، همین داستان بردار کردن حسنک وزیر است که ابوالفضل بیهقی به شیوایی بیان کرده است.

جگرآور به معنی دلاور و پردل و بی‌باک است و به همین شکل درست است.

1403/12/19 11:03
نجفی

بدون تردید اگر ابوالفضل بیهقی  نبود از  حسنک وزیر  هم نشانی حداقل به این پر رنگی در تاریخ باقی نمیماند. شاید صدق گفتار بیهقی هم حسنک وهم خودش را درتاریخ ماندگار کرده است. درود به روان پاک خوبان نیک اندیش و نیک کردار