گنجور

بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.

پس از این مجلس نیز بو سهل البتّه فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکّیان‌ تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله‌ نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت: چنین کنم. و بطارم رفت و جمله خواجه شماران‌ و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی‌ آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه‌ و حاکم لشکر را، نصر خلف‌ آنجا فرستاد. و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی‌ بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه‌ راست شد- من که بو الفضلم و قومی‌ بیرون طارم بدکّانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبّه‌یی داشت حبری رنگ‌ با سیاه میزد، خلق گونه‌، دراعّه‌ و ردائی سخت پاکیزه‌ و دستاری‌ نشابوری مالیده‌ و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده‌ زیر دستار پوشیده کرده‌ اندک مایه پیدا می‌بود، و والی حرس‌ باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی‌ . وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می‌گفتند که «خواجه بو سهل را برین که آورد؟ که آب خویش‌ ببرد.»

بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت‌ بکرد، همه اگر خواستند یا نه‌ بر پای خاستند. بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام‌ و بر خویشتن می‌ژکید . خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد.

و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من نشست. و [بر] دست راست، خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند- هر چند بو القاسم کثیر معزول بود، امّا حرمتش سخت بزرگ بود- و بو سهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید . و خواجه بزرگ روی بحسنک‌ کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت: جای شکر است.

خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان- برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بو سهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد بفرمان امیر المؤمنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بو سهل نگریست. حسنک گفت «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم‌ . این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. امّا حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.» بو سهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلس سلطان را که‌ اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده‌ایم، چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن. بو سهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.

و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع‌ حسنک را بجمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع‌ و رغبت، و آن سیم که معین کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم‌ سجل کرد در مجلس‌ و دیگر قضاة نیز، علی الرّسم فی امثالها . چون ازین فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی بخواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژمی‌خاییدم‌ که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، به ستم‌ وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم‌ » پس گفت: «من‌ خطا کرده‌ام و مستوجب‌ هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند » و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای‌، عزّوجلّ، اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم.»

پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه بو سهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای‌ خویش برنیامدم. و این مجلس‌ را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بو سهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت‌ . بو سهل گفت «از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم، خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش‌ چنین سهو نیفتد.» و از خواجه عمید عبد الرّزاق‌، شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند، بو سهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن.

پدرم گفت: چرا آمده‌ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی‌ نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت: «بنوشتمی‌، اما شما تباه کرده‌اید . و سخت نا خوب است» و بجایگاه خواب رفت.

بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل: ذکر بر دار کردن‌ امیر حسنک وزیر رحمة اللّه علیه‌بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم: و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک‌ راست کردند با جامه پیکان که‌ از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم‌ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ‌، فرود شارستان‌. و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل‌ برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی‌ بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره‌ وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین‌ که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل‌ را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای‌ است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن‌؟

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.
هوش مصنوعی: پس از برگزاری نشستی با استادم، او به بیان اتفاقاتی که در آن خلوت رخ داده بود، پرداخت. او گفت که امیر از او درباره حسنک و سپس درباره خلیفه پرسیده و نظراتش درباره دین و اعتقاد حسنک و موضوع لباسی که از مصریان گرفته بود را خواسته است. استادم توضیح داد که چگونه به مکه رفته و در بازگشت، لباس مصری را دریافت کرده و از موصل به مسیر دیگری رفته و به بغداد بازنگشته است. او همچنین ماجرای تغییر نظر خلیفه و این که چگونه خلیفه حسنک را به قرمطی نسبت داده است، را شرح داد. امیر از او پرسید که چرا در صورت آمدن به بادیه، او در چنین وضعیتی قرار گرفت و او پاسخ داد که خلیفه بر اساس اطلاعات مختلف نظر داده بود و در این مورد مکاتبات و رفت و آمدهایی رخ داده است. امیر، که انسان لجوجی بود، یک روز گفت باید به خلیفه بنویسد که او به خاطر اعتبار عباسیان، دست به کار شده و حسنک را سزاوار آزار دانسته است. امیر به او گفت که اگر حسنک قرمطی است، او نیز باید قرمطی باشد. نهایتاً، پس از بحث‌ها، تصمیم بر این شد که لباسی که حسنک پوشیده و هدایای ارسال شده از مصریان را به بغداد بفرستند تا بسوزند. وقتی رسول به بغداد برگشت، امیر از او پرسید که آیا آن لباس‌ها و هدایای فرستاده شده سوزانده شدند یا نه، چرا که امیر از نسبت دادن صفت قرمطی به حسنک ناراحت بود. در نهایت، امیر محمود از رخدادها آگاه شد.
پس از این مجلس نیز بو سهل البتّه فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکّیان‌ تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله‌ نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت: چنین کنم. و بطارم رفت و جمله خواجه شماران‌ و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی‌ آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه‌ و حاکم لشکر را، نصر خلف‌ آنجا فرستاد. و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی‌ بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه‌ راست شد- من که بو الفضلم و قومی‌ بیرون طارم بدکّانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبّه‌یی داشت حبری رنگ‌ با سیاه میزد، خلق گونه‌، دراعّه‌ و ردائی سخت پاکیزه‌ و دستاری‌ نشابوری مالیده‌ و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده‌ زیر دستار پوشیده کرده‌ اندک مایه پیدا می‌بود، و والی حرس‌ باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی‌ . وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می‌گفتند که «خواجه بو سهل را برین که آورد؟ که آب خویش‌ ببرد.»
هوش مصنوعی: پس از برگزاری این مجلس، بو سهل همچنان به فعالیت‌های خود ادامه داد. در روز سه‌شنبه بیست و هفتم صفر، وقتی بار کار به پایان رسید، امیر خواجه به او گفت که باید در طارم جلسه‌ای تشکیل شود زیرا حسنک را آنجا خواهند آورد تا با حضور قاضیان و ناظران، تمام خریدها به نام آنها ثبت شود و از او گواهی بگیرند. خواجه تأیید کرد که این کار را انجام می‌دهد. سپس بو سهل به سمت طارم رفت و با خود جمعی از خواجه‌شماران، شخصیت‌های برجسته، مسئولین دیوان رسالت و خواجه بو القاسم که هرچند معزول بود، و همچنین بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی را همراه خود برد. امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر نیز نصر خلف را به آنجا فرستاد. قاضیان بلخ و دسته‌ای از اشراف، علما، فقها و ناظران که از افراد شناخته شده و برجسته بودند، در آنجا حاضر شدند و نشستند. در حالی که ما، بو الفضلم و گروهی دیگر در بیرون طارم منتظر حسنک بودیم، پس از یک ساعت، حسنک بدون بند و با جبّه‌ای به رنگ حبر و سیاه، و لباسی بسیار شیک و دستاری نشابوری بر سر داشت، وارد شد. او کفش نو و موی سرش زیر دستار پنهان بود. والی حرس و علی رایض و بسیاری از پیاده‌نظام‌ها نیز در پی او بودند. او را به طارم بردند و تا نزدیک ظهر آنجا ماند و پس از آن دوباره به حرس بردند. در این حین، قاضیان و فقها نیز به دنبال او آمدند و من شنیدم که دو نفر در حال گفت‌وگو بودند و می‌پرسیدند که «این بو سهل را به خاطر چه آورده‌اند؟ تا آب خود را ببرد.»
بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت‌ بکرد، همه اگر خواستند یا نه‌ بر پای خاستند. بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام‌ و بر خویشتن می‌ژکید . خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد.
هوش مصنوعی: خواجه احمد از خانه خارج شد و درب منزل خود را باز کرد. نصر، دوستی من، درباره آنچه پیش آمده بود پرسیدم. او گفت که وقتی حسنک وارد شد، خواجه از جا برخاست و به محض اینکه این کار را انجام داد، همه کسانی که آنجا بودند، چه بخواهند و چه نخواهند، از جا برخاستند. بو سهل زوزنی نتوانست خشم خود را کنترل کند و به طور نیمه‌ای از جا بلند شد و بر خود لرزید. خواجه احمد به او گفت: «در همه کارها ناتوانی.» او در پاسخ، به سرعت از محل خارج شد.
و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من نشست. و [بر] دست راست، خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند- هر چند بو القاسم کثیر معزول بود، امّا حرمتش سخت بزرگ بود- و بو سهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید . و خواجه بزرگ روی بحسنک‌ کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت: جای شکر است.
هوش مصنوعی: خواجه امیر حسنک تلاش کرد که در کنار او بنشیند، اما اجازه نداد و خودش در سمت راست من نشست. در سمت راست دیگر نیز خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان نشسته بودند، هرچند که بو القاسم کثیر از مقامش عزل شده بود، اما احترام او همچنان بسیار زیاد بود. بو سهل نیز در سمت چپ خواجه نشسته بود و او نیز از این وضعیت ناراضی به نظر می‌رسید. در این زمان، خواجه به حسنک نگاه کرد و پرسید: "خواجه، حال شما چطور است و روزگار چگونه می‌گذرد؟" حسنک پاسخ داد: "جای شکر است."
خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان- برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بو سهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد بفرمان امیر المؤمنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بو سهل نگریست. حسنک گفت «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم‌ . این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. امّا حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.» بو سهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلس سلطان را که‌ اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده‌ایم، چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن. بو سهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.
هوش مصنوعی: خواجه گفت: نباید دل شکسته داشته باشیم، زیرا چنین حالاتی برای مردان پیش می‌آید و باید به هر آنچه خداوند اراده کند، فرمان‌برداری کنیم. تا زمانی که جان در بدن است، امید به راحتی و رهایی وجود دارد. بو سهل به خشم آمد و گفت: چه کسی می‌تواند با چنین فرد بی‌پایه‌ای که به نام امیرالمؤمنین به این شکل صحبت می‌کند، مواجه شود؟ خواجه به بو سهل نگاه کرد. حسنک گفت: من نمی‌دانم این فرد چه کسی است، اما خاندان من و آنچه که داشته‌ام همگان می‌شناسند. من از دنیا بهره‌مند شدم و کارهای زیادی انجام دادم، اما سرنوشت هر آدمی مرگ است. اگر امروز زمان مرگ من فرا رسیده، هیچ کس نمی‌تواند از آن جلوگیری کند. خواجه که این سخنان را به من می‌گوید، در واقع شعری گفته و در برابر خانه من ایستاده است. اما درباره این موردی که به قرمطی نسبت داده شده، آن چه مهم‌تر است، این است که او به این اتهام دستگیر شده و من چنین چیزهایی نمی‌دانم. بو سهل عصبانی شد و شروع به دشنام دادن کرد، ولی خواجه بر او فریاد زد و گفت: آیا به حرمت این مجلس که در آن نشسته‌ایم، توجهی ندارید؟ ما در حال انجام کار مهمی هستیم و وقتی از این موضوع فارغ شویم، این مرد پنج یا شش ماه است که در دست شماست و هر کاری بخواهید، بکنید. در نهایت، بو سهل سکوت کرد و تا پایان جلسه چیزی نگفت.
و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع‌ حسنک را بجمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع‌ و رغبت، و آن سیم که معین کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم‌ سجل کرد در مجلس‌ و دیگر قضاة نیز، علی الرّسم فی امثالها . چون ازین فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی بخواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژمی‌خاییدم‌ که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، به ستم‌ وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم‌ » پس گفت: «من‌ خطا کرده‌ام و مستوجب‌ هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند » و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای‌، عزّوجلّ، اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم.»
هوش مصنوعی: دو نفر نوشته‌ای تهیه کردند که تمام املاک و دارایی‌های حسنک را به دلیل دستور سلطان به طور کامل ثبت کردند و برای هر ملک نامی ذکر کردند و حسنک نیز به فروش آن‌ها با رضایت خود اقرار کرد و پول مشخص شده را دریافت کرد. گواهی‌نامه‌ای توسط آن افراد نوشته شد و حاکم در جلسه‌ای آن را ثبت کرد و سایر قضات نیز طبق رسم این امور اقدام کردند. پس از اتمام این کار، به حسنک گفتند که باید بازگردد. او رو به خواجه کرد و گفت: «بزرگ‌وار، عمرتان دراز باد. در زمان سلطنت محمود به خاطر فرمان او در مورد خواجه ژاژمی‌خیان، مرتکب اشتباهی شدم که همه‌اش نادرست بود، اما چه کار می‌توانستم بکنم؟ به خاطر ظلم وزارت، من به این سرنوشت دچار شدم و جایگاه من این نبود. هیچ قصدی نسبت به خواجه نداشتم و احترام او و اطرافیانش را داشتم.» سپس ادامه داد: «من مرتکب خطا شده‌ام و سزاوار هر مجازاتی هستم که خداوند مقرر کند، اما امیدوارم خداوند مهربان مرا نادیده بگیرد و باید به خانواده و فرزندانم فکر کنم، از این رو خواجه مرا ببخشد.» و اشک از چشمانش ریخت. حاضران بر او ترحم کردند و خواجه نیز برای او اشک ریخت و گفت: «نباید از من ناامید باشی، زیرا امکان بهبود وجود دارد و من در مورد او فکر کرده‌ام و از خداوند عز و جل قبول کرده‌ام که اگر قضا و قدر برای او باشد، به خانواده‌اش رسیدگی کنم.»
پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه بو سهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای‌ خویش برنیامدم. و این مجلس‌ را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بو سهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت‌ . بو سهل گفت «از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم، خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش‌ چنین سهو نیفتد.» و از خواجه عمید عبد الرّزاق‌، شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند، بو سهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن.
هوش مصنوعی: حسنک بلند شد و خواجه و دیگران نیز برخاستند. وقتی همه برگشتند و رفتند، خواجه بو سهل را شدیداً سرزنش کرد و او نیز از خواجه عذرخواهی کرده و گفت که نتوانسته از صفرای خود دور بماند. این ماجرا به حاکم لشکر و فقیه نبیه گزارش داده شد و امیر بو سهل را فراخواند و به او تذکر داد که باید به خاطر خون این مرد که تشنه است، حرمت و احترام وزیر ما حفظ شود. بو سهل پاسخ داد که به خاطر مواردی که در گذشته در هرات با خداوند به روزگار امیر محمود داشت، نتوانسته در خود کنترل داشته باشد و قول داد که دیگر چنین اشتباهی نکند. همچنین از خواجه عمید عبدالرزاق شنیدم که در شبی که روز بعد حسنک را به دار می‌بردند، بو سهل نزد پدرم آمد تا نماز شب را بخواند.
پدرم گفت: چرا آمده‌ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی‌ نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت: «بنوشتمی‌، اما شما تباه کرده‌اید . و سخت نا خوب است» و بجایگاه خواب رفت.
هوش مصنوعی: پدرم از او پرسید که چرا اینجا آمده‌ای؟ او پاسخ داد که تا وقتی خداوند نخواهد، از اینجا نمی‌رود و نباید نامه‌ای در خصوص حسنک به سلطان بنویسد. پدرم گفت: «من نوشتم، اما شما همه‌چیز را خراب کرده‌اید و این خیلی بد است» و به جای خود رفت و خوابش برد.

خوانش ها

بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم به خوانش سعید شریفی