گنجور

بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل

ذکر بر دار کردن‌ امیر حسنک وزیر رحمة اللّه علیه‌

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این، حالِ بَردار کردن این مرد و پس بشرح قصّه شد . امروز که من این قصّه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه‌ در فرّخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرّخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند در گوشه‌یی افتاده‌ و خواجه بو سهل زوزنی‌ چند سال است تا گذشته شده است‌ و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ‌حال‌، چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن بتعصّبی و تزیّدی‌ کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بو سهل‌ مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی‌ در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه‌ - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت‌ زدی و فروگرفتی‌، این مرد از کرانه بجستی‌ و فرصتی جستی و تضریب‌ کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی‌ که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که وی گزاف‌گوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.

و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم‌ خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة اللّه علیه، نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی‌ و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال‌ است روباهان را با شیران چخیدن‌ . و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب‌ امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین‌ نشست. و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید.

و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السّر و التعرّض [للحرم‌] و نعوذ باللّه من الخذلان‌ .

چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض‌ چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف‌ آنچه رسید، که چون بازجستی‌ نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته‌اند: العفو عند القدرة بکار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره- و قوله الحقّ‌ - الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین‌ .

و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌برد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصب و انتقام می‌بود، هرچند می‌شنودم از علی- پوشیده‌ وقتی مرا گفت- که «هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر می‌دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم‌ و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس‌ گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم‌ که امیر بو سهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بو سهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قرمطی‌ است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه‌ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت‌ و اکنون پیوسته ازین‌ می‌گوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.

پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم‌ بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش‌ . و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، امّا در اعتقاد این مرد سخن می‌گویند، بدانکه خلعت مصریان‌ بستد برغم‌ خلیفه، و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می‌گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟

چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش‌ پیاده و بدرّاعه‌، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه‌! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته‌ و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ‌ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان‌ دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بو نصر مشکان خبرهای حقیقت‌ دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه‌ است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی‌ قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم، بدانکه وی را درین مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البتّه، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین‌ بود، کار خویش میکرد.

بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف: ذکر حکایت افشین‌ و خلاص یافتن بودلف‌ از وی‌بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم: و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکر بر دار کردن‌ امیر حسنک وزیر رحمة اللّه علیه‌
هوش مصنوعی: امیر حسنک، وزیر رحمت‌الله علیه، به دار آویخته شد.
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این، حالِ بَردار کردن این مرد و پس بشرح قصّه شد . امروز که من این قصّه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه‌ در فرّخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرّخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند در گوشه‌یی افتاده‌ و خواجه بو سهل زوزنی‌ چند سال است تا گذشته شده است‌ و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ‌حال‌، چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن بتعصّبی و تزیّدی‌ کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
هوش مصنوعی: فصلی را خواهم نوشت در مورد حال و روز این مرد و سپس داستان را شرح خواهیم داد. امروز که این داستان را آغاز می‌کنم، در ماه ذی الحجه سال 450 هجری و در دوران خوش سلطان بزرگ، ابو شجاع فرخ‌زاد پسر ناصر دین الله، از این طایفه که صحبت خواهم کرد، تنها یکی دو نفر زنده‌اند و در گوشه‌ای از زندگی خود گذران می‌کنند. خواجه بو سهل زوزنی هم چند سالی است که از دنیا رفته و ما کمتر به یاد او هستیم، هرچند گاهی از او به دلایل مختلف یاد می‌شود و این برای من ناراحت‌کننده است. من در این متن قصد بیان نکاتی که ممکن است منجر به تعصب یا تفرقه شود ندارم تا موجب خشم خوانندگان نگردم. بلکه می‌خواهم داستانی بگویم که خوانندگان در آن با من هم‌نظر باشند و انتقادی نکنند.
این بو سهل‌ مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی‌ در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه‌ - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت‌ زدی و فروگرفتی‌، این مرد از کرانه بجستی‌ و فرصتی جستی و تضریب‌ کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی‌ که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که وی گزاف‌گوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.
هوش مصنوعی: این مرد، امامزاده‌ای محترم و با فضل و ادب بود، اما در ذاتش شرارت و زشتی عمیقاً مستقر شده بود. او هیچ دلسوزی نداشت و همیشه منتظر بود که یک پادشاه بزرگ و خشمگین بر کسی از نوکرانش خشم بگیرد و او را مورد ضرب و شتم قرار دهد. سپس این مرد از این فرصت استفاده کرده و بر او ضربه‌ای می‌زد و درد و رنجی بزرگ به او وارد می‌کرد. بعد از آن هم به خود می‌بالید و زبان به bragging می‌گشود که من فلانی را به زمین انداختم. اما دیگران که این کارها را می‌دیدند و تجربه کرده بودند، می‌دانستند که او فقط دروغ می‌گوید و به پنهانی می‌خندیدند و به نشانه‌ی بی‌باوری سر تکان می‌دادند. تنها استادش بود که نتوانست با تمام ترفندهایی که در مورد او درست کرده بود، او را از خود دور کند. در نهایت نیز، او نتوانست به آنچه که در سر داشت برسد، زیرا مقدر الهی با نقشه‌های او همخوانی نداشت.
و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم‌ خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة اللّه علیه، نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی‌ و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال‌ است روباهان را با شیران چخیدن‌ . و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب‌ امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین‌ نشست. و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید.
هوش مصنوعی: بو نصر مردی بود که به آینده‌نگری مشهور بود. در زمان امیر محمود، بدون اینکه خیانتی به او کند، توانست دل سلطان مسعود را به‌دست آورد، زیرا می‌دانست که بعد از پدرش، سلطنت به او خواهد رسید. اما حسنک شرایط متفاوتی داشت، که به خاطر علاقه به امیر محمد و نگهداری دل و فرمان محمود، اذیت‌هایی را ایجاد کرد و انجام کارهایی را مطرح ساخت که نباید می‌شد، و این‌گونه شد که او توانایی خودش را از دست داد. این وضعیت یادآور وضعیتی است که جعفر برمکی و دیگر وزرا در زمان هارون‌الرشید داشتند که در نهایت به همین سرنوشت دچار شدند. نگه‌داشتن زبان بندگان و خدمتکاران در حضور خداوندان اهمیت دارد، چرا که ممکن نیست روباه‌ها بتوانند با شیرها رقابت کنند. بو سهل، با مقام و ثروت خود، در مقایسه با امیر حسنک همچون یک قطره آب در برابر رود بود، ولی وقتی تجاوزهایی از جانب او به وجود آمد، برخی از آن‌ها که قبلاً در تاریخ ذکر شده، موجب شدند که او بگوید: «به امیرت بگو که من هرکاری انجام می‌دهم به فرمان خداوند خودم است و اگر روزی سلطنت به تو برسد، باید حسنک را اعدام کنی.» لذا وقتی سلطان پادشاه شد، این مرد به مجازات رسید. در این حال، بو سهل و دیگران در چه وضعیتی هستند که حسنک در نهایت نتایج تجاوز و بی‌احتیاطی‌های خود را چشید.
و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السّر و التعرّض [للحرم‌] و نعوذ باللّه من الخذلان‌ .
هوش مصنوعی: پادشاه هیچ‌گاه نباید به سه موضوع بی‌احترامی کند: زیر سوال بردن سلطنت، فاش کردن اسرار و تعرض به حریم شخصی افراد. و از خداوند خواهش می‌کنیم که ما را از سقوط و شکست حفظ کند.
چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض‌ چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف‌ آنچه رسید، که چون بازجستی‌ نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته‌اند: العفو عند القدرة بکار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره- و قوله الحقّ‌ - الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین‌ .
هوش مصنوعی: وقتی حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض، مرد کارگزار خود، سپرد. او به حسنک انواع تحقیر را نسبت داد و چون نتوانست از او بازجویی کند، به دنبال انتقام و دلگرمی رفت. به همین دلیل، مردم زبان به انتقاد از بو سهل گشودند و گفتند که کسی که بر دیگران وقتی در موقعیت قوی‌تری است، ظلم کند، مرد واقعی نیست. به همین خاطر نظریه‌ای مطرح شد که بخشایش در زمانی که قدرت در دست است، فضیلت بزرگی به شمار می‌آید.
و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌برد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصب و انتقام می‌بود، هرچند می‌شنودم از علی- پوشیده‌ وقتی مرا گفت- که «هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر می‌دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم‌ و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس‌ گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم‌ که امیر بو سهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بو سهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قرمطی‌ است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه‌ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت‌ و اکنون پیوسته ازین‌ می‌گوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.
هوش مصنوعی: وقتی امیر مسعود از هرات به سمت بلخ رفت، علی رایض حسنک را به اسارت گرفت و به او بی‌احترامی کرد، در حالی که او در دلش تشویش و تعصب و طلب انتقام داشت. علی به من گفته بود که نمی‌داند چرا چنین رفتار ناپسندی در مورد این مرد انجام می‌دهد و این مسئله را بسیار تحت تاثیر قرار داده است. در بلخ، همه از امیر انتظار داشتند که حسنک را به دار آویزد، اما امیر که بسیار مهربان و با کرامت بود، پاسخی نداد. یکی از نزدیکانش به نام معتمد عبدوس نقل کرد: پس از مرگ حسنک، امیر به بو سهل گفت که برای کشتن این مرد بهانه‌ای نیاز است. بو سهل در پاسخ گفت که بهانه بزرگ‌تری وجود دارد، زیرا مردی قرمطی است و لباس‌های مصریان را پوشیده تا امیر المؤمنین را آزرده خاطر کند و نامه‌ای از امیر محمود را پس گرفته است و دائماً در حال یادآوری این موضوع است. بو سهل اشاره کرد که خداوند به یاد دارد که نماینده خلیفه به بنشابور آمده و لوا و لباس و دستورالعمل‌هایی در این باره آورده بود، و امیر باید به فرمان خلیفه در این مورد توجه کند. امیر گفت که نیاز دارد در این مورد تفکر کند.
پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم‌ بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش‌ . و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، امّا در اعتقاد این مرد سخن می‌گویند، بدانکه خلعت مصریان‌ بستد برغم‌ خلیفه، و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می‌گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟
هوش مصنوعی: پس از این، استاد من داستانی از عبدوس نقل کرد که رابطه خوبی با بو سهل نداشت. بو سهل خیلی درباره این موضوع صحبت کرد و یک روز، وقتی خواجه احمد حسن از جایی برمی‌گشت، امیر به او گفت که باید به طارم برود زیرا پیغامی از زبان عبدوس دارد. خواجه به طارم رفت و امیر مرا صدا کرد. او گفت: به خواجه احمد بگو که وضعیت حسنک برای تو پنهان نیست و یادآوری می‌کنم که در زمان پدرم او برای ما مشکلاتی به وجود آورد و وقتی پدرم فوت کرد، برنامه‌های بزرگی در زمان برادرم داشت که هیچ کدام به نتیجه نرسید. حالا که خداوند به ما با آسانی تاج و تخت سلطنت عطا کرده، انتخاب ما این است که عذر خطاکاران را بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما درباره اعتقادات این مرد صحبت می‌شود؛ به یاد داشته باشید که او به خاطر خلعتی که از مصریان گرفت با خلیفه دچار مشکل شد و امیرالمؤمنین را آزرد و ارتباط با پدرم قطع شد. همچنین گفته‌اند که رسولی به نیشابور آمده بود و با خود عهد و لوا و خلعت آورده بود و پیغامی داده بود که «حسنک قرمطی است و باید او را به دار آویخت.» ما این را از نیشابور شنیدیم و به خاطر ندارم؛ اکنون خواجه در این باره چه نظری دارد و چه چیزی باید بگوید؟
چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش‌ پیاده و بدرّاعه‌، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه‌! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته‌ و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ‌ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان‌ دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بو نصر مشکان خبرهای حقیقت‌ دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه‌ است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی‌ قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم، بدانکه وی را درین مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البتّه، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین‌ بود، کار خویش میکرد.
هوش مصنوعی: وقتی پیغام را ارسال کردم، خواجه مدتی فکر کرد و سپس از من پرسید: «چه اتفاقی برای بو سهل زوزنی و حسنک افتاده که این همه مبالغه درباره خون او وجود دارد؟» من گفتم: «نمی‌دانم، اما شنیده‌ام که یک روز در زمان وزارت حسنک به خانه‌اش رفته و برای او توهین کرده و او را تحقیر کرده است.» خواجه با تعجب گفت: «چطور ممکن است کسی اینقدر کینه در دل داشته باشد؟» سپس ادامه داد: «به خدا بگویید که وقتی من در قلعه کالنجر بودم، قصد جان من کردند و خداوند مرا نجات داد. من نذر کردم و سوگند خوردم که در مورد خون هیچ‌کس، چه حق و چه ناحق، حرف نزنم. وقتی حسنک از حج به بلخ آمد و ما به سوی ماوراء النهر رفتیم، در دیدار با قدرخان بعد از بازگشت به غزنین، از من خواستند که درباره حسنک صحبت کنم. نمی‌دانم چه بر این اساس گفت و خداوند بزرگ هر آنچه لازم باشد، در مورد آن سخن خواهد گفت. اگر کسی برای او کاری کند، من در مورد خون او چیزی نمی‌گویم، چون برای من در این وضعیت که هستم، هدفی وجود دارد و به او گفتم که نباید در مورد من صحبت کند، زیرا من از خون همه انسان‌ها بیزارم و هرگز نصیحت پادشاه را فراموش نمی‌کنم تا هیچ‌کس خونش ریخته نشود، زیرا ریختن خون بازی آسانی نیست.» پس از گفتن این حرف‌ها، او مدتی فکر کرد و سپس گفت: «به خواجه بگوید که آنچه واجب است، انجام شود.» خواجه بلند شد و به دیوان رفت، در مسیر به من که عبدوسم نامیده شدم، گفت: «تا جایی که می‌توانی، از خداوند بخواه که خون حسنک ریخته نشود، زیرا نام زشتی به وجود می‌آورد.» من پاسخ دادم: «فرمانبردارم» و به سوی سلطان بازگشتم و گفتم که قضا در حال وقوع است و کار خود را می‌کند.

خوانش ها

بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/07/12 13:10
جهن یزداد

 بجای جنب   اینگونه است

 در خین  امیر حسنک  یک قطره آب بودی در رودی
 خین چشمه سار