گنجور

بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر

و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی‌ وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان‌ با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت‌ او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف‌ را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص‌ بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت‌ و جنگ سخت شد، و منجنیق‌ سوی خانه‌ روان شد و سنگ می‌انداختند تا یک رکن‌ را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.

و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی‌بند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش‌ ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن‌ کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.

وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق‌ بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج‌ که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله‌ کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام‌ بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی‌، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه‌ تن‌درنداد.» گفت:

ای مادر، من هم بر اینم‌ که تو میگویی، اما رأی و دل‌ تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت‌ پیش من خوش گشت. امّا می‌اندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن‌ دردش نیاید.

عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم‌ و سوره هل اتی علی الانسان‌ در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه‌ می‌دوخت و می‌گفت «دندان افشار با این فاسقان‌ تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می‌فرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده‌ و برگشته و وی را فرود گذاشته‌، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:

انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر

چون بجنگ جای‌ رسیدند، بایستادند- روز سه‌شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص‌ را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه‌ و مردم اردن‌ را برابر در صفا و مروه‌ و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین‌ را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ‌ آنجا بداشتند.

عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بی‌اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.

غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ‌ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل‌ . ثمّ قال، شعر:

ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما

پس گفت «بسم اللّه‌، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان‌ بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده‌ و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:

فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما

و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه‌اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی‌ عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین‌ را بکشتند.» و دشمنان وی را نمی‌شناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت‌ و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه‌ او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون‌، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه‌ بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه‌ چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم‌! اگر عایشه، امّ المؤمنین‌ و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریف‌ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب‌ فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.

و این قصّه هرچند دراز است، درو فایده‌هاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران‌ بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی‌ نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .

بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم: و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک‌ راست کردند با جامه پیکان که‌ از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم‌ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ‌، فرود شارستان‌. و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل‌ برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی‌ بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره‌ وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین‌ که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل‌ را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای‌ است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن‌؟بخش ۳۰ - جعفر برمکی: و هرون الرّشید جعفر را، پسر یحیی برمک‌، چون فرموده بود تا بکشند، مثال داد تا بچهار پاره کردند و بچهار دار کشیدند، و آن قصّه سخت معروف است، و نیاوردم که سخن سخت دراز می‌کشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بو الفضل را بودی‌ که چیزهای ناشایست‌ گفتندی، و هرون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تأذّیی‌ و توجّعی‌ نمودی و ترحّمی‌، بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی. و چون روزگاری برآمد، هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری‌ یک روز می‌گذشت، چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد، با خویشتن گفت:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی‌ وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان‌ با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت‌ او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف‌ را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص‌ بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت‌ و جنگ سخت شد، و منجنیق‌ سوی خانه‌ روان شد و سنگ می‌انداختند تا یک رکن‌ را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.
هوش مصنوعی: در زمانی که عبدالله زبیر در مکه به خلافت رسید، مناطق حجاز و عراق به تحت سلطه او درآمد و برادرش مصعب نیز در بصره و کوفه حکومت می‌کرد. عبد الملک مروان با لشکری بزرگ از شام به سمت مصعب حرکت کرد و میان آن‌ها جنگی بزرگ در گرفت که منجر به کشته شدن مصعب شد. پس از آن، عبد الملک به شام بازگشت و حجّاج یوسف را با لشکر بزرگی به مکه فرستاد. حجّاج به مکه آمد و با عبدالله درگیر شد. مکه محاصره شد و عبدالله نیز مسجد الحرام را محاصره کرد. جنگ شدت گرفت و منجنیق‌ها به سمت خانه کعبه سنگ پرتاب کردند تا یکی از ستون‌ها را ویران کنند. در شرایط دشواری که برای عبدالله پیش آمد، او از ادامه جنگ منصرف شد.
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی‌بند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش‌ ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن‌ کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
هوش مصنوعی: حجاج پیام فرستاد و گفت: زمان زیادی تا گرفتار شدن تو نمانده و می‌دانم که با امانی که به تو می‌دهم، نمی‌خواهی خارج شوی. به حکم عبد الملک بیرون بیا تا با احترام و راحتی به شام فرستمت. سپس او خواهد دانست که باید چه کار کند تا حرم بیشتر ویران نشود و خون‌ریزی اتفاق نیفتد. عبدالله گفت: بگذار تا کمی در این مورد فکر کنم. آن شب با دوستانش که هنوز مانده بودند مشورت کرد و بیشتر آنها بر این نظر بودند که بهتر است از حرم خارج شوند تا فتنه‌ای پیش نیاید و آسیبی به او نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق‌ بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج‌ که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله‌ کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام‌ بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی‌، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه‌ تن‌درنداد.» گفت:
هوش مصنوعی: او به مادرش، اسماء، که دختر ابو بکر صدیق بود، نزدیک شد و در مورد مسائل مختلف با او صحبت کرد. اسماء به مدتی فکر کرد و سپس پرسید: «ای پسر، آیا خروجی که تو بر ضد بنی امیه کردی برای دین بود یا برای دنیای خودت؟» او پاسخ داد: «به خدایی که من برای دین این کار را کردم و هیچ پولی از دنیا نگرفتم و تو هم این را می‌دانی.» اسماء گفت: «پس باید بر مرگ، کشتن و مثله کردن صبر کنی، همانطور که برادرت مصعب کرد، چرا که پدرت زبیر بن عوام و جدت از طرف من ابو بکر صدیق است. به حسین علی بن ابی‌طالب نگاه کن که چه کرد. او انسان بزرگواری بود و در برابر حکم پسر زیاد، عبیدالله تسلیم نشد.»
ای مادر، من هم بر اینم‌ که تو میگویی، اما رأی و دل‌ تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت‌ پیش من خوش گشت. امّا می‌اندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن‌ دردش نیاید.
هوش مصنوعی: ای مادر، من هم با حرف‌های تو موافقم، اما خواستم نظر و دل تو را بدانم در این موضوع. حالا که فهمیدم، مرگ با شهادت برایم خوشایند است. اما به فکر می‌افتم که اگر کشته شوم، ممکن است مرا مثله کنند. مادرش گفت: وقتی که گوسفند را می‌کشند، از مثله کردن و پوست کندن برایش دردی احساس نمی‌شود.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم‌ و سوره هل اتی علی الانسان‌ در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه‌ می‌دوخت و می‌گفت «دندان افشار با این فاسقان‌ تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می‌فرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده‌ و برگشته و وی را فرود گذاشته‌، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
هوش مصنوعی: عبداللّه تمام شب را نماز خواند و قرآن تلاوت کرد. در زمان سحر غسل کرد و نماز صبح را به جماعت برگزار کرد و در دو رکعت سوره‌های نون، قلم و «هل أتی علی الانسان» را خواند. سپس زره پوشید و سلاح بر دوش بست. در میان عرب‌ها هیچ‌کس مانند او پای پیاده به جنگ نرفته است. او به خانه رفت و مادرش را در آغوش گرفت و با او وداع کرد. مادرش زره را بر تن او راست می‌کرد و در آغوشش می‌دوخت و می‌گفت: «تا بهشت برسد، دندان افشار با این فاسقان باید مبارزه کند». او بدون ابراز نگرانی به میدان رفت، مانند زنانی که در چنین مواقعی معمولاً نگران و مضطربند. عبداللّه به بیرون آمد و لشکرش را دید که پراکنده و در حال فرار بودند، جز یک گروه از اهل و نزدیکانش که می‌خواستند با او بایستند. این افراد در زره و سلاح غرق بودند. او فریاد زد: «به من نگاه کنید»، و همه به او نگاه کردند. سپس عبداللّه شعری خواند.
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
هوش مصنوعی: وقتی روزم را می‌شناسم، صبر می‌کنم؛ زیرا بعضی‌ها می‌دانند ولی بعد انکار می‌کنند.
چون بجنگ جای‌ رسیدند، بایستادند- روز سه‌شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص‌ را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه‌ و مردم اردن‌ را برابر در صفا و مروه‌ و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین‌ را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ‌ آنجا بداشتند.
هوش مصنوعی: وقتی به میدان نبرد رسیدند، توقف کردند. روز سه‌شنبه، هفدهم جمادی الاولی سال 73 هجری بود. حجاج یوسف با لشکری بسیار وارد میدان شد و آن‌ها را منظم کرد. ساکنان حمص را مقابل کعبه قرار داد، مردم دمشق را مقابل بنوشیبه، ساکنان اردن را در صفا و مروه، مردم فلسطین را در بنوجمح و ساکنان قنسرین را در بنوسهم چیده بود. حجاج و طارق بن عمرو با بخش اصلی لشکر در مروه توقف کردند و پرچم بزرگ را آنجا افراشته کردند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بی‌اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
هوش مصنوعی: عبدالله زبیر وقتی دید که لشکریان زیادی از هر طرف به او حمله‌ور شده‌اند، به قومش رو کرد و گفت: "ای اهل زبیر، اگر شما از جان خودم دفاع کنید، ما اهل بیت عرب هستیم که برای خدا تا آخرین نفرمان ایستادگی می‌کنیم و هیچ وقت این کار برایمان ننگ نبوده است. اما حالا ای اهل زبیر، نگذارید صدای شمشیرها شما را بترساند، زیرا من هرگز در میدان جنگ نبوده‌ام که در میان کشته‌ها نبوده باشم و درمان جراحاتم را بیشتر از صدای ضربه‌های شمشیرها نیافته‌ام. شمشیرهایتان را همان‌طور که از چهره‌هاتان محافظت می‌کنید، نگه دارید. هیچ‌کس از شما نباید شمشیرش را بشکند و جانش را نجات دهد، زیرا وقتی مرد سلاحش را از دست بدهد، مانند زن بی‌دفاع خواهد بود."
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ‌ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل‌ . ثمّ قال، شعر:
هوش مصنوعی: چشم‌هایتان را از جلوه‌های فریبنده بپوشانید و هر کس باید به کار خود مشغول شود. سوالاتی که در مورد من می‌شود نباید شما را مشغول کند و هیچکس نباید بگوید که من عبدالله بن زبیر هستم، مگر اینکه واقعا درباره من سوالی داشته باشد، زیرا من از گروه نخستین هستم. سپس او شعری بیان کرد.
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
هوش مصنوعی: این بیت به معنی این است که فردی به نام ابی لابن سلمی به این نکته اشاره دارد که او هیچ تضمینی برای زنده ماندن ندارد و مرگ همیشه در کمین است. او به این فکر می‌کند که نمی‌تواند از سرنوشت خود فرار کند و در نهایت همه با مرگ روبرو خواهند شد.
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
هوش مصنوعی: زندگی ارزش چندانی ندارد که بخواهی به خاطر آن به کسی توهین کنی یا از ترس مرگ به جاهای خطرناک بروی.
پس گفت «بسم اللّه‌، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان‌ بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده‌ و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
هوش مصنوعی: سپس گفت «به نام خدا، ای مردان آزاد، حمله کنید» و مانند شیری خشمگین به هر طرف حمله‌ور شد. هیچ جایی نبود که او با کمتر از ده نفر مواجه نشود، افرادی که به سرعت از پیش او فرار کردند، درست مانند روباه‌ها که از شیرها می‌گریزند. او دشمنان را می‌کشت و درگیری شدیدی در گرفت و دشمنان بسیار بودند. عبد الله تصمیم گرفت همه مردم را در برابر درها به مقابل حجّاج بیاورد و نزدیک بود که دشمنان شکست خوردند. حجّاج فرمان داد تا پرچم را جلوتر ببرند و مردم آسوده و جنگجویان معروف از قلب صف بیرون آمدند و با هم درگیر شدند. در این درگیری، سنگی سخت بر سر عبد الله زبیر فرود آمد و خون از سرش پایین ریخت. او صدایش را بلند کرد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
هوش مصنوعی: ما بر روی پاشنه‌هایمان در حال مبارزه‌ایم و زخم‌های ما جاری است، اما بر روی پاهایمان که پیش می‌رویم، قطرات خون می‌چکد.
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه‌اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی‌ عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین‌ را بکشتند.» و دشمنان وی را نمی‌شناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت‌ و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه‌ او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون‌، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه‌ بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه‌ چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم‌! اگر عایشه، امّ المؤمنین‌ و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریف‌ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب‌ فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه سنگی بزرگ بر سینه عبد اللّه زبیر افتاد و او را به لرزه درآورد، یکی از یارانش که خون را دید، فریاد زد که «امیرالمؤمنین را کشتند.» دشمنان او که چهره‌اش را پوشانده بودند، او را نمی‌شناختند. وقتی از یار او شنیدند که او عبد اللّه زبیر است، جمعیت زیادی به او حمله کردند و او را کشتند. سر عبد اللّه زبیر را به نزد حجّاج بردند و او هم به نشانه‌ی احترام، سجده کرد. خبر قتل او به مادرش رسید، اما او هیچ ناراحتی نکرد و گفت: «ما از آنِ خداوند هستیم و به سوی او بازمی‌گردیم. اگر پسرم چنین نکرده بود، پسر زبیر و نسل ابوبکر صدیق نیز نبودند.» پس از مدتی که او را زیر نظر داشتند، حجّاج از حال او پرسید و به او گفتند که این زن چه می‌کند. او در جواب گفت: «اگر عایشه و این دو خواهر، مرد بودند، هرگز خلافت به بنی امیه نمی‌رسید. این صبر و بردباری نیاز دارد تا بتوانند او را متوجه پسرش کنند و ببینند او چه می‌گوید.» پس از آن، گروهی از زنان را مأمور کردند تا با حیله‌ای اسماء را به سمت دار (محل اعدام) ببرند. وقتی او دار را دید و متوجه شد که پسرش در آنجاست، به یکی از شریف‌ترین زنان گفت که زمان آن فرارسیده که این سوار از اسب پیاده شود. سپس او رفت و این خبر را به حجّاج رساند. حجّاج به شدت حیرت‌زده شد و دستور داد عبد اللّه زبیر را بگیرند و دفن کنند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایده‌هاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران‌ بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی‌ نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
هوش مصنوعی: این داستان هرچند طولانی است، اما دارای نکات مفیدی است. در اینجا دو موضوع را مطرح می‌کنم تا مشخص شود حسنک در دنیا دوستانی بزرگ‌تر از خودش داشته است؛ اگر خبری به او برسد که به دیگران هم رسیده باشد، نباید شگفت‌زده شود. همچنین اگر مادرش نگران نشده و آن‌گونه سخن گفته است، نمی‌توان گفت که این وضعیت غیرممکن است، زیرا میان مردان و زنان تفاوت‌های زیادی وجود دارد و خداوند هرچه بخواهد خلق می‌کند و انتخاب می‌کند.

خوانش ها

بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر به خوانش سعید شریفی