گنجور

بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱

پس از یک ساعت سنکوی‌، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه‌دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم‌ تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس‌ بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت‌، و خام‌ بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن شناسی‌ نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده‌ و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم‌، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:

بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم‌، دوات‌دار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است‌ و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی‌ که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت‌ تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ‌ انتقام خواهد کشید و قوم‌ را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی‌ حق‌شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی‌ وزیری فراکردن‌ و در هفته‌یی بر وی چنین مذلّتی‌ رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت‌ را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی‌ داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی‌ باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی‌ بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکته‌یی چند دیگر است که در آن نامه‌ها می‌باید نبشت، بمشافهه‌ خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست‌ این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست‌ آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیده‌دار و این حدیث اندریاب‌، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی‌ بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفته‌ایم که ایشانرا می‌ترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی‌، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که‌ من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب‌ خود ببری و دوستان را دل‌مشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب‌ است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی‌ باید کرد.

پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند . در راه بو الفتح بستی‌ را دیدم خلقانی‌ پوشیده و مشگکی‌ در گردن، و راه بر من بگرفت. گفت: قریب بیست روز است تا در ستورگاه‌ آب میکشم، شفاعتی بکنی‌، که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم: بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم، یافتم وی را سخت در تاب‌ و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت: شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم: بازگردانید مرا بدان مهمّات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه‌ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می‌نگردد . آمده‌ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم و لکن البتّه نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان‌ احمد حسن را فراموش کرده‌اند، بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان‌ را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بو عبد اللّه پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ‌ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقّف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبد اللّه، برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقّفی در زخم ایشان‌، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبد اللّه را آواز داد تا بازگشت.

و خالی کردند، چنانکه دوبدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلّو کردن‌ ناستوده است و بزرگان گفته‌اند: العفو عند القدرة، و بغنیمت داشته‌اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد، عزّذکره، قدرت بخداوند نموده بود، رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای‌ هر کس که بدو بدی کرده است، نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و ابراهیم‌ پیش چشم و خاطر خداوند است محال‌ باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره‌ برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی‌ فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد، بحکم آنکه در هوای‌ او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّر وی‌ بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظنّ من آن است که بدو بخشد.

و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد، خوشتر آید تا منّت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»

چون خواجه از من این بشنود، سر اندر پیش افکند، زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی‌ میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت «چوب بتو بخشیدم، امّا آنچه دارند پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم‌، و وی بو عبد اللّه پارسی را می‌فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس‌ بردند. و پس از آن نان خواست‌ و شراب و مطربان و دست بکار بردیم. چون قدحی شراب بخوردیم، گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم.

گفت: بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم: بو الفتح‌ را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی‌ است. و اگر می‌بایست که مالشی یابد، یافت، و حقّ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو می‌نگرد بر قانون امیر محمود . اگر بیند، وی را نیز عفو کند. گفت: کردم، بخوانندش‌، بخواندند و با آن جامه خلق‌ پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت: از ژاژ- خاییدن‌ توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستورگاه مرا توبه آورد . خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، پس از آن شرابی چند فرمودش‌، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بو الفضل، بزرگ مهتری است این احمد، امّا آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کار هم‌ آن را که او پیش گرفته است.

و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران وی‌ را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.

بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری: و فقیه بو بکر حصیری‌ را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی‌ بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال‌ آب‌ این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مرّد لقضاء اللّه عزّوجلّ‌ . چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند. بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح‌ ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران‌ بکوی عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ‌ از گذشتن مردم. حصیری را خیال‌ بست‌، چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت: ای ندیم پادشاه، مرا بچه معنی دشنام میدهی؟بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲: من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطّفه‌یی بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم، یافتم سلطان را همه روز شراب خورده‌ و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطّفه نزدیک آغاجی‌ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فرّاشی آمد و مرا بخواند، برفتم. آغاجی مرا پیش برد، امیر بر تخت روان‌ بود در خرگاه‌، خدمت کردم‌ . گفت «بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآئیم، آنچه فرمودنی آید، بفرمائیم.» و آن ملطّفه بمن انداخت‌، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به‌] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را، ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پس از یک ساعت سنکوی‌، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه‌دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم‌ تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس‌ بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت‌، و خام‌ بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن شناسی‌ نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده‌ و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم‌، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:
هوش مصنوعی: پس از یک ساعت، وکیل نزد من آمد و گفت: "خواجه بو نصر مرا فرستاده و پیغامی برای شما آورده است. او می‌گوید که در خدمت خداوند سلطان هستید و درخواستی دارد که باید به آن توجه کنید. من به دستور او نزد خواجه رفتم و طبق فرمانش، تلاش کردم تا آتش را خاموش کنم و از این طریق مانع از آسیب به حصیری و پسرش شوم. همچنین، سیصد هزار دینار را به دست آوردم و آنان را به زندان فرستادم. خواجه از این اقدام و لطف تازه‌ای که خداوند به او ارزانی داشته خوشحال شده و مرا به شراب دعوت کرد. او نبودن من را به دلیل این ماجرا دانست و گفت که فرستاده‌ای از بو الفضلی به منظور جلوگیری از بی‌احترامی به او به اینجا آمده است." در این زمان، من به سوی امیر رفتم و او را در باغی در حاشیه شهر یافتم که مشغول خوشگذرانی و نوشیدن شراب بود و جمعی از ندیمان و مطربان نیز با او بودند. تصمیم گرفتم این پیغام را بنویسم تا اگر تمکینی از او ندیدم، بتواند بخواند و هدفم محقق شود. پس نامه‌ای نوشتم و به نزد امیر رفتم و او از من پرسید که چه موضوعی را می‌خواهم مطرح کنم.
بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم‌، دوات‌دار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است‌ و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی‌ که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت‌ تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ‌ انتقام خواهد کشید و قوم‌ را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی‌ حق‌شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی‌ وزیری فراکردن‌ و در هفته‌یی بر وی چنین مذلّتی‌ رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت‌ را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی‌ داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی‌ باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی‌ بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکته‌یی چند دیگر است که در آن نامه‌ها می‌باید نبشت، بمشافهه‌ خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست‌ این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست‌ آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیده‌دار و این حدیث اندریاب‌، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی‌ بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفته‌ایم که ایشانرا می‌ترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی‌، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که‌ من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب‌ خود ببری و دوستان را دل‌مشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب‌ است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی‌ باید کرد.
هوش مصنوعی: شخصی به نام بو نصر پیغامی فرستاده و من نامه‌ای نوشتم. دوات‌دار را صدا زدم تا نامه را بگیرد و به میر برساند. وقتی آن را خواند، مرا به حضورش فراخواند و نامه را به من بازگرداند. او به طور خصوصی گفت که نزد بو نصر بروم و به او بگویم که خوب عمل کرده و ما برایش احماد کرده‌ایم. همچنین اشاره کرد که به زودی بازمی‌گردیم و موضوعات دیگر را مطرح خواهیم کرد. او خیلی خوب عمل کرده که به دیدار خواجه نرفته و با او شراب ننوشیده است. پس از آن با حالت روحانی به شهر برگشتم و نماز دیگری در آنجا به جا آوردم. سپس نامه‌ای نوشتم که می‌گفت: «بنده رفت و آن خدمت را انجام داد.» بعداً سنکوی نامه را برد و به من برگرداند و به آن واقف شد. او تا نزدیک نماز شب در نزد خواجه ماند و سپس حالت مستی برگشت. روز بعد، شب هنگام خواجه مرا فراخواند. او به تنهایی نشسته بود و از من پرسید چه کرده‌ام که همه چیز را برایش بازگو کردم. او گفت: «خوب عمل کردی.» سپس او گفت که خواجه در کارهایش انتقام سختی خواهد گرفت و مردم را زیر فشار قرار خواهد داد، اما پادشاه بزرگ کسی است که حق را می‌شناسد. او تأکید کرد که وقتی وزیر نامه‌ای به پادشاه می‌دهد، باید نهایت دقت را به خرج دهد، چون برای توهین به او تبعاتی خواهد داشت. پادشاه بزرگ دستور داد تا حاجب بالای تخت بیاید و مثال‌زده تا دیگران متوجه شوند، و همچنین صدور دستوری برای مجازات حصیری و پسرش فرستاد تا دیگران جرات نکنند نام خواجه را به زبانی جاری کنند مگر به نیکی. پادشاه بعد از صدور چنین احکامی، حتی اگر حصیری خطایی انجام داده بود، نخواست که آبرو و حیثیت او به یکباره نابود شود. به همین خاطر بسرعت مرا فراخواند. وقتی به حضورش رسیدم، به وضوح گفت: «تو آمدی تا ببینی؟» من پاسخ دادم که «سعادت من این است که در خدمت خداوند باشم، اما خداوند چند نامه مهم به نواحی فرستاده و فرمود نباید حضور داشته باشم و باید دبیر نوبتی بفرستاد.» او خندید و به شکرگزاری پرداخت. سپس خواجه به من گفت که موضوعات دیگری هم هست که باید درباره آنها در نامه‌ها نوشته شود و خواسته بود که این موارد را مستقیماً با من مطرح کند. او دستور داد تا فیل بیاورند و فیل‌بان از روی فیل پایین آمد و جمعیت دور شد. من در پیش مهد ایستادم و خواجه نامه‌ای به من داد و گفت که حاجب رفت تا دل خواجه را به دست آورد و خواجه را از احوال آگاه کند. او تاکید کرد که مهم است که سیاست را در این مورد، که حصیری مرتکب آن شده، به درستی رعایت کنیم تا دل خواجه شکست نخورد. حس می‌کردم که باید از خواجه دفاع کنم و به وی گفتم که به هیچ عنوان نمی‌خواهم اجازه دهم خواجه انتقام بگیرد. بعد از آن، دستور کارها را به گونه‌ای تنظیم کردم که در آنچه به من گفتند محافظت شود و از طرف خودم نیز تدبیر لازم را انجام دهم تا این آتش کوچک خاموش شود. من گفتم که متوجه هستم و آنچه که باید انجام دهم را انجام دهم و به سرعت بیرون آمدم. در نهایت به حصیری گفتم که باید از احساسات انتقادی دوری کنیم و او با پاسخ‌هایش به من فهماند که وقت دلتنگی نیست و باید به فکر تدبیر باشیم.
پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند . در راه بو الفتح بستی‌ را دیدم خلقانی‌ پوشیده و مشگکی‌ در گردن، و راه بر من بگرفت. گفت: قریب بیست روز است تا در ستورگاه‌ آب میکشم، شفاعتی بکنی‌، که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم: بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم، یافتم وی را سخت در تاب‌ و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت: شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم: بازگردانید مرا بدان مهمّات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه‌ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می‌نگردد . آمده‌ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم و لکن البتّه نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان‌ احمد حسن را فراموش کرده‌اند، بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان‌ را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بو عبد اللّه پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ‌ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقّف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبد اللّه، برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقّفی در زخم ایشان‌، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبد اللّه را آواز داد تا بازگشت.
هوش مصنوعی: مرا خواستند و به زودی بار می‌دادند. در راه، شخصی را دیدم که پوشیده و با گردنبند سیاه به من نزدیک شد و راه را بر من گرفت. او گفت: «نزدیک به بیست روز است که در آبیاری مشغول هستم و از تو شفاعتی می‌خواهم، زیرا می‌دانم که دل بزرگ‌زادگان خوش شده است و کسی دیگر نمی‌تواند این درخواست را به زبان بیاورد.» به او گفتم: «من در کار مهمی هستم و بعد از آن، به درخواست تو توجه خواهم کرد و امیدوارم که نتیجه خوبی به همراه داشته باشد.» وقتی به بزرگ‌زاده نزدیک شدم، او را در حالات ناراحتی و خشم دیدم. خدمتش کردم و او سخت با حرارت پرسید که چرا بازگشته‌ام. گفتم: «به خاطر مسائل مهمی که بر خداوند پوشیده نیست مرا بازگرداندند و نامه‌ها فردا نوشته خواهد شد که چیزی از دست نرود. آمده‌ام تا شرابی بخورم با خداوند، چون امروز تازه‌اند.» او گفت: «این کار خوبی کردی و قدردان آن هستم، اما هرگز نمی‌خواهم که برای شفاعت تو اقدام کنم، زیرا به هیچ وجه قبول نخواهم کرد و غمگین خواهی شد. این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده‌اند، زیرا مدتی میدان خالی داشتند و بر رگ وزیر ناتوان دست گذاشتند و آنها را ذلیل کردند. باید به آنها نشان دهند که بیدار شوند.» سپس به بو عبدالله پارسی رو به صحبت کرد و پرسید: «آیا آنها را بر عقابین نمی‌کشند؟» گفتم: «اگر بکشند، این فرمان خداوند بزرگ است. من از حاجب بزرگ خواستم که مدتی توقف باشد تا خداوند را ببینم.» او گفت: «تو دیده‌ای و شفاعت تو را نمی‌خواهم بشنوم، و حتماً چوب خواهند زد تا بیدار شوند. یا بو عبدالله، برو و به هر دو بگو تا بر عقابین کشند.» گفتم: «اگر چاره‌ای جز زدن نیست، نیاز به خلوت است تا خوب دو فصل صحبت کنم و مدتی در زخم آنها توقف کنم، پس از آن، فرمان خداوند خواهد بود.» پس به بو عبدالله صدا زدم تا برگردد.
و خالی کردند، چنانکه دوبدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلّو کردن‌ ناستوده است و بزرگان گفته‌اند: العفو عند القدرة، و بغنیمت داشته‌اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد، عزّذکره، قدرت بخداوند نموده بود، رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای‌ هر کس که بدو بدی کرده است، نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و ابراهیم‌ پیش چشم و خاطر خداوند است محال‌ باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره‌ برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی‌ فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد، بحکم آنکه در هوای‌ او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّر وی‌ بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظنّ من آن است که بدو بخشد.
هوش مصنوعی: ما به سرعت از آنجا خارج شدیم. گفتم: «امیدوارم عمر خداوند دراز باشد، زیرا تندخویی و سختگیری در کارها پسندیده نیست. بزرگان گفته‌اند: عفو در زمانی که قدرت هست، نشانه بزرگی است. آن‌ها عفو را ارج نهاده‌اند چون توانسته‌اند انتقام بگیرند، ولی خداوند، عزت و قدرتش را نموده و رحمت نشان داده و ما را از آن بلا و سختی نجات داده است. شایسته است که هر کس که به دیگری بدی کرده، جبران کند تا آن شخص احساس شرم و پشیمانی کند. اخبار مأمون و ابراهیم همیشه در ذهن و خاطر خداوند است، بنابراین نمی‌توانم درباره این مسائل سخن بگویم به هیچ دلیلی که دلایلی متقن وجود دارند. وقتی سلطان بزرگی عمل کرد و دل خواجه را به دست آورد و این پیر را به اینجا فرستاد، باید دانست چه دردی بر دل او نشسته است، زیرا او این مرد را دوست دارد، به خاطر آنکه در مسائلی که پدرش dealt کرده، سختی‌هایی را متحمل شده است. همچنین بر اساس رفتار خواجه، او باید مانند دیگر بزرگان عمل کند و این مرد را آزار ندهد. من نیز می‌خواهم که دل سلطان را محفوظ نگه دارد و از این مرد و پسرش مالی دریافت کند و سپس درباره آن مبلغ با سلطان گفتگو کند تا ببیند چه خواهد کرد، و در بیشتر اوقات، به نظر من، او (سلطان) آن مال را خواهد بخشید.
و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد، خوشتر آید تا منّت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»
هوش مصنوعی: اگر آقایی از من خواهش کند که او را ببخشم، این برای من خوشایندتر است تا اینکه خود او بر من منت بگذارد. خدا می‌داند که هدف من در این مسائل فقط حفظ صلاح هر دو طرف است. آنچه را که پیش آمد، به اندازه علم خود توضیح دادم و این بر عهده توست که عواقب چنین کارهایی را بهتر درک کنی.
چون خواجه از من این بشنود، سر اندر پیش افکند، زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی‌ میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت «چوب بتو بخشیدم، امّا آنچه دارند پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم‌، و وی بو عبد اللّه پارسی را می‌فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس‌ بردند. و پس از آن نان خواست‌ و شراب و مطربان و دست بکار بردیم. چون قدحی شراب بخوردیم، گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم.
هوش مصنوعی: وقتی که خواجه این را از من شنید، سرش را پایین انداخت و مدتی فکر کرد و متوجه شد که من از جایی حرف می‌زنم که معمولاً این مسائل برای آن مردان پوشیده نمی‌ماند. او گفت: "من چوب را به تو بخشیدم، اما آنچه پدر و پسر دارند، باید به سلطان داده شود." من خدمت کردم و او بوعبدالله پارسی را فرستاد تا کارها منظم شوند و سیصد هزار دینار خط را از حصیری برداشتند و به حرس بردند. سپس نان و شراب و موسیقی خواست و ما نیز مشغول کار شدیم. وقتی که یک قدح شراب نوشیدیم، گفتم: "زندگی خداوند دراز باد، امروز روز مسعود است و من حاجت دیگری دارم."
گفت: بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم: بو الفتح‌ را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی‌ است. و اگر می‌بایست که مالشی یابد، یافت، و حقّ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو می‌نگرد بر قانون امیر محمود . اگر بیند، وی را نیز عفو کند. گفت: کردم، بخوانندش‌، بخواندند و با آن جامه خلق‌ پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت: از ژاژ- خاییدن‌ توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستورگاه مرا توبه آورد . خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، پس از آن شرابی چند فرمودش‌، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بو الفضل، بزرگ مهتری است این احمد، امّا آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کار هم‌ آن را که او پیش گرفته است.
هوش مصنوعی: گفت: خواسته خود را بخواه و به زودی پاسخ خوبی دریافت خواهی کرد. من گفتم: بویی از مشک را حس کردم و آن ستوربان به شدت نازیباست. اگر قرار بود به او کمکی شود، او هم آن را در می‌یافت، زیرا نزد خداوند حق خدمت بسیاری دارد و سلطان او را می‌شناسد و با نظر نیکو به او می‌نگرد، همان‌طور که به امیر محمود. اگر او را ببیند، ممکن است عفو کند. گفت: من این کار را انجام می‌دهم، و او را صدا کردند. او در حالی که جامه‌اش به تن بود، به جلو آمد، زمین را بوسید و ایستاد. خواجه از او پرسید: آیا از گفتن حرف‌های بی‌مورد توبه کردی؟ او پاسخ داد: ای خداوند، مشک و ستورگاه من مرا به توبه واداشت. خواجه خندید و دستور داد او را به حمام ببرند، سپس جامه‌ای به او پوشانیدند. او دوباره به جلو آمد، زمین را بوسید و نشسته شد، خواجه دستور داد تا خوراکی برایش بیاورند و او مقداری از آن را خورد، سپس چند لیوان شراب به او دادند و او نوشید. بعد از آن به احترامش رفتار کرد و او را به خانه فرستاد. ما هم لذت بردیم و مقدار زیادی شراب نوشیدیم و سپس به خانه برگشتیم. و ای بو الفضل، احمد مرد بزرگی است، اما او آمده تا انتقام بگیرد، و من به شدت نگران کارهایی هستم که او تصمیم به انجام آن دارد.
و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران وی‌ را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.
هوش مصنوعی: به هیچ وجه او را نزد سلطان نبر، و اجازه نده که مریدان او به او آسیب برسانند. نمی‌دانم عواقب این کارها چه خواهد بود، پس این موضوع را مخفی نگه‌دار و برگرد و کار را درست کن تا به نزد امیر بروی.

خوانش ها

بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱ به خوانش سعید شریفی